24 October 2010

هی میخوام قوی باشم، اما نمی تونم!
خب مجبور هم نیستم خیلی تلاش کنم، چه قوی باشم چه ضعیف، داستان آزار دهنده هست و من کم میارم! یعنی اینکه میخوام دلم هی دوباره نشکنه، اما فایده ای نداره...دل بیچاره قبلاٌ شکسته! فقط هی انگار که دوباره داره میشکنه....
من اینجوریم دیگه، به وقتش نمیتونم حرف بزنم یا اصلا میزنم به رگ بی خیالی....معمولا همه چیز رو در وقت بحران به روی تخمام دایورت میکنم...تخمایی که ندارم، بعد که حسابی آبها از آسیاب افتاد و به قول معروف تمام عوارض بحران زدگی از بین رفت،.....من میمونم و یه دنیا بغض نترکیده؛ دل شکسته؛ چشم پف کرده،.......من میمونم و خودم و چهاردیواری مغزم، من میمونم و سیگار های دست پیچ....من میمونم و احساسات گمشده و بی نام....من میمونم و تخمای لت و پاره.....!!! عوضش خواستم که قوی باشم....