25 May 2010

میگم که تا دیر وقت میمونم، کسی منتظر من نیست!
اینجوری توی تاریک و روشن اتاق قرمز که تنهام و توی ستاره ها گم میشم، کمتر حس میکنم کجام و ساعت ها مثل برق میگذرن! کلی با این داستان حال می کنم! اینکه به چه سرعت همه چیز میگذره....
دستهام همه جاش زخمی شده.....
حس دلسوزی نمی خوام!
حس همدردی هم نمی خوام!
فقط امروز خیلی دلم می خواست یکی بود می تونستم تو بغلش یه فصل زار بزنم...بی دلیل...، بدجوری احتیاج داشتم یکی طولانی بغلم میکرد...من زار می زدم و مجبور نبودم بگم چه مرگمه....هیچ کس نبود، برای همین تو اون تاریکی قرمز مثل بچه ها گریه کردم، یاد قدیم ها افتادم که میرفتم توی دستشویی ، سر کار کلی گریه می کردم...البته زمین تا آسمون فرق هست بین این گریه واون گریه......
می خواستم بگم به تخمم....اما نتونستم...خیلی سخت روی آب راه بری و تا آخرین لحظه امیدوار باشی که توی آب فرو نمیری....خلاصه من الان در مرحله چه یه وجب چه صد وجب به سر میبرم!