لباس ها رو از چمدون در نمیارم....فکر اینکه باید دو هفته دیگه دوباره بریزمشون اون تو و راه بیافتم برگردم همون جایی که بودم ، حالمو حسابی به هم میریزه....گرد و خاک روی وسایل اتاق حالمو حسابی بد میکنه...بوی سیگار و نم همه خاطراتمو باز زنده میکنه...
پیش خودم میگم عجب داستانی شده....خیلی عجیبه که همه جا باید این حس تعریف نشده نوستالژی گریبانگیر من باشه.....پیش خودم میگم که ای کاش هیچی رو اینقدر با جزئیات حس نمی کردم...اصلاٌ هیچ وقت دلتنگ نمیشدم یا اصلاٌ هیچ فهمی برای انسان بودن نداشتم، اون وقت مثل این همه آدم که زندگی و درد و غم و بو و خاطره به گـ.... نمیدتشون، من هم زندگیمو می کردم!!!!