24 May 2010

خسته هستم و بعد از کلی روزهای سرد...چند روزیه که هوا حسابی آفتابی و گرمه....حوصله به جا آوردن مراسم اپیلاسیون رو اصلاٌ ندارم....بعد از کلی زندگی به مدل غار نشین ها....دیگه کی حوصله داره...بماند...اینها چیزهای کوچیکی هستند که منو گم می کنند و فکرمو می دزدند که فراموش کنم که چی داره بر من میگذره....
اما همه چیز میگذره...خوب و بد....
نصف بیشتر این عمر گذشته...زندگی من، روزهایی که بر من و فقط بر من اینطوری گذشته...اونچه که من ازش با خبرم...تمام غصه ها و دلتنگی ها...شادی ها و بد مستی ها که توی زمین و هوا خودت رو رها میکنی و میگی این روزها میگذره....شب هایی که از هراس به تاریکی دیوار خیره میمونی تا اونی که دوسش داری تا صبح کنارت باشه و تاریکی دیوار و خواب هایی که وقتی ازشون بیرون میای هنوز توی فضاشون گمی...
سرمای دم صبح و تاریکی گرگ و میش که می کوبه توی صورتت...و امیدواری که یک روز بی دغدغه برای خودت باشی و دلتنگی هاتو...و تنهایی ها رو با برف قسمت کنی و گم بشی توی سرما و موزیک و دود سیگارت ....و فکر کنی اگه امروز روز آخری باشه که هستی، عجب روزیه....سفید و سرد...و اینکه در نهایت تنهایی....اینها روزهای من بودند...بی هیچ تعارفی....من عادت کردم به این بازی آرزو ساختن و باختن...دیگه نه این بازی اونقدر دردناکه نه هیجان انگیز...فقط از سر ناچاری بازیش می کنم...
نه افسرده هستم نه دلتنگ.....بس که زمین خوردم و تا ده برام شمردن ...من دیگه باورم شده که به هر حال به هر جون کندنی هم که شده من از جام بلند میشم...خمیده تر...نازک تر و سنگدل تر...