چند روز میشه که خونم...تلفن ها رو جواب نمیدم...اصلاٌ انگار که نیستم....در غیبت به سر میبرم....می خوام که اصلاٌ یه چند وقتی نباشم...!!!!
میگم که آدم ها پر از ادعان...من هم مثل بقیه آدم ها...چندان متفاوت نیستم...فکر میکنم تنها فرقم اینه که میدونم من هم مثل بقیه هستم...
آخرین چیزی که تو این گیر و دار کم داشتم اینه که حس کنم زیر ذره بینم...که هستم....دوست ندارم...!!!
میرم از خونه بیرون...از این فکرها اما نمیشه در اومد....
پراکنده شدم....مثل کاغذ های توی باد...میدونی که چند تا برگه که باد برده؛ برگشتنی نیست....کپی هم از این برگه ها نداری...گم شدن....تموم شدن....یه جایی بین زمین و هوا ...رها شدن! خوشحالم یه روزی این برگه ها مال من بودن....خوشحالم یه روزی از روزهای زندگیم، داشتمشون....یه روزی بالاخره باد میومد و همه چیز رو رها میکرد...یه روزی باد اومد....
فرقی نمیکرد چقدر پایبندشون بودم....مجبور بودم رهاشون کنم......حالا هر روز دستنوشته ها رو میگردم...توی صورت آدم ها خیره میشم،...به دود سیگار خیره میشم...شاید یه کلمه از اون نوشته ها رو پیدا کنم...میشه...گاهی؛ گاهی یه حرف یا یه کلمه پیدا میکنم...اما هیچ وقت دیگه اون برگه ها دستم نخواهد بود!