3 August 2010

می خواستم پیشش قوی باشم اما نه بی خطا، مثل آدم های دروغی نمی خواستم باشم که همیشه موفق هستند و بی دردسر به هر جا خواستند رسیدند....می خواستم بهش بگم می فهممش و در عین حال باید راهنماییش هم می کردم!....من ، راهنمایی....؟ نصیحت...؟ این داستان ها با من جور نیست....حالا من چطور می خواستم اونی بشم که باید میشدم....داستان دیگه ای بود....
از طرفی دلم کلی براش سوخته بود، از یه طرف دیگه می خواستم بهش یاد آوری کنم که مسئولیت زندگی آدم ها به عهده خودشون و تصمیماتشونه....
با هم دو ساعت حرف زدیم و من یهو حس کردم که نا جور دلم می خواست باهاش می رفتم پیاده روی....تو بغلم می گرفتمش و می گفتم همه چیز درست میشه.....یهو گریه کردم و گفتم میدونی ما باید می تونستیم با هم راه بریم....گفتش عیبی نداره، همین الان انگار که دو ساعت با هم راه رفتیم.....
من بیشتر گریه کردم و یادم افتاد که چقدر بزرگ شدیم.....