گم می شوم
درتکرار یکنواخت ثانیه ها،
در تاریک روشن ذهن شفاف یک نوزاد،
در جاده های مه گرفته و باران خورده،
در نفس یخ زده صبح
در شیشه های شبنم زده!
در تاریک روشن عصر یک تابستان و آخرین نسیمی که با خود بوی شکوفه های گیلاس آورد!
گم می شوم در طرح بی محتوای کاغذ دیواری،
در لا به لای درز ها و شکاف های این ذهن محدود و یخ زده ....
در هراس چگونه بودنم...
در هراس باید ها و نباید های بی تعریف...
در مجموعه تهی و بی معنای مخرج کسری از زندگیم...
گم می شوم!
نفس می کشم و شادی را در بودن خلاصه میکنم ،
بودن را، در درک فضای دودآلود اتاق های لخت و عور!