میگم هیچ بدم نمی اومد جرأت میکردم و میرفتم لبنان! میگم خیلی هم جرأت نمی خواست....توانایی انکار واقعیت می خواست که من ندارم!
باورم نمیشه که هنوز یک هفته نشده من کف کردم....اساسی....تنها هستم و بدم نمی اومد یکی این وسط بود که میشد باهاش این تنهایی رو سهیم شد.... یعنی یکی بود که میشد این تنهایی رو باهاش به شراکت گذاشت! خیلی پیچیده شد!
عکسش خیلی باحال بود....من اون آشپزخونه رو می شناختم....اما جالب اینجاست که ما، هیچ کدوم ما، دیگه توی اون آشپرخونه نخواهیم بود....من که یک یا دو بار بیشتر اونجا نرفتم....اما همه چیز یادم مونده....بوی علف و لاک ناخن...صدای موزیک و طعم عرق.....همه چیز یادمه....
عکسش.....دستاشون تو دست هم بود...مثل قدیم ها....فقط هوا آفتابی تر از اون روز هایی بود که من هم تو عکس ها بودم.....ذهنم خالیه...با دیدن این آدم ها...نه بویی یادم میاد، نه صدایی....همه چیز خیلی در دور دست هاست....و آلزهایمر اجباری من تونسته همه چیزو پاک کنه....فقط یه حس هنوز هست....شاید هیچ وقت از بین نره....دلتنگی،...؟....نه .....شاید درد.....نمی دونم!