ساعت 10 صبح کارم تموم شد، یعنی مرگ برای من! اینجا که لواسونی در کار نیست که تمام روز رو لحظه شماری کنم که کارم زودتر تموم بشه....قرار نیست که رانندگی کنم و ساعت ها توی ترافیک بمونم، قرار نیست برم کنار استخر بخوابم و لحظه شماری کنم برای ساعت 5 بعد از ظهر، نه....قرار نیست هیچ کدوم از اینها اتفاق بیافته، من از ساعت 10 می تونم شروع کنم به فکر کردن....!
باید برم خرید، اما هیچ حوصله ندارم، لیست خریدم رو خونه جا گذاشتم....هر بار میرم خرید، توی فروشگاه گریه می کنم....یعنی اشکم در میاد! هر بار تهرون میرفتیم خرید....مهمونی ، چیزی حتماٌ به راه بود.....هر بار میرم خرید کلی دلم میگیره....این حرف ها گفتن نداره اما واقعیت داره....
میخوام بگم من گذشته رو انکار نمی کنم اما با گذشته نمیشه زندگی کرد، حتی با یه آینده دور از واقعیت و رویایی هم نمیشه زندگی کرد، اینو میگم چون هر دو مدلش رو امتحان کردم.....فقط میشه در حال زندگی کرد....با اونچه که میشه حس کرد، در لحظه....با اونچه که هست....نه اونچه که بوده ویا ممکنه که یه روزی باشه.....
درسته که " بوی عیدی ، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی " حال آدمو خوش میکنه....اما اونچه باعث سر شدن زمستون میشه، زمانه.....
زمان و فقط زمان!