3 May 2010

میگه حسابی خسته شده و از هیچی لذت نمیبره! بهش میگم قربون خیلی سخت نگیر، حتی اگه همه چیز هم رو به راه بود و هر ما می خواستیم همون میشد، باز هم یک چیزی من و تو پیدا می کردیم که بهش گیر بدیم و باهاش دهن خودمونو سرویس کنیم! میگم تعارف که نداریم، ما نمی دونیم که باید از این دو روزه عمر لذت برد. مقصر هم نیستیم، اینجوری بار اومدیم، اینجوری عادتمون دادن، عادت به زاری و نق مداوم وابراز نا رضایتی از هر چی که داره بهمون میگذره.....
میگه حسابی تنهاست! حق هم داره طفل معصوم ، این همه مدته که اونجاست و هنوز یه آدم نیمچه حسابی هم پیدا نکرده که بتونه دو کلمه حرف حساب باهاش بزنه و یه کمی خالی بشه! میگم قربونت بشم، ما که دیگه با کسی نمی تونیم هیچ وقت اونجوری نزدیک بشیم که با هم نزدیک بودیم! توی این دوره و زمونه که دیگه ما ها دوست و رفیق برا خودمون نمی تونیم پیدا کنیم....
باز میگه که حسابی خسته هست..................