خواب دیدم دارم توی لواسون گیلاس می چینم و این بار گیلاس ها حسابی دم دستند....درشت و آبدار! توی خوابم نمی دونستم کجا زندگی میکنم، نمی دونستم شیرازم یا اصفهان یا حتی کرمان، فقط می دونستم که نزدیک مشهد هستم و مثل اون جاده ای که از اتوبان بسیج میره امام رضا، توی شهر من هم یه جاده هست که حسابی نزدیکه و پیاده میشه رفت مشهد! با هم رفتیم توی یه بازارچه ای مثل جمعه بازار و من دنبال گوشواره می گشتم...هنوز یادمه که گوشواره ای که می خواستم چه شکلی بود...اما هیچ کدوم جفت نبودند...جفت هایی که کنار هم بودند ....با هم فرق داشتند! من نخریدم و به زن افغان گفتم اینجوری نمی خرم، برو جفتشو پیدا کن، جایی که زندگی می کردم حمام های خیلی بزرگی داشت...اما هیچ کدوم از چراغ ها روشن نمیشد...و همه چیز توی تاریکی برق میزد...
شام می خواستم درست کنم برای همکلاسی هام، اما دیر شده بود و همه برنج خت شفته....هیچ کس غذا ها رو دوست نداشت انگار....توی شهر نمی دونم چطور شد که زهره رو دیدم و گفت که هیچ حال و روزش خوب نیست....تو خواب سعی کردم گریه نکنم ....بهش گفتم میدونم اما هیچی ندارم برای دلداری بهش بگم، بعد پیش خودم فکر کردم کاش با نینا توی مشهد قرار میگذاشتیم هم رو میدیدم،....بعدش یهو نرگس رشیدی از سارا برام پیغام آورد که سارا این پنجاه تومنی رو داده برای تو ....از اون اسکناس های پنجاه تومنی که سر در دانشگاه روشون بود....دیگه پیدا نمیشه....
خواستم روی اسکناس برای سارا یه پیغام بنویسم، اما نمی دونم چی شد....یواش یواش بیدار شدم و نمی دونستم کجام....فقط مطمئن بودم خونه نیستم!