کلی چیز عوض شده....اما نه همه چیز....اینو یه جایی تو فیلم گلادیاتور میگن!
این دوران خوشیه توی آزمایشگاه هم داره این هفته تموم میشه....همه چیز مثل باد گذراست...من چرا به این واقعیت عادت نمیکنم....؟!!
گذشته از این حرف ها.....من نگرانم، خسته و تو فکر یک سقفم.....
دنبال خونه هستم و کار....
میگم بهش یادته خودمو مجسم می کردم توی یه خونه با یه آشپزخونه حسابی آفتابگیر....که پنجره های بلند داره و روی میزش یه گلدون گل ...........سیگار به دست خودمو تو اون خونه میدیدم...تنها و منتظر .....خونه من اما دنج ترین خونه بود برای دوستام....
دنبال خونه میگردم....این روزها همش به اون خونه ای که برات گفته بودم فکر میکنم....فکر کردن که عیبی نداره.....پیش خودم فکر میکنم که میشه خونه رو پیدا کرد....اما دوستی نیست که خونه من دنج ترین جای دنیا باشه براش..................