روز آخر ساله...بالاخره بعد از یک هفته این دست و اون دست کردن، خونه رو تمیز کردم.....همچین نا مرتب هم نبود اما خلاصه الان بهتر از قبل شده!
دیشب خواب عجیب و غریب دیدم فراوون، خواب دیدم با کیانوش و احسان رفتیم یه جایی مثل گالری نقاشی...اما اون خانومی که مسئول گالری خیلی پیره ومنو میشناسه .....اما من نمیشناختمش....دکتر سودمند کلی ناراحت بود اما من نمیدونستم چرا...نشستیم چهارتایی شروع کردیم به غذا خوردن....خیلی عجیب بود و توی بشقاب من پر بود از لوبیا چشم بلبلی....!!!
احسان با من اصلاٌ حرفی نمیزد...ساکت غذاشو می خورد...من هم همش تو کف بودم که چطور کیانوش و احسان همو میشناسن!!!!؟؟؟
به هر حال حس بدی نداشت خوابم....جز اینکه یاد یه عالمه روز های گذشته افتادم...دلم نمی خواست بیدار بشم...!!!!