تصمیم گرفتم که برم کتابخونه...پس باید برم، شاید اونجا بتونم کارهامو تموم کنم. دیروز فقط و فقط خوردم، خیلی زیاد و همه چیز تقریباٌ، یعنی تمام ترکیباتی که میشد با چهارقلم خوراکی درست کرد و خورد رو امتحان کردم، در تمام مدتی هم که مشغول خوردن بودم، عدسی هم در حال پخت بود و تازه آخر شب دو تا کاسه هم عدسی خوردم...یادمه از ترس بالا آوردن سطل آشغال رو کنار تختم گذاشتم و بعد خوابیدم!
صبح تمام ظرف های دیشب رو قبل از اینکه برم کتابخونه شستم، حتی قابلمه عدسی رو، یک کمی ته هم گرفته بود....اما شستمش و گذاشتم که خشک بشه، ساندویچ تن ماهی درست کردم، دو تا بسته چیپس و آب، همه رو چپوندم توی کیفم....قابلمه هنوز تو جا ظرفی بود... الان دیگه نیست....همه جا رو گشتم....هیچ معلوم نیست وسط فکر و خیال کجا گذاشتمش!