14 October 2010

سرما خوردم!
خیلی نا جور...تمام امروز رو خوابیدم...البته فکر می کنم که بیشتر به خاطر اثر داروهاست....
این چند وقت زندگی من انگار که روی رولرکوستر گذشته.....میرم اون بالا و کله پا میشم و پر میشم از انرژی....بعد یهو ول میشم و میافتم پایین وسط جمعیتی که خیره شدن توی صورت من تا خوب ببینن که چه جوری با این بالا و پایین شدن کنار میام....
من می خندم...
برعکس بقیه که خیره میشن به یه نقطه و ثانیه شماری میکنند تا بازی تموم بشه، من چشمامو میبندم...با تمام وجود سر و ته شدن رو حس میکنم و می خندم و فریاد میکشم....نمیدونم از ترس یا هیجان، اما مثل ارگاسم میمونه این سر و ته شدن ناگهانی....لذت میبری و نمیتونی تحملش کنی!
میشه توش غرق شدو ازش لذت برد...یا میشه ازش ترسید و برای تموم شدنش لحظه شماری کرد....
من دلم میخواد همه جوره لذتش رو ببرم...حالا که داره پیش میاد، همه جوره ازش لذت میبرم!!!!