31 December 2010

روز آخر ساله...بالاخره بعد از یک هفته این دست و اون دست کردن، خونه رو تمیز کردم.....همچین نا مرتب هم نبود اما خلاصه الان بهتر از قبل شده!
دیشب خواب عجیب و غریب دیدم فراوون، خواب دیدم با کیانوش و احسان رفتیم یه جایی مثل گالری نقاشی...اما اون خانومی که مسئول گالری خیلی پیره ومنو میشناسه .....اما من نمیشناختمش....دکتر سودمند کلی ناراحت بود اما من نمیدونستم چرا...نشستیم چهارتایی شروع کردیم به غذا خوردن....خیلی عجیب بود و توی بشقاب من پر بود از لوبیا چشم بلبلی....!!!
احسان با من اصلاٌ حرفی نمیزد...ساکت غذاشو می خورد...من هم همش تو کف بودم که چطور کیانوش و احسان همو میشناسن!!!!؟؟؟
به هر حال حس بدی نداشت خوابم....جز اینکه یاد یه عالمه روز های گذشته افتادم...دلم نمی خواست بیدار بشم...!!!!

30 December 2010

یادته بهت میگفتم تو فقط پشت منی....تویی که همه چیزو میدونی..؟
حالا از قرار از مقامت استفا دادی...! عیبی هم نداره....هیچ عیبی هم نداره!

28 December 2010

بارون میاد....
یه دوستی داشتم هر وقت میگفتم بارون میاد، می خندید میگفت : حالا نمیشه یه دفعه با سینه بیاد!؟...نگفتم بهش که قربون؛ با سینه که دیگه اومدن نداره...!! طرف باید حسابی داغون باشه که با " سینه" بیاد!
خلاصه که داره اساسی بارون میاد و من هم با این سر و صدای بارون خوابم نمیبره....خیلی هم خسته نیستم البته، میترسم برم تو تختم، اونوقت خوابم نبره...بعدش مکافات میشه....!
کم گرفتاری و فکر و خیال داشتم...حالا باید با این دو نفر زبون نفهم هم سر و کله بزنم، که بابا جان به دین؛ به مذهب؛ من این وسط یه پدیده جدید و متفاوتم توی زندگی خطی و یکنواخت شما که براتون جذاب شدم، حالا شما باورتون شده که مهر و محبت و علاقه این وسط به راهه...
من هیچ گونه اقدامی برای حل مسأله نخواهم کرد .....هیچ توضیحی هم نخواهم داد، هر کسی مسـؤل احساس خودشه...فقط اعصاب اینکه نتونم برم بشینم سر کار و زندگیم چون به احساسات دلمه شده آقایون ضربه وارد میشه رو ندارم....!!! یکی نیست بگه آخه قربون چشمتو بار کن ببین من کجا دارم میرم، اونوقت اگه دیدی اصلاٌ این راه ما یه جایی تو دوردست ها به هم میرسه، اونوقت دستتو بالا کن بگو مستقیم! وگرنه که همه تو این دنیا مسیرشون مستقیمه...اینکه کجا میرن مهمه....!!! ای بابا....من این همه سنگدل نبودم به خدا...اما به خدا ما هم دچار این توهمات شدیم تو زندگی...این همه هم رو اعصاب طرف نرفتیم دف و تنبک بزنیم....
نمی دونم...شاید هم رفتیم....اما به جان عزیز کنترل کردیم این دل صابمرده رو....یه چتد وقتی هم دلمرده شدیم..اما نرفتیم همه جا جار بزنیم...اون هم اینجوری تابلو...
یا خدا....! کمک کن این ملت چشماشونو درست باز کنن! نمیخوام خرده بگیرم ....اما، دلم میخواست یه دو روزی به خودشون فرصت میدادن تا با احساسات ناشناختشون کنار بیان هر چی احساس بی نام و نشان تو خودشون پیدا کردن، اسمشو عشق نذارن!!!!
حالا گیریم که عشقی هم وجود داشته باشه جدای داستان "جذبه سکسی"، طرف میخواد با منی که هیچ چیز مطلقی جز خدا رو تو زندگی قبول ندارم و همه چیز تو چشمم در لحظه خلاصه میشه، منی که حتی اگه با یکی زندگی کنم...بهش حق میدم که نظرش در طول زمان عوض بشه....منی که یه تخمای نداشته ام نیست که کی چی فکر میکنه....هر چی تو ذهنم میاد مثل بادکنک میفرستمش هوا....؛ آخه من با این آدم هایی که هنوز تو فکر اینن که با موزیک ترکی توجه منو جلب کنن؛ بعدش هم اگه من قبول کردم در خفا با من دوستی کنن،....، من با این آدم ها کجا میتونم برم...یعنی اصلاٌ چی میتونم بگم...؟
نه اینکه من حالا عددی باشم، نه...؛ اما بابا جان روز و شب رو که تفاوت هاشونو تو علوم اول دبستان توضیح میدن؛ بعدش هم نمیگن کدومشون بهترن....میگن یکی شبه؛ اون یکی روز!
آخ...شاید این مثال رو فردا یادآوری کنم!!!

27 December 2010

چند روز میشه که خونم...تلفن ها رو جواب نمیدم...اصلاٌ انگار که نیستم....در غیبت به سر میبرم....می خوام که اصلاٌ یه چند وقتی نباشم...!!!!

میگم که آدم ها پر از ادعان...من هم مثل بقیه آدم ها...چندان متفاوت نیستم...فکر میکنم تنها فرقم اینه که میدونم من هم مثل بقیه هستم...
آخرین چیزی که تو این گیر و دار کم داشتم اینه که حس کنم زیر ذره بینم...که هستم....دوست ندارم...!!!

میرم از خونه بیرون...از این فکرها اما نمیشه در اومد....

پراکنده شدم....مثل کاغذ های توی باد...میدونی که چند تا برگه که باد برده؛ برگشتنی نیست....کپی هم از این برگه ها نداری...گم شدن....تموم شدن....یه جایی بین زمین و هوا ...رها شدن! خوشحالم یه روزی این برگه ها مال من بودن....خوشحالم یه روزی از روزهای زندگیم، داشتمشون....یه روزی بالاخره باد میومد و همه چیز رو رها میکرد...یه روزی باد اومد....

فرقی نمیکرد چقدر پایبندشون بودم....مجبور بودم رهاشون کنم......حالا هر روز دستنوشته ها رو میگردم...توی صورت آدم ها خیره میشم،...به دود سیگار خیره میشم...شاید یه کلمه از اون نوشته ها رو پیدا کنم...میشه...گاهی؛ گاهی یه حرف یا یه کلمه پیدا میکنم...اما هیچ وقت دیگه اون برگه ها دستم نخواهد بود!

23 December 2010

This is it...still in the lab...!
I'm upside down today....I've recieved a parcle! so painful....I didn't open it yet...it smells like home!!! pain that any one could imagine...!No, I said too much, it is
imaginable! But still, painful...
Half dead (emotionally), I worked hard in the lab today...!!! This is really painful...it is it seems that I am scaping to my work...but unfortunately, it's not the peaceful place any more...!!!
I am trying to be optimistic, but if want to be realistic, nothing is fine...nothing!
I am at the same place that I think there is nothing more to lose(emotionally), obviously there are many thing in life that I can be affraid to lose, but emotionally,everything has been lost already....and I am not bothering to try and gain more...what is gone is gone and new things can never replace the lost ones!

13 December 2010

نفس تنگ است و شب طولانی تر از حد تحمل شانه های خسته و لرزان من!
نفس تنگ است و تنهایی در دود سیگار گم میشود!
نفس تنگ است و شهوت لرزان و بی حیا از پنجره سرک میکشد!
نفس تنگ است .....
***
نفس تنگ است
من فریاد میزنم: " نفس تنگ است"!
تلخی نگاه و سردی مرگ بر من میتابد....
نفس تنگ است....
من اما فریاد میزنم،
رها ،
بی درد ،
بی نفس ،
میدوم تا افق بی نفسی............

30 November 2010

I'm in the office ....and obviously there is no Farsi font installed in this computer...! It is snowing outside and it is really cold...the office is warm by the way....I suppose to be working right now but too much to think about and at the same time so worried that bloody meningos have not been grwing and now I have to waite for more two hours and still not sure if I can run the experiment or not...ah...I should mention that it is 10 p.m now...!
I had an idea about a little story...but I forgot to write it down so, ufortunately I have totally forgotten that...
OH, by the way , soon, I am going to have a link for just 2010 on my weblog which I think it's cool! I like it...you can go through the written things and remeber all not written stuff!

28 November 2010

تولدم بود و کلی تنها بودم...
همه زنگ زدند و بهم تبریک گفتن! چی رو تبریک گفتن....هیچ ایده ای ندارم...
دلم می خواست همه چیز یه جور دیگه ای بود....همه چیز کلی دردناکه و من همه جونم دردناکه.....

20 November 2010

به زور از خواب بیدار شدم....هنوز هم میتوننم بخوابم! سر ظهر که شد تازه فهمیدم که اون حس عجیب و غریب که داشتم؛ گرسنگی بوده! نون تافتون و کره، پنیر زدم به بدن!!!! بعد از بیش از یک سال ! اصولاٌ ولایت که بودم با نون تافتون هیچ میونه ای نداشتم اما؛ اینجا، کلی باهاش حال کردم! اما نون بربری لواسون، یه چیز دیگه ست!

میگم که آدم یادش میره که چطور مورد عنایت قرار گرفته؛ تا اینکه یبوست فکری به یاد آدم میندازه که اصولاٌ کـ... پاره ست!

میگم که اصلاٌ هم بد نیست؛ فراموشی هیچ هم بد نیست!

14 November 2010

هو هوی باد؛
من و غربت این دیوارهای یخ زده!
من و حجم خالی ساعت دیواری!

هو هوی باد؛
من و عریانی یک لبخند!
من و ترس یک نگاه، یک تصویر!

هو هوی باد؛
من و دلهره های ماهانه!
من و تکرار نبودن ها!

هو هوی باد؛
تن نازک کاغذ!
من و نفرت خاموش!
من و سرگردانی یک باد!

هو هوی باد؛
من و تکرار نبودن ها!

11 November 2010

باورش نمیشه که دوره دکترا شو شروع کرده....
خیلی از پروژه اش هنوز سر در نمیاره اما امیدواره که به زودی بهش علاقه پیدا کنه و ازش سر در بیاره!!!
اینارو به خودم هی یاد آوری میکنم تا شاید غم و غصه هام یادم بره...............!!! میره!؟ میشه یادم بره!!؟؟؟

3 November 2010

گاهی برای خودم دلم میسوزه...خیلی وقت ها!
مثل الان؛ تنها توی این اتاق نشستم...دلم پر میزنه برای یه همدم که بفهمه من چی میگم و دلش برای من بزنه ....یه شونه دلم میخواد که به من حس آرامش بده....تنهایی توی این اتاق نشستم؛ علیرضا افتخاری گوش میدم...به یاد اون روزایی که اگه میخوندی " تو با منی اما من از خودم دورم" عیبی نداشت...صیاد رو هم دوست داشتم، هر چند مال این قدیم ها بود!
تنهام...خیلی....
قرار بود این وبلاگ دفتر خاطرات من نباشه...اما شد!
وقتی فقط هر چند وقت یه بار یه نفر می خوندنش و اونی که باید بخونه میگه اونقدر نوشته هات تلخند که حالم بد میشه، نمی تونم بخونمش! چی بگم...؟ من برای دل خودم نوشتم! گاهی ....
حالا شجریان....به یاد ....نمیدونم به یاد کی یا چی!؟
احساس امنیت احساس بسیار خوبیه...منظورم امنیت عاطفیه...من یک سال و اندی میشه که این حس رو نداشتم! نمیدونم که آیا هیچ وقت دوباره این حس رو خواهم داشت یا نه...! نمیدونم!
*****
کاش جمعه های مرا باز رنگین کنی!
کاش شنبه ها صبح من باز با بوی برگ های نم خورده کاج آغاز شود!
کاش یکشنبه ها عصر در صف نانوایی آفتاب غروب کند!
کاش دوشنبه ها را شب تا صبح بیدار ستاره بشماریم!
کاش سه شنبه ها باز هم در ترافیک میدان ونک حیران بمانیم!
کاش چهارشنبه ها مادر ناخن گرفتن از سرمان بیرون کند!
کاش پنج شنبه ها باز هم آخر هفته مان بود!
کاش میشد باز هم جمعه های مرا رنگین کنی!

31 October 2010

گریه بند نمی آید؛
از تو بی خبرم؛
از من بی خبری؛
پروانه ای نیست و شمع آب می شود؛
همراهی نیست و زمان میگذرد!

سیلاب تنهایی به ما هم رسید!

29 October 2010

بهتره که خدایی باشه؛ بهتره که باور کنم خدایی هست!
چون وقتی اوضاع اینجوریه.....بهتره که حس کنم با منه!

24 October 2010

هی میخوام قوی باشم، اما نمی تونم!
خب مجبور هم نیستم خیلی تلاش کنم، چه قوی باشم چه ضعیف، داستان آزار دهنده هست و من کم میارم! یعنی اینکه میخوام دلم هی دوباره نشکنه، اما فایده ای نداره...دل بیچاره قبلاٌ شکسته! فقط هی انگار که دوباره داره میشکنه....
من اینجوریم دیگه، به وقتش نمیتونم حرف بزنم یا اصلا میزنم به رگ بی خیالی....معمولا همه چیز رو در وقت بحران به روی تخمام دایورت میکنم...تخمایی که ندارم، بعد که حسابی آبها از آسیاب افتاد و به قول معروف تمام عوارض بحران زدگی از بین رفت،.....من میمونم و یه دنیا بغض نترکیده؛ دل شکسته؛ چشم پف کرده،.......من میمونم و خودم و چهاردیواری مغزم، من میمونم و سیگار های دست پیچ....من میمونم و احساسات گمشده و بی نام....من میمونم و تخمای لت و پاره.....!!! عوضش خواستم که قوی باشم....

22 October 2010

I'm a dreamer, you're a fighter

من در رویا زندگی میکنم و تو
همواره در جنگی!
من با خیال زنده ام و تو
در واقعیت غلتان!
من فرار میکنم و تو
میمانی و هر چه باشد زندگی میکنی!
من از خواب بیدار میشوم و تو
خسته و آسوده به خواب میروی....

شاید این است دلیل دوری ما،
که فاصله خواب تو و رویای من لحظه ای کوتاه است که هر چند سال نوری به هم میرسد!!!

20 October 2010

پیدات کردم!
اما فقط برای دل خودم این بار!
مثل همه آن گاه هایی که پیدایت میکردم!
مثل همه آن غروب هایی که تمنای حضورت را داشتم و نبودی!

پیدایت کردم
اما این بار
از فرسنگ های دور،
از دوری های غریب،
پیدایت کردم این بار!
در اوج غربتت،
در اوج شادیت
در اوج قربتت به تنهاییت!

پیدایت کردم
اما این بار،
رهایی و من دور از دلت،
شادی و من بی دلیل ترین نام گمشده در پهنای زندگیت،
خرد ترین ذره ای که گم کرده باشی....

تو بیا و پیدایم کن،
این بار!

19 October 2010

حرف برای گفتن زیاده...اما باید گزیده صحبت کرد...این امکان وجود داره که احساسات و افکار فردی، مورد عنایت قرار بگیره و در موردت احکام درست و نا درست صادر بشه که بنده به شخصه از این پیش آمد دوری میکنم ...!!!!

16 October 2010

همچنان سرما خورده به سر میبرم...خوب میشم...
اگه برم ایران کیا رو میبینم..؟ خیلی دلم تنگه...تنگ خیلی چیزها...
آخ که همه چیز چقدر دور از دسته و چقدر غیر ممکن به نظر میاد....

14 October 2010

سرما خوردم!
خیلی نا جور...تمام امروز رو خوابیدم...البته فکر می کنم که بیشتر به خاطر اثر داروهاست....
این چند وقت زندگی من انگار که روی رولرکوستر گذشته.....میرم اون بالا و کله پا میشم و پر میشم از انرژی....بعد یهو ول میشم و میافتم پایین وسط جمعیتی که خیره شدن توی صورت من تا خوب ببینن که چه جوری با این بالا و پایین شدن کنار میام....
من می خندم...
برعکس بقیه که خیره میشن به یه نقطه و ثانیه شماری میکنند تا بازی تموم بشه، من چشمامو میبندم...با تمام وجود سر و ته شدن رو حس میکنم و می خندم و فریاد میکشم....نمیدونم از ترس یا هیجان، اما مثل ارگاسم میمونه این سر و ته شدن ناگهانی....لذت میبری و نمیتونی تحملش کنی!
میشه توش غرق شدو ازش لذت برد...یا میشه ازش ترسید و برای تموم شدنش لحظه شماری کرد....
من دلم میخواد همه جوره لذتش رو ببرم...حالا که داره پیش میاد، همه جوره ازش لذت میبرم!!!!

9 October 2010

ساعت 3 صبح...
از حدود 6:30 صبح بیدارم...
لباس ها رو که همه جای اتاق پخش و پلا بود جمع کردم....صد بار ایمیل چک کردم...مثل هر روز صبحانه خوردم، قهوه با 4 تا نون تست، امروز با کره و مربای لیمو...باز ایمیل هارو چک کردم... به نی نی جدید فکر کردم...
رقصیدم و جلوی آینه هی قر دادم و لباس عوض کردم...آخر سر هم سر تا پا مشکی پوشیدم...!!! ولی خیلی دوست داشتم و تو لباسم راحت بودم ..
رفتم شهر ، بادکنک ها رو دادم باد کردن یه جا کلیدی مکش مرگ من خریدم که بگم که به فکر بودم...
رفتم تولد....هیچ رقصم نیومد....کلی معاشرت و این حرف ها...آدم های جدید و تکراری....
ورق بازی...
اومدم خونه....
نی نی رو دیدم....دلم کلی غش و ضعف رفت....
فیلم دیدم....سیگار کشیدم...تمام خونه رو بوی سیگار برداشت...چای خوردم....و....
هیچ خوابم نمیاد.....هیچ!
باید قضیه شراب شبونه رو جدی پیاده کنم.......
شاید که خوابم ببره...
آخ اگه خوابم ببره!!!!!

5 October 2010

تف به این زندگی....نمیدونم چقدر...اما خیلی زیاد دلم می خواست که پیشش بودم....سرم غر میزد...بداخلاقی میکرد...اما من اونجا بودم...چون میدونم شاید کمی دلگرمی بودم براش...برای خودم...نمیدونم....
آخخخخ......
آخخخخخخ.......
آخخخخخ.............
روزها مثل برگ های پاییزی که باد از سر راه میزنه کنار، از کنار من میگذرن! من این روزها رو زندگی نمیکنم!
زندگی یه تعریف دیگه تو ذهن من داره...زندگی کردن با روزمرگی برای من یه تفاوت هایی داشت! به هر حال به هر صورت ممکن، وقت میگذره....
منتظرم و از طرفی منتظر نیستم ....این داستان هم یه هوا میریزتم به هم و گیج و مبهوتم میکنه...

28 September 2010

گم می شوم
درتکرار یکنواخت ثانیه ها،
در تاریک روشن ذهن شفاف یک نوزاد،
در جاده های مه گرفته و باران خورده،
در نفس یخ زده صبح
در شیشه های شبنم زده!
در تاریک روشن عصر یک تابستان و آخرین نسیمی که با خود بوی شکوفه های گیلاس آورد!
گم می شوم در طرح بی محتوای کاغذ دیواری،
در لا به لای درز ها و شکاف های این ذهن محدود و یخ زده ....
در هراس چگونه بودنم...
در هراس باید ها و نباید های بی تعریف...
در مجموعه تهی و بی معنای مخرج کسری از زندگیم...
گم می شوم!

نفس می کشم و شادی را در بودن خلاصه میکنم ،
بودن را، در درک فضای دودآلود اتاق های لخت و عور!

24 September 2010

خیلی که اوضاع زندگیم میریزه به هم، میزنم به رگ بی خیالی....همه چیز رو دایورت میکنم رو تخمی که ندارم...اینجوری میشه که از درون نابودم و از بیرون خوش و خرم...اینم شده داستان ما...گاهی چنان در رویای خودم غرقم که داستان اصلی حتی از یادم میره!

20 September 2010

امروز کلی دلم گرفته، همه داستان های زندگیم به هم ریخته هست...هیچ کس هم نیست که باهاش حرف بزنم...خیلی حالم بده، خیلی....کاش میشد با یکی حرف میزدم...احساس خیلی بدیه...بدتر از اون اینه که اینجا حرفامو میزنم به این امید که خالی بشم، اما فکر این که هیچ کس توی این دنیا نیست که بتونم الان باهاش حرف بزنم داغونم میکنه! قضیه مالی دکترا مالیده شده و من موندم تو گل که چه خاکی بر سرم بریزم!!! هیچ جوری نمیشه ...همه چیز به هم گره خورده و من بدجوری احساس شکست میکنم....احساس بدیه...احساس آدمی که فکر میکنه کل زندگیشو باخته....خیلی احساس بدیه....
امروز هر چی فکر کردم ، دیدم خیلی راه کارها یادم رفته....هیچ چیز به مغزم نرسید مگه موندن و تو گل و گه فرو رفتن....
هیچ حالم خوش نیست، خیلی وقته حالم خوش نیست، اما هیچ وقت هم به این بدی نبوده.....

17 September 2010

میگم که کـ....ـخلی منه که همیشه همه چیزو همه جا جار میزنم....منم دیگه، همینم...به اینجوری بودنم هم نمینازم اما قصد تغییرش هم ندارم!
به خودم تف سر بالا میندازم که به .... رفتم، اما همینه دیگه؛ آدم ها مجموعه ای از لاشه و گندآبن که با اسپری و عطر تفکر رو روشنفکری کوس آدم بودن میزنند....نقاب بخشندگی به صورت می کشند که حسادت رو زیرش پنهان کنن...
بابت خیلی چیزها به ننه و بابای بیچاره تو زندگیم لیچار بار کردم، اما دمشون گرم که منو آدم بار آوردند نه مجسمه بخل و حسادت!!!

15 September 2010

خسته هستم، خیلی زیاد، اصلاٌ میزان این خستگی قابل وصف نیست! حالم هم کلی گرفته هست....یعنی به کلی همه چیز خرابه.....!!! اعصابم از دست خودم هم خورده...از خورم حالم به هم میخوره که مثل بچه ها نق میزنم...اما باید یه جورایی این انرژی های تل انبار شده رو خالی کنم.....!!!
این ها رو رو کاغذ می نویسه و کاغذ رو می سوزونه....به دود کاغذ خیره میشه و سعی میکنه نفس عمیق بکشه....باز هم هوا رو سینه اش سنگینی میکنه...به سقف خیره میشه و بلند بلند آواز می خونه... وسط خوندن بغضش می ترکه و باز ساکت به سقف خیره میشه!
دوباره پشت میز میشینه و شروع میکنه به نوشتن!!!

9 September 2010

آه...آه
عجب داستانیه این جا به جایی، حس بین موندن و رفتن، خدایا...این خونه به دوشی عجب چیز غریبیه....
باورم نمیشه از اولین روزی که اومدم توی این اتاق یک سال گذشته، چه گریه ای کردم، از ته دل گریه کردم و هیچ کس تو این ساختمون نبود....و من بلند بلند گریه کردم...حالا یک سال گذشته، تنها به خونه جدید نمیرم...، تنها گریه نخواهم کرد، اما باز هم دلتنگم...دلتنگ چه کوفتی ، نمیدونم...دلتنگ زمانم...دلتنگ لحظه ها...نمیدونم....حالم از زندگی گرفته...از این مدل کون برهنه تو زندگی پریدن...حس میکنم یه هوا برای این داستان ها دیر شده...احساس میکنم از موج ها عقب موندم....
من از جا به جایی میترسم...مثل همه آدم ها...

6 September 2010

این جا به جایی عجب داستانیه...

2 September 2010

میگم با اینکه میدونم بودنش آزار دهنده ست، باز هم التماسش میکنم که بمونه....بمونه و زجرم بده، بمونه و هر شب با بوی تن عرق کرده اش کنارم بخوابه....
میگم که باشه و هر شب تا دیروقت منتظرش گرسنه بمونم و شام نخورم به این امید که یک شب زود بیاد خونه و با هم غذا بخوریم، باشه و با هم بریم خونه فامیل و من ببینم که زیر چشمی دختر عمه اشرف رو نگاه میکنه! اما باشه....
باشه و من این درد رو با خودم همه جا حمالی کنم اما یه چیزی رو شونم باشه...یه باری، دردی،....باشه و بهونه همه گریه های من بشه.... درد من باشه، تنها چیزی که برام از " من " باقی مونده تا براش به زحمت بیافتم و فکر کنم .... باور کنم که آخرین چیزیه که می تونم اختیار تملکش رو داشته باشم... " درد من " !
به شدت احساس شرمساری می کنم....از اینکه هر وقت یه مشکلی پیش میاد دست به دامن خدا میشم....نمی دونم اما خیلی وفت ها هم شکرش کردم....خیلی وقت ها هم فقط ازش خواستم کمکم کنه...
اما می دونم هر چیزی که بخواد همون میشه...شاید برای همینه که بعضی وقت ها اصلاٌ به خودم دیگه زحمت نمیدم نظرش رو عوض کنم....
اما خدا جون تو که میدونی تو دل من چی میگذره.....

1 September 2010

روز من تحت تأثیر خواب شب من، همیشه نابود میشه....فکرهای تو خواب کش میان و تا هفته ها دنبالم می کنند... مثل خرگوشی که حس میکنه روباه دنبالشه ولی نمیدونه کجا فرار کنه که دور بشه، آخرش هم تسلیم میشه، از فکرهام فرار می کنم و توی تله یه فکر دیگه اسیر میشم....
روزها می گذرند...مثل همیشه.....
با خودم فکر می کنم که شعار میدم یا واقعاٌ دارم بزرگ میشم...؟
فکر می کنم این تنهایی رو دوست دارم یا از سر ناچاری باهاش همراهی می کنم؟
هنوز خوابم!!!

31 August 2010

حسابی خسته هستم...نه اینکه کاری کرده باشم، نه! از فکرو خیال زیادی و بی کاری خسته هستم....
حرفی هم برای گفتن نیست! من تا حسی بهم هجوم میاره سریع مکتوبش میکنم...اینجوری سکون ذهنم هم آشکاره....

23 August 2010

به دنبال پایانم،

آنجا که آسمان من به زمین تو دوخته شد؟
آن روز که باران بارید و نقش دلهامان را از دیوار شست؟
آن روزکه سیاهی قهوه به انگشت من ماند و نقش ماه از فنجان تو برد؟

به دنبال آغازم،

آنجا که سرخی شب به طلایی روز رسید؟
آنجا که چشم می بستم و تو می آمدی؟
آن روز که باد چهارقد گلدار بر زمین انداخت؟

* * *
فراموش میکنم این تنفس اجباری تکرار را...
گم می شوم در سیالی زمان ....در آنچه هست و بود و خواهد شد...
گم می شوم در خاکستری بودن
در تمنای رهایی از من...
گم می شوم در سفیدی دیوار،
تعداد قدم ها...
شمارش ثانیه ها...
گم می شوم در جستجوی آغاز، پایان...........!!!

21 August 2010

چشماشو بسته و سرشو به پنجره چسبونده....با هر تکون ماشین سرش محکم می خوره به شیشه، اما حس جا به جا شدن نداره. آفتاب داغه و به زور از پشت این همه ذرات معلق خودشه می رسونه به پوست دستش...دستش رو جا به جا میکنه...اما همچنان داغه...! پیش خودش فکر میکنه که کار خوبی کرد که اومد، این جور جاها رو نباید تنها اومد! قاطی کرده از بس که هوا گرمه، پیش خودش فکر میکنه که واقعاٌ سیگارش کام نمیده، از بس که هوا گرمه! سعی میکنه که شاد و شنگول باشه...این دفعه پنجمه که برای عکاسی زدن کنار جاده و عکاسی میکنه...خیلی با سوژه هایی که می خواد ازشون عکاسی کنه حال نمیکنه...اما هیچی نمیگه، پیش خودش میگه امروز روز من نیست!
ساکته....پیش خودش فکر میکنه که حرفی هم نیست....سکوت رو به چرند گفتن ترجیح میده...نه همیشه، فقط این بار!
پیش خودش فکر میکنه که همیشه توی فیلم ها، قبر ها مثل هلو پیدا میشن...انگار که صاحب قبرها تا صدای آشنا هاشونو می شنون، منور ول میکنن تو آسمون، اما تو این بهشت زهرای به این بزرگی، حداقل یه سه، چهار باری دور خودشون گشتن و همچنان نمی دونند کجا باید برن!
بهش هیچی نمیگه....نمی خواد بدونه چند وقته که اینجا نیومده...هیچ خوش نداره اصلاٌ اظهار نظری بکنه...میترسه یه چیزی بگه و همه چیزو خراب کنه....صبر میکنه تا یادش بیاد!
بالاخره که جای قبرها رو پیدا می کنه آروم میشه! هیچ حسی نداره، اصلاٌ نمی دونه باید حسی داشته باشه یا نه...!!! سر خاک مادربزرگش هم که سنگش جدید بود وخاک دورش خیس، اونجا هم هیچ حسی نداشت، گریه، غم، دوری، تلخی...حس داشت، اما حسش اسم نداشت! به خودش میگه که حسی نداره....خیره شده به سنگ و میترسه که به چشماش نگاه کنه، از گریه اون میترسه....نمی خواد همچین چیزیو ببینه! همینجوری از قبر عکس میگیره....گل ها رو باز میکنه و با گلاب سنگ رو میشوره....آفتاب سنگ رو تو یه چشم به هم زدن خشک میکنه....فقط گلاب های توی شیار سنگ زورشون به آفتاب میچربه....بهش میگه که الان از سنگ عکس بگیره....خوشش میاد و پشت سر هم عکس میگیره....
پیش خودش به یه فیلم نامه فکر میکنه....درباره پیدا کردن قبرها...گم شدن تو بهشت زهرا، حسی که اسم نداره، اما هیچی نمیگه!
گرسنه هست و نیست....
گرمش هست و یخ کرده....
یه حسی داره و حسش اسم نداره!

20 August 2010

New movies:
Passengers
New York, I love you
Grownups
Nine
از دست دادن چیزی که نداشتی ،
اما باوِر داشتنش باهات بوده....خیلی سخته.
چون از دست دادن اون باور یه عمر زمان لازم داره!!!

17 August 2010

O.K ....it is getting much more better any minutes! I really don't get P.C s...they do whatever they want to and the 1/0 law does not work properly or you need to upgrade those rules...maybe they have decided to live their own lives in a way they want, may be not! May be they are just tired like us!
Any way , I couldn't change the language, to say I have allot to say but unable to say them...I don't know what has happened to me, honestly, I always have something to say, something to complain about...something to bore every body!
Oh, we should consider this fact that there is no '' every body'' to get bored!
I'm going to write down name of all the movies I 've managed to watch in two weeks, because you know, when you read too many books or watch too many movies in a short period of time, you 'll forget that you've done that! That happened to me so many times....even if I didn't forget the fact that I've spent some time on the bloody movie or book, I had forgotten the details...that's me any way...

Shutter Island

Gangs of New York

Public enemy

Love happens

My sister's keeper

Just like heaven

Death proof

Inglorious Bastards

Chicago

Four Christmases

Knight and Day

Bat Man: The Dark Knight

Dinner with Schmucks

Ugly Truth

The Killers

Mr. and Mrs. Smith

Meet Bill

Cloe'i

40 year old virgin

It's complicated

Rock n Rola

Bounty hunter

Sex and the City 2

Marriage retreat

Finding Neverland

Because you said so!

.....And honestly, I think I 've already forgotten some....

  • ....

14 August 2010

نزدیک یک سال داره میشه که تنهام، نزدیک یک سال داره میشه که با خودم در گفتمان به سر میبرم....یه شب اون اوایل که اومده بودم حدود چهار،پنج ساعت بی وقفه گریه کردم...فکرهام مثل دندون هایی که تیز شدن، فرو میرفتن توی قلبم...چشمام رو که می بستم تصویر خونی که از گوشه های گوشت صاف و براق قلبم میزد بیرون و فشار دندونها رو، حسابی حس میکردم....فشار دندون ها،الان میفهمم که از تلاش من برای سکوت کردن و صبر کردن مایه می گرفت...! تحمل دردناک و تلخ این واقعیت حاکم بر زندگی من!
همیشه گفتم که هیچوقت از گذشته پشیمون نیستم....تصمیمات من بهترین انتخاب های من در لحظه بودند...این چند وقت همه رو دوره کردم، باز هم همون تصمیم ها رو می گرفتم ....با اینکه می دونم که چقدر دلم میشکنه....!!!!
تلخی داستان اینجاست که من اینجا تنهام.......هیچ کاری از دستم بر نمیاد...اگه یکی دلش گرفته نیستم، اگه یکی خسته است، نیستم که سرم خالی کنه.....اینجا هم کسی نیست .....برای هیچ چیزی اینجا هیچ کسی نیست.....من تا مدت ها نخواستم کسی باشه....خواستم خودم باشم و حجم سنگین واقعیت ، ژله ای که هر روز توش دست و پا می زدم .....
بهش میگم زندگی کن! ......
بهش میگم بیخود دلت برای من تنگ نشه....اگه اونجا بودم هر شب می خواستی دعوا کنی که تا دیروقت بیرونم....غر بزنی بگی آینده مو خراب کردم....بگی که آبرو برای من تو در و همسایه نمونده......
بهش میگم....اگه اونجا بودم با هم می رفتیم تمرین رانندگی.....
بهش میگم ....سکوت.....نه.....هیچ چیز جدیدی ندارم بگم...
میگم زندگی من نشخوار فعالانه خاطرات شده.....میگم که زندگی مجموعه تهی تصمیمات ماست....بیا با این لجبازی هی این کیسه رو پر و خالی نکنیم.....
نمیدونم چقدر سعی کردم بر خلاف جریان آب پارو بزنم....امیدوارم خیلی این کار رو نکرده باشم....این ترس و هراس از اینکه شاید بهتر بود من نمیکندم و نمیومدم اینجا، داره نابودم میکنه....باور اینکه هر پیش اومدی به نفع آدمه و هر چه پیش میاد به صلاحه....داره روز به روز کمرنگ میشه و صبر من برای رسیدن روزها آفتابی روز به روز داره سر میاد.... میگم آخه چی بهتر از قبله که دلخوشش باشم؟ من اینجام اما خیلی وقت ها میگم اگه من خونه بودم خیلی چیز ها آسون تر بود....کسی از غصه انگار که من مردم، لباسهامو نمی بخشید و یکی دیگه با تصور بودن من هر هفته لباسهامو نمیشست و مایو تو آفتاب پهن نمیکرد....یکی دیگه از تنهایی تو اتاق خالی من خودشو زندونی نمیکرد....نمی دونم.....تنها خودخواهی جواب این همه رو میده.....اینکه من ترجیح میدادم نا خوش باشم و همه خوش....اما حالا نه من خوشم نه بقیه خوش...شاید هم نا خوش.....
گاهی حساب میکنم که روزی چند ساعت در رفت و آمد توی جاده تهران- لواسون سر شد....چند لیتر بنزین....چند بار دروغ ....چند بار تحقیر....چند بار آغوش.....چند بار مستی.....چند بارخواب توی ماشین.....چند بار اسکی....چند نخ سیگار....چند بطر عرق...چند بار پشتک تو استخر....چند بار خرید پارچه از گاندی....چند بار پیاده از پمپ بنزین باغ فردوس تا پل تجریش......چند بار ساندویچ ژوزف....چند بار شنبه ها کافه نادری.....چند بار نصفه شب تو تاریکی در رو باز کردن.....چند بار توی اتوبان بنزین تموم کردن.....چند بار سر گلشهر قرار گذاشتن....چند بار ماه رمضون تو ماشین سیگار کشیدن.... چند بار ساندویچ علی سگ پز.....چند بار صبح دنبال اسپرم شوهر مریض دوئیدن.....
چند باردرد فک....آرواره هایی که رو هم ساییده میشن ....دندونهای خورد شده....صبح ها مزه خون.....؟
بی فایده است....گفتن....نوشتن....شنیدن....
شاید بهترین کاری که میشه کرد اینه که"باشی"...!!!! کیفیت بودن هم به تخم همه اونهاییه که براشون هستی....چون میخوان که باشی...
من اما خواسته و نا خواسته، پارو زده و نزده، نیستم....چون من یا هستم یا اصلاٌ نیستم؛ نصفه بودن بلد نیستم (کاش بلد بودم!؟) چون برای من کیفیت بودنم مهمه و به تخمام نیست! هیچ هم خوش ندارم این حضور غیر حضوری من مثل دندون تو گوشت دل فرو بره!!!
همه این درد ها بابت اینه که یا هستم یا اصلا نیستم...........................

10 August 2010

توی فیلم، اونجایی که میگه: طرف میخواد به من تجاوز کنه، نمیشه من فقط با یه راش پوست ترتیبشو بدم....راش برمیگرده به اسپری فلفل....
ها....
کلی با این تیکه حال کردم....یعنی واقعاٌ نمی دونم چرا خیلی وقت ها که ملت به طور علنی دهان رو مورد عنایت قرار دادن....من کوتاه اومدم....!!!! تموم شد اون دوران....دیگه کوتاه نمیام....اصلاٌ با کسی قاطی نمیشم تا مجبور هم نشم که کوتاه بیام یا نیام...!

9 August 2010

میگم که اصولاٌ ما آدم ها ناشکریم به واللـ...
میگم که شخصاٌ به طور رسمی و علنی اعلام میکنم که به میزان لازم و کافی نا شکری کردم...همین چرندیات بافتنم هم از سر نا شکریه به واللـ... وگرنه که سالمیم به لطف خدا، فقط شب ها از کمر درد از خواب بیدار میشیم و پی Advil کل اتاق رو زیر و رو میکنیم...
خدا رو شکر سقف بالا سرمونه و شب ها شکم گشنه نمی خوابیم ....
میگم که همیشه....
نه زر مفته...هیچی نمیگم....!!! من می خوام یه چیزی بگم اما هیچکی نیست ناز ما رو بکشه بگه : نه.....بگو !
اما نا شکری نمیکنم به واللـ... تنهایی هم خیلی وقت ها خیلی خوبه...آدم قدر داشته های گذشته رو بیشتر میدونه .....

8 August 2010

یک نقطه سفیدتر از بقیه جاهای صفحه مونیتوره....کلی حالم گرفته شد این نقطه رو دیدم....درایو سی دی هم که رایت نمیکنه....خیلی حال گیریه....نمی دونم چه مرگشه اما عجیبه چون این لپ تاپ هنوز یک سال هم نشده که دارم ازش استفاده میکنم....به هر حال در حال حاضر هیچ اقدامی در موردش نمی تونم بکنم....
بعضی وقت ها یک لکه کوچولو چه ها که نمیکنه....کلی منو ریخت به هم! هوای دم کرده و اشباع شده از بوی عرق تن توی بازار رضا رو یادم میندازه....پول های چروک خورده و داغی صندلی چرمی تاکسی های نارنجی رو....
توی این فکر ها که غرق میشم....یهو یاد اون اسکناس پنج هزار تومنی که توی کیف پول صورتیمه می افتم....و بعدش یادم میاد که به زهره زنگ نزدم....همینجوری که فکر زهره و علیرضا و آزمایشگاه توی سرم میچرخه....یاد آشپزخونه تو لواسون می افتم.....اشکم در میاد.... به لباس هایی که توی لواسونه فکر می کنم و به خودم لعنت می فرستم که اصلاٌ چرا اونها رو اونجا گذاشتم....و هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که سبد حصیری وسایل استخر رو کجا گذاشتم....
همینجوری که دارم بغضمو می خورم و گلوم درد گرفته یاد این که مامان کلی از لباس های منو انداخته دور....حالمو بدتر میکنه...فکر اینکه اون خونه دیگه خونه نیست بهم حالت تهوع میده....برای اینکه یادم بره...خیره میشم به دیوارهای ساختمون روبه رو....هوا باز هم ابریه.... شاید یه کمی هم آفتابیه....
گرسنه نیستم اما فکر می کنم که یه چیزی بخورم و برم پارک و ولو بشم رو چمن ها و کتاب بخونم...بدبختی کتابه هم منو به گـ... میده! برم شهر عکاسی...؟ نه حس این همه راه رو ندارم..و حوصله خوش تیپ کردن رو هم ندارم....البته پارک دورتر از شهره...اما میشه عکاسی هم کرد....
فیلم میبینم بعد میرم...آه....باز یاد ایوون تو لواسون افتادم و بعد از ظهر ها که تنهایی فیلم میدیدم...آخ دلم برای نینا چه تنگه...اه...یاد شماره گرفتناش افتادم...هه...اگه اینجا بود تا الان صد تا دوست پسر گرفته بود....کاش زندگی یه جور دیگه ای بود...
اه ....این لکه سفید رو مونیتور اعصاب منو خورد میکنه...

5 August 2010

میگم هیچ بدم نمی اومد جرأت میکردم و میرفتم لبنان! میگم خیلی هم جرأت نمی خواست....توانایی انکار واقعیت می خواست که من ندارم!
باورم نمیشه که هنوز یک هفته نشده من کف کردم....اساسی....تنها هستم و بدم نمی اومد یکی این وسط بود که میشد باهاش این تنهایی رو سهیم شد.... یعنی یکی بود که میشد این تنهایی رو باهاش به شراکت گذاشت! خیلی پیچیده شد!
عکسش خیلی باحال بود....من اون آشپزخونه رو می شناختم....اما جالب اینجاست که ما، هیچ کدوم ما، دیگه توی اون آشپرخونه نخواهیم بود....من که یک یا دو بار بیشتر اونجا نرفتم....اما همه چیز یادم مونده....بوی علف و لاک ناخن...صدای موزیک و طعم عرق.....همه چیز یادمه....
عکسش.....دستاشون تو دست هم بود...مثل قدیم ها....فقط هوا آفتابی تر از اون روز هایی بود که من هم تو عکس ها بودم.....ذهنم خالیه...با دیدن این آدم ها...نه بویی یادم میاد، نه صدایی....همه چیز خیلی در دور دست هاست....و آلزهایمر اجباری من تونسته همه چیزو پاک کنه....فقط یه حس هنوز هست....شاید هیچ وقت از بین نره....دلتنگی،...؟....نه .....شاید درد.....نمی دونم!

3 August 2010

می خواستم پیشش قوی باشم اما نه بی خطا، مثل آدم های دروغی نمی خواستم باشم که همیشه موفق هستند و بی دردسر به هر جا خواستند رسیدند....می خواستم بهش بگم می فهممش و در عین حال باید راهنماییش هم می کردم!....من ، راهنمایی....؟ نصیحت...؟ این داستان ها با من جور نیست....حالا من چطور می خواستم اونی بشم که باید میشدم....داستان دیگه ای بود....
از طرفی دلم کلی براش سوخته بود، از یه طرف دیگه می خواستم بهش یاد آوری کنم که مسئولیت زندگی آدم ها به عهده خودشون و تصمیماتشونه....
با هم دو ساعت حرف زدیم و من یهو حس کردم که نا جور دلم می خواست باهاش می رفتم پیاده روی....تو بغلم می گرفتمش و می گفتم همه چیز درست میشه.....یهو گریه کردم و گفتم میدونی ما باید می تونستیم با هم راه بریم....گفتش عیبی نداره، همین الان انگار که دو ساعت با هم راه رفتیم.....
من بیشتر گریه کردم و یادم افتاد که چقدر بزرگ شدیم.....
روزها خیلی کش میان و من حسابی کم آوردم....
چپ و راست بی خبریه و من خودم هم دارم کش میام....
من عادت دارم که صبح تا شب کار کنم و به روی مبارک نیارم که خسته هستم یا گرسنه یا ....مهم نیست که حالم چطوره....مهم اینه که اونقدر مشغول کارم میشم که هیچ فضای خالی تو ذهنم باقی نمی مونه و من با این قضیه کلی حال می کنم....

27 July 2010

یازده سال پیش بود یا شاید هم دورتر....رتبه کنکورم که اومد، می دونستم که تهران قبول نمیشم...اما خیلی داغون بودم...بماند که یه کمی هم شرمنده بودم، اما وقتی غر زدن های بابا و مامان تموم شد، کفش های کتونی پوشیدم و از خونه زدم بیرون و راه رفتم....شب دیر برگشتم خونه، دیر برای یه دختر هفده ساله یعنی نه شب، وقتی برگشتم بابا عصبانی تر از قبل بود، اولین بار بود که بهم گفت برو همون جایی که بودی! من کلی گیج شده بودم، فکر کردم یعنی چی این حرف، کلی بابت این حرفش غصه خوردم و گریه کردم، بعد ها دیگه این حرفش هم حتی ناراحتم نمیکرد...پیش خودم میگفتم این فکر و توهم که من کجا بودم و چه کردم بیشتر برای اون آزار دهندست تا من....من برمیگردم اونجایی که بودم!
یازده سال پیش زندگی الان من تو اون پیاده روی شبانه رقم خورد...خیلی ساده و سبک....میون قدم های سنگین و بی هدف، شاید رفتم اون شب تجریش....الان خیلی خوب یادم نمیاد که کجا رفتم، اما لحظه ای که از در خونه رفتم بیرون و وقتی برگشتم خونه هنوز یادمه....
اما اون لحظه حیاتی تصمیم گیری....گم شده!!! پاک شده....!!! شاید هم اصلاٌ وجود نداشته....ثانیه ای بوده مثل بقیه ثانیه ها! نه طلایی بوده، نه بوی سیب میداده....نه، ثانیه ای بوده مثل بقیه ثانیه های عمرمن!
دیروز که بعد از کلی اضطراب و دل مشغولی و غصه برگشتم خونه، اولین سیلی که خورد توی صورتم، نه برای اولین بار، اما هنوز دردناک، .....هیچ کس اینجا منتظر من نبود، هیچ کس هیچ جایی توی این دنیا انتظار نمی کشید که من برگردم خونه تا از من بپرسه: چی شد!؟ چطور بود؟
آخه مثلاٌ من قرار بود از پایان نامه ام دفاع کنم....
به هر حال خوب یا بد تموم شد....
دیشب که باز قدم های سنگین، منو به خیابون های ندیده می کشوندن...، توی همون تاریکی و روشنی خیابون های شمرون بودم و گم، رها....
مثل یازده سال پیش....پیش خودم فکر کردم ......من دیگه بعد اون شب بر نگشتم خونه.....من گذاشتم قدم های سنگین منو تا اینجا بیارن....
بابا فهمیده بود که من میخوام خودم باشم...هر چی که هستم ....خوب و بدش هم مال خودمه.....زندگی من....من و من!!! آره من اون شب تنهایی و محکم بودن و پذیرفتن هر چه که هست رو به پناه بردن به اونچه که دلخواهم نبود، به نگرانی دائمی مامان و بابا ، ترجیح دادم....الان وقت تغییر دادنش نیست!!!
حالا این منم و نیمروهای صبحانه یک نفره، حالا منم و خاطرات کافه نادری شنبه ها بعد از ظهر....منم و سیگار نیمه شب....من و گم شدن تو موزیک ارمنی.......
باز هم دیروز یه ثانیه ای مثل بقیه ثانیه ها تو زندگی من گم شد اما همیشه رد پاش توی زندگی من میمونه.....
میخواستم بگم بعد یازده سال من هنوز همون جایی هستم که بودم....اما نه من اصلا ٌ اونجا نیستم ....من تو این یازده سال گم شدم....یه جایی هستم نزدیک اونجایی که دلم می خواست باشم....!!! اما اون جرأت و ایمان داشتن به اونچه هستم .....کمرنگ شده.... من دیگه به اون چه هست ایمان ندارم...همچنان توی این یازده سال دنبال یه نفر هستم بهم بگه نگران نباش ...همه چیز درست میشه، تو سعی خودتو کردی....بیا با هم بریم قدم بزنیم....آروم میشی و میتونی بهتر تصمیم بگیری....

22 July 2010

هی....راست میگفت...من دوست درست و حسابی ندارم که دلش برای من تنگ بشه....اصولاٌ من کسی نیستم که جای خالیم احساس بشه....در همه چیز میانه هستم....راست میگفت!
هر چی به دوشنبه نزدیک میشم....حالم بدتر میشه.....کاش یکی بود منو میفهمید....کاش یکی همیشه توی این اتاق بود....کاش......
میگم من اصولاٌ کسی نیستم که مورد دلتنگ شدن واقع بشم...در عوض کسی هستم که همه خوشحال میشن که از شر من خلاص بشن....میگم نکنه شدم مثل نیلوفر....بیچاره نیلوفر....اونم بیچاره دنیای خودش رو داشت......
میگم نیلوفر بیچاره شده کابوس شخصیتی من.....!!!نکنه چون می ترسم سرم بیاد....یعنی یه روزی مثل اون بشم و خودم ندونم....باید با نینا صحبت کنم که بهم بگه شبیه نیلوفر نشدم....

21 July 2010

من آدم بشو نیستم....نیستم که نیستم...
فکر کنم حداقل صد بار این احساس مزخرف اشتباه ایمیل فرستادن یا فرستادنش با کلی لغات جا افتاده ...یا انواع و اقسام این گاف ها رو داشتم....اما باز آدم بشو نیستم....
ای کاش در میان این دیوارها محبوس نبودیم
در میانه این کوچ دائمی،
ای کاش فریادمان در سینه خاموش نمیشد..
و عشقمان زنجیروار بر گردن آویزان نبود
و ما را جرأت پرواز بود و فریاد

20 July 2010

دهان مورد عنایت قرار گرفته به طور شدید و جدی...مجبورم که 12 عکس رو توی یک اسلاید جا بدم....
میگم چه عجب دنیای کوچیکی شده....میگم دلم برای هزار تا چیز تنگه.....
میگم که هنوز حس می کنم که 18 سالمه و با این حس مسخره حال می کنم....
میگم که فکر کنم نا فرم زده به سرم....
میگم که باورم نمیشه داره بچه دار میشه و من پیشش نیستم....
میگم که کاش یکی منو از خواب بیدار کنه....
میگم که .........
میگم که یه خونه پیدا کردیم و اتاق زیر شیروونی میشه مال من....
میگم که می ترسم....
میگم که منو بیدار کن!!!!

19 July 2010

اشک میریزم...بی اختیار، مثل اون پسره توی کتاب عقاید یک دلقک! اسم شخصیت کتاب یادم رفته....چه دردناک، کلی باهاش حال کرده بودم! داره یک سال میشه....
باورش برام خیلی سخته...اوه ...جمله تخمی بود! داشتم فکر می کردم کل زمستون دل خوشیم این بود که تابستون بر میگردم خونه....به سو قاتی هایی که باید می خریدم فکر میکردم و کلی دلم خوش بود....اما حالا دلم هم خوش نیست!!!
دائم خوابم میاد..خیلی عجیبه...البته یه چند شبی باز تا دیروقت کار می کردم و سیستم خواب و بیداری حسابی به هم ریخته....خسته هستم و اصلاٌ حس کار کردن ندارم....درست میشه....؟نمی دونم...حسابی نگران هستم .....یعنی اونقدر نگرانم که هیچ غلطی نمی تونم بکنم!!!حتی نمی تونم بنویسم....

14 July 2010

دلم امروز مثل هر روز حسابی گرفته....اصلاٌ اوضاع پایان نامه خوب پیش نمیره! تمام صبح وقتم صرف این شد که یک برنامه داونلود کنم که نشد....به گـ....رفتم اساسی...بغض کردم نا جور!!! باید خرید هم برم چون تقریباٌ چیزی برای خوردن ندارم...
درست میشه...!...میشه؟ای وای من...ای وای من!

13 July 2010

میگم خوب آدمو به غلط کردن میندازی....اصلاٌ حرف نمیشه باهات زد....میگم من تو این بلبشوی پایان نامه و این حرف ها اعصاب هیچ چیزو ندارم...غذا هم حسش نیست که بخورم ....یعنی یه جورایی از سر استرس و نگرانی اصلاٌ نمیتونم کار کنم....بعدش تو اینجوری منو به غلط کردن میندازی که اصلاٌ باهات درد و دل کردم...رسماٌ اعلام میکنم گه اضافی خوردم....
میگم نمی دونم چه مرگم شده....فقط دو هفته وقت دارم که تزم رو تحویل بدم...اما نمی تونم کونم رو هم بکشم و بتمرگم سر کارو زندگیم....
میگم که اصلاٌ من آدم بشو نیستم...همیشه به متوسط بودن تن در میدم....ریدم به هر چی برنامه ریزی که تو زندگیم کردم...من آدم بشو نیستم....
میگم حالا باز خودتو گه نکن و قیافه نگیر...جنبه داشته باش آدم بتونه دو کلام پیشت اعتراف کنه....اه...باز چپه نشو با من دیگه....

12 July 2010

باید که چند وقت دیگه گوشی موبایلمو عوض کنم.....فکرش اشکم رو در میاره....میگم یه سری فکر ها بد جوری نا فرم منو به هم میریزن....آخ!آخ!آخ!
باورش نمیشه که چقدر دلتنگم....من آخه تصمیم گرفتم که دیگه نگم که دلتنگم....چون دردی از من دوا نمی کرد....دلم برای اون گربه و تاریک و روشن خونه تنگ شده....دلم برای پشتک زدن تو استخر تنگ شده.....دلم برای رانندگی تو جاده تنگ شده....دلم برای خوابیدن تو ماشین تنگ شده.....دلم برای انارهای پشت پنجره تنگ شده.....دلم برای چای وکیک عصر تنگ شده....دلم برای غر زدن های نینا تنگ شده....برای خطی های تجریش-لواسون .....دلم برای خونه محمد و نغمه تنگ شده........دلم برای شیشه های یخ زده ماشین تنگ شده....
ببین دارم میگم دلم تنگه....چون توی باورت نمیگنجه که من با خودم دارم می جنگم که وا ندم....محکم بمونم و به روی خودم نیارم که همه اینها مثل خواب بوده.....باید به روی خودم نیارم...وگرنه نمی تونم زندگی کنم ....می خوام بگم بفهم که من بد جوری به گا رفتم....اما نمیگم...چون اینجوری تو با این داستان بیشتر حال میکنی....اینجوری که فکر کنی شیدا باید به زندگیش برسه....اینجوری بیشتر حال میکنی که عکس های قدیمی رو برام رو کنی و من رو به هم بریزی....آخه نمیدونی که.........
آره اینجوری بیشتر حال میکنی که به لزبین شدنش فکر کنی یا پیش خودت فکر کنی چقدر بهش خوش میگذره یا....نمی دونم....اما منو بیشتر از این نشکن...چون اونوقت به اون شونه ای که خیلی وقت پیش قولشو بهم داده بودی شک میکنم....شک میکنم که همیشه اون شونه هست که اگه خواستم می تونم سرمو روش بذارم و زار بزنم................

11 July 2010

افکار ما 19

خسته هستیم و دلمان به طرز بسیار شدیدی گرفته است. گزارش کارمان عقب افتاده است و بس بی حوصله و دماغ می باشیم و تمام جانمان خواب آلوده است.....در این خواب و بیدار از یمین و یسار بر ما فشار های مختلف وارد می آید و ما در لاک خود این چند مدت فرو رفته ایم و جرات بیرون آمدنمان نیست.....دلمان آب و هوای دیارمان را کرده است و سخت دلتنگ می باشیم....دردناکی اوضاع آنجاست که در این اوج دلتنگی هیچ به روی مبارک خود نمی آوریم....اما روزها می گذرند و ما همچنان دلمان تنگ است و چشمانمان پر اشک....اما کو رفیقی که دلداریمان دهد ....همه رفیقان نا رفیق شده اند و بس در خیال خود ما را در شادی و شور وصف ناپذیر می بینند و به گمانشان ما در اوج لذت به سر می بریم....
و اما ما در این میانه سکوت می کنیم و همانا به جز این انتظارمان نبود...............

10 July 2010

هوای نفس کشیدنم نیست و من همواره در جستجوی طنابی تنگ تر هستم.....

3 July 2010

به این نتیجه رسیدم که به شدت با این لیدی گاگا حال می کنم...به خاطر اینکه از نشون دادن هوس زنونه و نیاز زنونه به سکس هیچ ابایی نداره....شاید هم باید دیرکتور ویدیو هاشو ستایش کنم....به هر حال با این بخش کارش که بر عکس همه از زن ها برای نشون دادن لذت سکسی استفاده نمیکنه و جاش یک سری مرد با کفش پاشنه بلند ....و عضلانی میشن نماد سکس...خوشم میاد...و این حس گناه آلوده ای که با این لذت همراه میکنه....خلاصه اینکه شاید هیچ کس ویدیو های این بیچاره رو اینجوری ندیده باشه...

30 June 2010

من عادت ندارم زندگیم هلو برو تو گلو باشه....یعنی یه جورایی به بر عکسش عادت دارم....نه اینکه خود خواسته باشه ها....نه....عادت پیدا کردم ...میدونم عادت پیدا کردنی نیست اما منظورم اینه که عادتم شده اینکه همه چیز با صد جور جنگولک بازی و بدبختی گیرم میاد....یعنی اونقدر برای همه چیز خون جیگر میشم که هیچ وقت ازش لذت نمی برم...
نه اینکه از زندگی لذت نبرم ها...نه، من با همه چیز ساده و بی خیال کلی حال میکنم و خر کیف میشم....اینم از کـ....مشنگیمه...اما حال میکنم ملت همیشه فکر کنند من زیادی خوشم....
اما خوش نیستم...
یه روزی بهم گفت که تو مغروری به چیزایی که خودت به دست نیاوردی...اما من فکر کنم من مغرورم به چیزایی که کسب کردم...به باورهام مغرورم، به تصمیماتی که گرفتم، به اینکه در نهایت بی چیزیم، مغرور بودم به داشته هام....حال کردم با اونی که بودم و از خر شیطون پیاده نشدم و تن ندادم به چیزایی که به من منسوب نبودن....
آره یه هوا به" کـس خلی" خودم مغرورم....
خوب چیزیه ....!!!!

28 June 2010

توی اتاق تاریک میکروسکوپ بودم....باز یهو فکر کردم تهرانم...و یهو گرمای تابستون لواسون و اون سوپر مارکت سر بلوار اومد جلوی چشمم....کلی ریختم به هم....نا جور....الان ساعت 10 شبه و من هنوز تو لکم و نمی تونم هیچ گهی بخورم....
کونم از این می سوزه که من دارم اینجوری ساده و مفتی به گـ....میرم، آخرش هم آدم بده و گهم....
میگه که گیلاس ها رو چیدن....هممم....
میگم عجب ساده داغون شدم من تو این زندگی.....میگم تو فکر خونه هستم و اینکه .....هیچ باورم نمیشه که یک سال گذشته....
میگم که همه جا جار میزنم که فرصت اشتباه کردن ندارم....اما .....همین جار زدن اشتباهه.....
خسته ام....خسته......
امروز تولد بابا بود.....دلم تنگشه........
این چند وقته که دورم هیچ کس نگفت دلش برای من تنگه....میگم اون طفلکی ها هیچ منو ندیدن....حتی یه شب قبل اومدن که مست از لواسون برگشتم....بابا هیچی نگفت....فقط گفت یه امشب میموندی خونه.....کاش مونده بودم؟.....نمیدونم....دیگه هیچی نمی دونم.....فقط میدونم هر چیزی که کل ملت مفت و مجانی گیرشون میاد من به گرون ترین قیمت می خرم.....
میگم من بهای داشته ها و نداشته هامو حسابی دادم رفته....حالا که هیچی ندارم برای وا دادن .....حالا تو به من عذاب وجدان تعارف میکنی....میگم اگه فکر میکنی چیزی به اسم آینده برام مونده که بخوام خرج موندن و بودن بکنم....اشتباه میکنی...آینده ای که میگی...همون شبی که رفتیم خونه آزی به گـ....رفت.......چیز جدیدی هم نیست....
میگم اون شب چطور به من و آینده و این چرندیات فکر نکردی....آخه قرار نبود فکرکنی....قرار نبود به ته چاه نگاه کنی....تو منو دیدی که لبه چاه نشستم....هم جوون، هم زخمی....هم مشتاق...هم رها....هم دربند....تو ولی با من اومدی ته چاه.....
میگه تو سمپاتیکی.....برا همین همه جذبت میشن...بعد که نزدیکت میشن....میبینن عجب پیچیده ای و همه این گره های شخصیت زیر خنده هات مخفیه.....
میگم........آره...........تو خوبی....من سمپاتیکم و.....هزار جور پیچیدگی دارم.....با من فقط باید لبه چاه نشست و از هوا لذت برد....ته چاه که بیای....از بی هوایی خفه میشی و بوی نا زده ی نفس من مسمومت میکنه....
میگم این روزها همه عاقل شدن......
میگم این روزها نه من جوونم، نه زخمی....
نه مشتاقم نه در بند....
میگم این روزها من زیادی رهام.....
این روزها زیادی رهام.....
به رهایی و خونه به دوشیه یه قاصدک.....
میگم این روزها کسی هوس به سرش نمیزنه که حتی از سر کنجکاوی یه سرکی به ته چاه بکشه....
آخه من روزها زیادی رهام....

26 June 2010

کلی چیز عوض شده....اما نه همه چیز....اینو یه جایی تو فیلم گلادیاتور میگن!
این دوران خوشیه توی آزمایشگاه هم داره این هفته تموم میشه....همه چیز مثل باد گذراست...من چرا به این واقعیت عادت نمیکنم....؟!!
گذشته از این حرف ها.....من نگرانم، خسته و تو فکر یک سقفم.....
دنبال خونه هستم و کار....
میگم بهش یادته خودمو مجسم می کردم توی یه خونه با یه آشپزخونه حسابی آفتابگیر....که پنجره های بلند داره و روی میزش یه گلدون گل ...........سیگار به دست خودمو تو اون خونه میدیدم...تنها و منتظر .....خونه من اما دنج ترین خونه بود برای دوستام....
دنبال خونه میگردم....این روزها همش به اون خونه ای که برات گفته بودم فکر میکنم....فکر کردن که عیبی نداره.....پیش خودم فکر میکنم که میشه خونه رو پیدا کرد....اما دوستی نیست که خونه من دنج ترین جای دنیا باشه براش..................

22 June 2010

ساعت 7 صبحه....تقریباٌ دیشب اصلاٌ نخوابیدم...خوابیدم اما خواب و بیداری با هم مخلوط بود و حس دم صبح و از خواب بیدار شدن اصلاٌ نداشتم....چشمام می سوزن...حدود نیم ساعت زیر دوش موندم....همه خوابند و من راحت و بی خیال زیر دوش موندم....نه بی خیال بی خیال....! کاش یه اتفاق خوب بیافته.....کاش یه خبر خوش به من برسه.......

21 June 2010

مهم نیست که کجایی هستی....کجا بزرگ شدی یا اصلاٌ چی کاره ای....مهم اینه که آدمی و همه آدم ها به نظر من مثل هم هستند....همشون یه جور عاشق میشن...یه جور دلتنگ میشن، وقتی دلشون میشکنه میرن و یه گوشه پیدا میکنن برای تنهایی و دل شکستگیشون....همه آدم ها یه جورند....کاش همه آدم ها کور نبودند....کاش همه آدم ها قدر لحظه های خوب زندگیشونو میدونستند....کاش همه آدم ها ...........
همه آدم ها مثل هم هستند....

20 June 2010

من هیچی ندارم که بگم، از غصه پرم و از تنهایی....از درد پرم و حس جدایی...
خسته هستم و امیدوارم که این بازی هر چه زودتر تموم بشه....خسته هستم
سه روزه که هیچ کاری نکردم...یعنی اصلاٌ جون ندارم که کاری بکنم...خسته هستم .....از بیکاری و خواب های طولانی...

13 June 2010

ساعت 10 صبح کارم تموم شد، یعنی مرگ برای من! اینجا که لواسونی در کار نیست که تمام روز رو لحظه شماری کنم که کارم زودتر تموم بشه....قرار نیست که رانندگی کنم و ساعت ها توی ترافیک بمونم، قرار نیست برم کنار استخر بخوابم و لحظه شماری کنم برای ساعت 5 بعد از ظهر، نه....قرار نیست هیچ کدوم از اینها اتفاق بیافته، من از ساعت 10 می تونم شروع کنم به فکر کردن....!
باید برم خرید، اما هیچ حوصله ندارم، لیست خریدم رو خونه جا گذاشتم....هر بار میرم خرید، توی فروشگاه گریه می کنم....یعنی اشکم در میاد! هر بار تهرون میرفتیم خرید....مهمونی ، چیزی حتماٌ به راه بود.....هر بار میرم خرید کلی دلم میگیره....این حرف ها گفتن نداره اما واقعیت داره....
میخوام بگم من گذشته رو انکار نمی کنم اما با گذشته نمیشه زندگی کرد، حتی با یه آینده دور از واقعیت و رویایی هم نمیشه زندگی کرد، اینو میگم چون هر دو مدلش رو امتحان کردم.....فقط میشه در حال زندگی کرد....با اونچه که میشه حس کرد، در لحظه....با اونچه که هست....نه اونچه که بوده ویا ممکنه که یه روزی باشه.....
درسته که " بوی عیدی ، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی " حال آدمو خوش میکنه....اما اونچه باعث سر شدن زمستون میشه، زمانه.....
زمان و فقط زمان!

12 June 2010

تصمیم گرفتم که برم کتابخونه...پس باید برم، شاید اونجا بتونم کارهامو تموم کنم. دیروز فقط و فقط خوردم، خیلی زیاد و همه چیز تقریباٌ، یعنی تمام ترکیباتی که میشد با چهارقلم خوراکی درست کرد و خورد رو امتحان کردم، در تمام مدتی هم که مشغول خوردن بودم، عدسی هم در حال پخت بود و تازه آخر شب دو تا کاسه هم عدسی خوردم...یادمه از ترس بالا آوردن سطل آشغال رو کنار تختم گذاشتم و بعد خوابیدم!
صبح تمام ظرف های دیشب رو قبل از اینکه برم کتابخونه شستم، حتی قابلمه عدسی رو، یک کمی ته هم گرفته بود....اما شستمش و گذاشتم که خشک بشه، ساندویچ تن ماهی درست کردم، دو تا بسته چیپس و آب، همه رو چپوندم توی کیفم....قابلمه هنوز تو جا ظرفی بود... الان دیگه نیست....همه جا رو گشتم....هیچ معلوم نیست وسط فکر و خیال کجا گذاشتمش!

7 June 2010

در آسمان پنهان می شوم
در رها ترین جای ذهنم،
در رها ترین افق زندگیم،
آسمان،
پنهان می شوم!
آنجا که ابرها
خرگوش می شوند،
زیرک و فراری....
کودکی می شوند در آغوش باد،
آرام، در خواب....
من آنجا لا به لای ابرها، خرگوش ها، قایق ها و بادبانهایشان
پنهان می شوم!
دوست دارم صبح ها زود بیدار بشم، الکی زیر دوش آب گرم بمونم، با حوله و موی خیس ایمیل ها مو چک کنم! میدونم که اگه بخوام میتونم هر روز دو ساعت بیشتر بخوابم...اما هر روز صبح زود بیدار میشم و روزم رو زود شروع میکنم....
بعضی روزها هم سهعت ها بیدار توی رخت خواب میمونم....فکر به هم میبافم، دوباره به فضای سیال و بی رنگ و بوی خوابم بر میگردم....به آخر خوابی که دیدم فکر میکنم و سعی میکنم که اونجوری که دلم می خواد تمومش کنم.....
خیلی هم لذت بخشه....

6 June 2010

پیش خودم فکر کردم که مثل نیلوفر شدم! همیشه در حال غر زدن و آه و ناله مداوم، بعدش که همینطور داشتم خیال می بافتم، یاد دکتر افتادم که هر وقت نیلوفریا بقیه بچه ها غر می زدند یا حوصله نداشتند، می گفت مشکل اینه که به ارگاسم نمی رسند....اون وقت ها ما صد تا رنگ عوض می کردیم سرمونو می انداختیم پایین که مثلاٌ آفتاب و مهتاب ما رو ندیده...اگه الان یکی به من اینو می گفت ، کلی می خندیدم بهش می گفتم...دمت گرم از کجا فهمیدی..؟
فکر کنم یه هوا ، نه کاملاٌ....دکتر راست می گفت!

5 June 2010

گیج میزنم نا فرم! بد جور! ولی خوبه....استخوان درد گرفتم و بدجوری زانوهام درد میکنند.....
خسته هستم! خواب های نا جور این اواخر زیاد دیدم....باید یک نفر رو پیداش کنم .....معلوم نیست کجاست!

1 June 2010

همه چیز به طرز عجیب و غریبی چپه پیش میره و من از این دلواپسی دائمی دیگه دارم حسابی خسته میشم...چه میشه کرد...یک سری چیزها به صورت میلان کوندرائی و چخوفی اتفاق میافته...قسمت میلان کوندرائیش از کنترل من خارجه و قسمت چخوفیش هم که من کنترلش می کنم معلومه چه افتضاحیه....خلاصه اینکه اینه دیگه ....بنده حقیر از کنترل شرایط عاجز می باشم...

31 May 2010

آفتاب حسابی حیاط رو روشن کرده و رنگ سبز چمن تو این روشنایی براق تر و تازه تر شده....همه توی حیاط جمعند....بوی کباب و سیگار و علف همه جا پخشه....دختر ها لبه های مایو ها رو چک می کنند و با آفتاب سوختگی دلخوشند...! دنبال پارچ دوغ می گردم که پرش کنم از یخ! این گربه اعصاب همه رو خورد کرده بس که گدایی کباب کرده....موهامو صاف کرده بودم ، فکر کردم با این همه مهمون و شلوغی امروز به آب نمیزنم....اما آفتاب بدجوری داشت داغم میکرد....حالا از سر و روم داره آب میچکه....!!! دیوانه با شلنگ آب داره همه رو خیس میکنه....من می خوام غذا رو آماده کنم...اینجوری همه چیز دیر میشه...و من هم باز باید دیر برم خونه.....! لیوان عرقم باز گم شد، سیگار، اونو کجا گذاشتم...؟ آه....دوغ چی شد؟ سرم بد جور گیج میره....میرم باز تو آب.....زیر آب میمونم.....واو...این حباب های هوا این زیر عجب با مزه هستند....باید برم زیر غذا رو کم کنم که نسوزه، این ملت الان غذا بخور نیستند....لیوان عرقم کو....؟اه...فندک چی شد...؟ اینجا بیست نفر سیگاری با سیگار روشن هست...یک فندک یا کبریت پیدا نمیشه...!
....................
سرم درد میکنه....بوی کباب هنوز توی سرمه....کیف دستی حصیری و وسایل استخر هنوز جلوی چشمم تاب می خورند.... پتو رو می کشم رو سرم....اتاق حسابی سرده.....تو فکر یه نخ سیگارم...با سیگار دم صبح خیلی حال نمیکنم اما حاضرم با همین لباس ها و تو این سرما برم بیرون و سیگار بکشم....! هنوز بوی کلر و کباب و علف توی دماغمه....هنوز سرم از آب استخر خیسه و تنم از آفتاب گرم!

29 May 2010

من هیچی نمیگم....چون خوب می دونم که همه چیز برات سخته...نمی خوام با گفتن دردهام کل داستان رو از اینکه هست دردناک تر کنم!

28 May 2010

اینجا هر چند وقت یک بار با کیتی حرف می زنم و درد و دل می کنم! ولی همیشه بحث اعتماد این وسط آزارم میده....ولی خوشحالم که به هر حال یکی هست که می تونم باهاش صحبت کنم....کسی که کمی به شرایط من آگاهی داره...
باز امروز هوا آفتابیه....ولی سرد هم هست....کلی همین الان دلم گرفته....دلم امازاده صالح می خواد....یک جایی که بتونم بشینم و میخ مردم بشم و غم و غصه های خودم یادم بره....!!!!

25 May 2010

میگم که تا دیر وقت میمونم، کسی منتظر من نیست!
اینجوری توی تاریک و روشن اتاق قرمز که تنهام و توی ستاره ها گم میشم، کمتر حس میکنم کجام و ساعت ها مثل برق میگذرن! کلی با این داستان حال می کنم! اینکه به چه سرعت همه چیز میگذره....
دستهام همه جاش زخمی شده.....
حس دلسوزی نمی خوام!
حس همدردی هم نمی خوام!
فقط امروز خیلی دلم می خواست یکی بود می تونستم تو بغلش یه فصل زار بزنم...بی دلیل...، بدجوری احتیاج داشتم یکی طولانی بغلم میکرد...من زار می زدم و مجبور نبودم بگم چه مرگمه....هیچ کس نبود، برای همین تو اون تاریکی قرمز مثل بچه ها گریه کردم، یاد قدیم ها افتادم که میرفتم توی دستشویی ، سر کار کلی گریه می کردم...البته زمین تا آسمون فرق هست بین این گریه واون گریه......
می خواستم بگم به تخمم....اما نتونستم...خیلی سخت روی آب راه بری و تا آخرین لحظه امیدوار باشی که توی آب فرو نمیری....خلاصه من الان در مرحله چه یه وجب چه صد وجب به سر میبرم!

24 May 2010

خسته هستم و بعد از کلی روزهای سرد...چند روزیه که هوا حسابی آفتابی و گرمه....حوصله به جا آوردن مراسم اپیلاسیون رو اصلاٌ ندارم....بعد از کلی زندگی به مدل غار نشین ها....دیگه کی حوصله داره...بماند...اینها چیزهای کوچیکی هستند که منو گم می کنند و فکرمو می دزدند که فراموش کنم که چی داره بر من میگذره....
اما همه چیز میگذره...خوب و بد....
نصف بیشتر این عمر گذشته...زندگی من، روزهایی که بر من و فقط بر من اینطوری گذشته...اونچه که من ازش با خبرم...تمام غصه ها و دلتنگی ها...شادی ها و بد مستی ها که توی زمین و هوا خودت رو رها میکنی و میگی این روزها میگذره....شب هایی که از هراس به تاریکی دیوار خیره میمونی تا اونی که دوسش داری تا صبح کنارت باشه و تاریکی دیوار و خواب هایی که وقتی ازشون بیرون میای هنوز توی فضاشون گمی...
سرمای دم صبح و تاریکی گرگ و میش که می کوبه توی صورتت...و امیدواری که یک روز بی دغدغه برای خودت باشی و دلتنگی هاتو...و تنهایی ها رو با برف قسمت کنی و گم بشی توی سرما و موزیک و دود سیگارت ....و فکر کنی اگه امروز روز آخری باشه که هستی، عجب روزیه....سفید و سرد...و اینکه در نهایت تنهایی....اینها روزهای من بودند...بی هیچ تعارفی....من عادت کردم به این بازی آرزو ساختن و باختن...دیگه نه این بازی اونقدر دردناکه نه هیجان انگیز...فقط از سر ناچاری بازیش می کنم...
نه افسرده هستم نه دلتنگ.....بس که زمین خوردم و تا ده برام شمردن ...من دیگه باورم شده که به هر حال به هر جون کندنی هم که شده من از جام بلند میشم...خمیده تر...نازک تر و سنگدل تر...

23 May 2010

هیچ کس ازش نپرسید که چطور اون شب های تلخ رو پشت سر گذاشتی، فقط محکومش کردند به اینکه همه چیزو رها کرده و رفته! اما هیچ کس حتی یک بار هم نپرسید چطور اون شب ها رو به صبح رسوند، یا روزی چند بار گریه کرد...فقط بهش گفتند همه این روزها میگذره، عادت میکنی!

22 May 2010

حالا می فهمم چرا وقتی بعد از سه سال برگشت هیچ خوش نداشت جاهایی بره که قبلاٌ کلی خاطره داشته یا هیچ دوست نداشت که وقتی من رانندگی می کنم به سیاوش قمیشی گوش بدیم! من کلی غصه می خوردم، کلی صبر کرده بودم تا بیاد و من دوباره لحظه های مرده رو زنده کنم!
حالا خوب می فهمم! وقتی که ترک میکنی و میری....مجبوری که دنیای جدید بسازی برای خودت، خاطرات جدید....هر رنگ و بویی از گذشته ، نابودت میکنه و اینکه میدونی هیچ چیز تکرار نمیشه! گذشته، مثل زخم بازیه که هر بار پوست نازک روشو میکنی و هر بار بیشتر از قبل خون آلود و دردناک میشه!

21 May 2010

غوطه ورم! بین این امواج غریب و نا آشنای زندگی !
بین این افکار پریشان و دردمند! بین حس تنهایی و قدرت! بین رفتن و موندن! بین من با من!
میون دود سیگار و هوای ابری....
میون پیاده رو و جاده پر از ماشین...
من اینجا غوطه ورم!

19 May 2010

خسته هستم! به معنی واقعی کلمه....دلم حسابی گرفته و هیچ کس نیست بتونم حرف بزنم! خوشی من به چند روز بیشتر خلاصه نشد...یعنی دلخوشی من! باور دارم و امیدوارم که اتفاقات خوب و خبرهای خوش بهم برسه! امشب هلال ماه نو رو دیدم وقتی می اومدم خونه...خیلی وقت بود ماه رو ندیده بودم! شب ها که دیر شب میشه و از پنجره این اتاق چیزی جز دیوار روبه رو دیده نمیشه! خلاصه آرزو کردم....بعد از کلی روزگار بی آرزو، امروز دیدم من یک آرزو دارم! چه حس غریبیه! اما هنوز ته این آرزو، باز میگم که هر چی به خیر من باشه پیش میاد....!!! به هر حال من یک آرزو دارم!!!!

17 May 2010

هراس پرواز و شوق ،
حس خوش رهایی و دلتنگی،
من و دیوار،
من و بیداری،
من و خواب....حس های درهم و آمیخته ام در خواب و بیداری...
من و پرواز...
من و رهایی...
من و هراس از این پرواز....

15 May 2010

خواب دیدم دارم توی لواسون گیلاس می چینم و این بار گیلاس ها حسابی دم دستند....درشت و آبدار! توی خوابم نمی دونستم کجا زندگی میکنم، نمی دونستم شیرازم یا اصفهان یا حتی کرمان، فقط می دونستم که نزدیک مشهد هستم و مثل اون جاده ای که از اتوبان بسیج میره امام رضا، توی شهر من هم یه جاده هست که حسابی نزدیکه و پیاده میشه رفت مشهد! با هم رفتیم توی یه بازارچه ای مثل جمعه بازار و من دنبال گوشواره می گشتم...هنوز یادمه که گوشواره ای که می خواستم چه شکلی بود...اما هیچ کدوم جفت نبودند...جفت هایی که کنار هم بودند ....با هم فرق داشتند! من نخریدم و به زن افغان گفتم اینجوری نمی خرم، برو جفتشو پیدا کن، جایی که زندگی می کردم حمام های خیلی بزرگی داشت...اما هیچ کدوم از چراغ ها روشن نمیشد...و همه چیز توی تاریکی برق میزد...
شام می خواستم درست کنم برای همکلاسی هام، اما دیر شده بود و همه برنج خت شفته....هیچ کس غذا ها رو دوست نداشت انگار....توی شهر نمی دونم چطور شد که زهره رو دیدم و گفت که هیچ حال و روزش خوب نیست....تو خواب سعی کردم گریه نکنم ....بهش گفتم میدونم اما هیچی ندارم برای دلداری بهش بگم، بعد پیش خودم فکر کردم کاش با نینا توی مشهد قرار میگذاشتیم هم رو میدیدم،....بعدش یهو نرگس رشیدی از سارا برام پیغام آورد که سارا این پنجاه تومنی رو داده برای تو ....از اون اسکناس های پنجاه تومنی که سر در دانشگاه روشون بود....دیگه پیدا نمیشه....
خواستم روی اسکناس برای سارا یه پیغام بنویسم، اما نمی دونم چی شد....یواش یواش بیدار شدم و نمی دونستم کجام....فقط مطمئن بودم خونه نیستم!

14 May 2010

میگه نصف اتفاقات خوبی که برات میافته، به خاطر اینه که آدم سمپاتیکی هستی! میگم آخه من باید با این حرف خوش باشم یا فکر کنم اگه قابلیتی دارم یا اگه ملت میگن که کارت خوبه....، یعنی همه اینها پشمه و از سر طنازی و خوش اخلاقی من ملت توهم میزنند که حالا این وسط کارم هم بد نیست و هندونه زیر بغلم ریف میکنند....
به هر حال من که فکر نمیکنم همچین آدم کار درستی هستم و حتی فکر نمیکنم که سمپاتیک بودن تا به حال دردی از من دوا کرده باشه!

11 May 2010

" سارا جونم، برای تو می نویسم، با کلی خوشی و دلتنگی و حس دوری....!
این اتفاقی که ناگزیر می پذیریمش...، این دوری رو میگم! این که فاصله آدم ها رو از هم دور نمیکنه، زندگی هاشونو جدا میکنه و اینه که دردناکه، این که ما که از همه جیک و پیک هم با خبر بودیم، حالا دیگه به این بی خبری مدام عادت کردیم!
عزیزم، فکر کنم از تزت دفاع کردی و....خیلی برات خوشحالم، خیلی!
سارا جونم، خوش باشی، همیشه، میدونم آرزوی محالیه، که آدم ها همیشه خوش باشند....اما آرزو می کنم همیشه خوشی هات ائنقدر تو زندگیت زید باشند که بتونی سختیها و غم ها رو تحمل کنی!"

10 May 2010

خیلی سخته که از سر صبح حالت گرفته باشه و زار بزنی و مجبور باشی تا آخر شب دووم بیاری....
شوبرت گ.ش می کنم...و هزار تا خاطره جلوم صف میکشن....آخ که چه روزهایی من توی این زندگی گذروندم....حسابی یادم رفته شادی و خوشی چه حسی بود...بعضی روزها یه حس عجیبی دارم ولی چند ساعت بیشتر دووم نمیاره، دوباره غم و غصه بر میگرده...

9 May 2010

صدا یمان در خطوط تیره و تار فضای نا محدود تنهایی گم می شود
و ما دلخوشیم به این تاریکی،
به این وجود،
و تنمان را
جانمان را
می بخشیم به این وجود....
به این بودن در تاریکی
به این درد دلچسب و خواستنی...

8 May 2010

همه آدم هایی که دوستشون داریم ازمون حسابی دورند...و این دوری تمام این زمان های خالی رو پر میکنه...همه از هم چنان دوریم که دیگه به خودمون زحمت نمیدیم که از زندگیمون برای هم تعریف کنیم یا از اونچه دوست داریم و نداریم....از بی پولی هامون به هم نمیگیم ...از خوشی هامون خبر نمیدیم...یا از دل شکستن ها....برای هم از عاشق شدن هامون تعریف نمی کنیم، اینکه چی خوشحالمون میکنه چی غصه دار....، دیگه حرفی به هم نمیزنیم...
اما هر بار به هم میرسیم...
خوب می دونیم دلتنگ چی شدیم!

4 May 2010

خسته هستم و فکرم هزار تا جا پخش و پلا شده....
دلتنگم اما به روی مبارک نمیارم چون دردی از من دوا نمیکنه....
موزیک های جدید برای اوقات تنهاییم پیدا می کنم....که هیچ چیزی به یادم نمیارند مگه خودم رو و این دیوارها و پنجره های سفید روبه رو!

3 May 2010

میگه حسابی خسته شده و از هیچی لذت نمیبره! بهش میگم قربون خیلی سخت نگیر، حتی اگه همه چیز هم رو به راه بود و هر ما می خواستیم همون میشد، باز هم یک چیزی من و تو پیدا می کردیم که بهش گیر بدیم و باهاش دهن خودمونو سرویس کنیم! میگم تعارف که نداریم، ما نمی دونیم که باید از این دو روزه عمر لذت برد. مقصر هم نیستیم، اینجوری بار اومدیم، اینجوری عادتمون دادن، عادت به زاری و نق مداوم وابراز نا رضایتی از هر چی که داره بهمون میگذره.....
میگه حسابی تنهاست! حق هم داره طفل معصوم ، این همه مدته که اونجاست و هنوز یه آدم نیمچه حسابی هم پیدا نکرده که بتونه دو کلمه حرف حساب باهاش بزنه و یه کمی خالی بشه! میگم قربونت بشم، ما که دیگه با کسی نمی تونیم هیچ وقت اونجوری نزدیک بشیم که با هم نزدیک بودیم! توی این دوره و زمونه که دیگه ما ها دوست و رفیق برا خودمون نمی تونیم پیدا کنیم....
باز میگه که حسابی خسته هست..................
لباس ها رو از چمدون در نمیارم....فکر اینکه باید دو هفته دیگه دوباره بریزمشون اون تو و راه بیافتم برگردم همون جایی که بودم ، حالمو حسابی به هم میریزه....گرد و خاک روی وسایل اتاق حالمو حسابی بد میکنه...بوی سیگار و نم همه خاطراتمو باز زنده میکنه...
پیش خودم میگم عجب داستانی شده....خیلی عجیبه که همه جا باید این حس تعریف نشده نوستالژی گریبانگیر من باشه.....پیش خودم میگم که ای کاش هیچی رو اینقدر با جزئیات حس نمی کردم...اصلاٌ هیچ وقت دلتنگ نمیشدم یا اصلاٌ هیچ فهمی برای انسان بودن نداشتم، اون وقت مثل این همه آدم که زندگی و درد و غم و بو و خاطره به گـ.... نمیدتشون، من هم زندگیمو می کردم!!!!

30 April 2010

یه نخ سیگار از سیگارهایی که آخرین بار ایران کشیدم نگه داشتم....شاید وقتی دوباره برگشتم ....دوباره کشیدمش، باز هم همون حس و حال و بهم بده! اولیشو با هم کشیدیم، آخریش هم با هم می کشیم!....می ترسم حتی به کشیدنش فکر کنم....انقدر که دردناکه....

25 April 2010

ساده ترین کاری که میشه کرد ، خیره شدن به دیوار سفید و ساعت ها مرور خاطرات خوش و نا خوشه....چه بد! این آخرین و بهترین چیزیه که نصیب آدم میشه....
درست یادم نمیاد که چقدر مست میشم یا کی مست هستم و کی مست نیستم و خودم خوشم....حتی یادم هم نمیاد که اصلاٌچیزی خوردم یا نه....یا اینکه اصلاٌ کدوم روز هفته هست....دیگه چیزی نه اونقدر خوشحال کننده هست، نه اونقدر ناراحت کننده....چون هیچ چیزی تو این زندگی دائمی نیست....!!! چرا خودم رو ناراحتش کنم؟

18 April 2010

توی اتاقش آینه نیست....هیچ به خودش نگاه نمی کنه....توی آینه حمام به خودش نگاه میکنه! موهای سفید رو یکی یکی جدا میکنه! از نزدیکترین جا به ریشه مو، موی سفید رو میچینه! باز به خودش نگاه میکنه و تعداد موهای توی کاسه دستشویی رو میشماره....به چروک های زیر چشم خیره شده و یادش نمیاد از کی این خط ها زیر چشماش هستند....به خودش خیره شده...چشماش دیگه نمی خندند....
توی اتاقش آینه نیست و خیالی هم نداره که آینه بخره....با خودش راحت تر از این حرف هاست....میگه من جای چشم و ابرو و لبمو حفظم....بعدش هم قربون، حالا کی می خوام چیتان و فیتان کنم که آینه بخوام....میخنده و میگه چه بامزه که هیچ کس نیست که این موهای سفید رو بهش نشون بدم....

17 April 2010

هنوز شب ها تی شرت آریزونا می پوشم....رادیو جز گوش میدم....و .....همیشه دلگیرم...انگار که اجازه ندارم شاد باشم....
می خوام بگم چرا مثل من حرف میزنی...!!! اما نمیگم...نمیگم، چون حرف زدن همه چیزو خراب تر میکنه...اصولاٌ چیزی برای گفتن نیست! بهش میگم من اشتباه کردم و دیر فهمیدم ...من همیشه وقتی می ترسم، به آدم ها و کارهای مختلف فرار می کنم...یک بار هم به تو فرار کردم...قرار نبود همیشه بمونم...ولی ترسیدم...دیگه بعد از اون نتونستم جایی برم ....میگم تو نفهمیدی چطوری منو زندونی و اسیر کردی...!!! من آدم موندن نبودم....فرار کردم که خودم باشم.....اونوقت تو تنها جایی بودی که من خودم بودم، اونوقت تو نفهمیدی و ترسهامو رو کردی....تمام اون هراس های مزخرف رو که من ازشون فراری بودم....منو مجبور کردی با خودم بجنگم تا نپذیرم که تو فرارم به تو هم شکست خوردم....تو نخواستی اما ....من با فرار به تو، حسابی خودم رو یادم رفت....
میگم که تو هم به من فرار کردی....!!! قبول نمیکنه...فرقی هم دیگه نداره...همه از هم اونقدر دوریم که بود و نبودمون دیگه احساس نمیشه...

16 April 2010

نه هیچی نگو، حرفی هم نزن...
من امشب رو بیدارم....

15 April 2010

افکارما 19

چند صباحیست که از حال خود گویی بی خبریم، پس از دوره نقاحت و بهبودی، امروز مکرراٌ درد و بیماری بر ما نازل گشت! از خود پریسدیم چه کرده ایم که اینگونه خداوند پاسخمان می دهد؟ حال که اینگونه ایم و در میانه این بیماری و نزول هزاران درد، غم و اندوه گریبانمان چنان می فشارد و چنان خسته این دوری و دلتنگی هستیم که از انتشار این غم و درد و انکار واقعیت تلخ سرنوشتمان گریزی نیست...
چه کنیم که اندوهمان چنان فزون است که توان و یارای رو به رویی در ما نیست....چه کنیم که بس گرفتاریم.....
Ain't no sunshine when she's gone...Wonder this time where she's gone....wonder this time she's ganna stay...Ain't no sunshine when she's gone...any tاندازه قلمime..she goes away....any time...

13 April 2010

گریه...
دل درد....
فکر....
خاطره.....
من....
فاصله...
سیگار....
سرما...
باز هم فکر و دلتنگی....

12 April 2010

نمی دونم خنده داره یا باید حسابی اعصابمو خورد کنه...
کارهای آزمایشگاه رو که جمع بندی می کردم....ها...
کـ.... گیج زدم امروز اساسی....یعنی بی نهایت....
شاید برای این همیشه از غم و غصه هام میگم، چون خیلی روشن و واضح میدونم که مال من هستند...فقط من! نه هیچ کس دیگه ای....خیلی فکر کردم به اینکه چرا من هیچ وقت از شادی هام یا چیزهایی که خوشحالم می کنند با بقیه حرفی نمی زنم و همیشه آنچه ناراحت کننده است ، دلچسب تر هم هست...
جواب خیلی ساده بود...این غم شیرین و دلچسب و نوستالژیک ، فقط و فقط تو دنیای منه....من از این تنهایی لذت می برم چون بخشی از منه...از حرف زدن مکرر از دلتنگی لذت می برم چون من و فقط من هستم که تجربه اش می کنم ....
چه خوب؟ یا چه بد...؟ من اینجوریم...همین جوری....شاید هنوز شادی و لذت کاملاً شخصی نداشتم....لذتی که تنهای تنها من تجربه اش کرده باشم ....نه هنوز چنین چیزی نداشتم.....
و اون چه که فعلاّ در زندگی من هست ....غمه، درده، خستگیه و دلتنگی....
اما همه اش مال منه...

11 April 2010

می خوام بگم من اگه حرفی برای تو داشته باشم، اون حرف رو فقط تو قراره بشنوی....
امروز هیچ خوش نیستم! یادم نمیاد آخرین باری که واقعاّ حالم خوش بوده کی بوده؟ اما همینه که هست...بعد از دو روز مریضی مزخرف و پرستاری از خودم که به خوابیدن خلاصه میشد....حالا کلی کار عقب افتاده ریخته روی سرم....
همین.....
امروز این بادبادک کهنه و پاره را رها خواهم کرد
زیر همین سقف
زیر همین سقف پوشالی که پناهگاه من است
امروز بادبادک را رها خواهم کرد!
شاید امروز،
باد در این فضای مرده گذاری کند
این هوای ساکن و سنگین را ببرد با خود!
شاید امروز،
باران ببارد و تن خشکیده ام را زنده کند
شاید امروز زیر این سقف ....
........