چشماشو بسته و سرشو به پنجره چسبونده....با هر تکون ماشین سرش محکم می خوره به شیشه، اما حس جا به جا شدن نداره. آفتاب داغه و به زور از پشت این همه ذرات معلق خودشه می رسونه به پوست دستش...دستش رو جا به جا میکنه...اما همچنان داغه...! پیش خودش فکر میکنه که کار خوبی کرد که اومد، این جور جاها رو نباید تنها اومد! قاطی کرده از بس که هوا گرمه، پیش خودش فکر میکنه که واقعاٌ سیگارش کام نمیده، از بس که هوا گرمه! سعی میکنه که شاد و شنگول باشه...این دفعه پنجمه که برای عکاسی زدن کنار جاده و عکاسی میکنه...خیلی با سوژه هایی که می خواد ازشون عکاسی کنه حال نمیکنه...اما هیچی نمیگه، پیش خودش میگه امروز روز من نیست!
ساکته....پیش خودش فکر میکنه که حرفی هم نیست....سکوت رو به چرند گفتن ترجیح میده...نه همیشه، فقط این بار!
پیش خودش فکر میکنه که همیشه توی فیلم ها، قبر ها مثل هلو پیدا میشن...انگار که صاحب قبرها تا صدای آشنا هاشونو می شنون، منور ول میکنن تو آسمون، اما تو این بهشت زهرای به این بزرگی، حداقل یه سه، چهار باری دور خودشون گشتن و همچنان نمی دونند کجا باید برن!
بهش هیچی نمیگه....نمی خواد بدونه چند وقته که اینجا نیومده...هیچ خوش نداره اصلاٌ اظهار نظری بکنه...میترسه یه چیزی بگه و همه چیزو خراب کنه....صبر میکنه تا یادش بیاد!
بالاخره که جای قبرها رو پیدا می کنه آروم میشه! هیچ حسی نداره، اصلاٌ نمی دونه باید حسی داشته باشه یا نه...!!! سر خاک مادربزرگش هم که سنگش جدید بود وخاک دورش خیس، اونجا هم هیچ حسی نداشت، گریه، غم، دوری، تلخی...حس داشت، اما حسش اسم نداشت! به خودش میگه که حسی نداره....خیره شده به سنگ و میترسه که به چشماش نگاه کنه، از گریه اون میترسه....نمی خواد همچین چیزیو ببینه! همینجوری از قبر عکس میگیره....گل ها رو باز میکنه و با گلاب سنگ رو میشوره....آفتاب سنگ رو تو یه چشم به هم زدن خشک میکنه....فقط گلاب های توی شیار سنگ زورشون به آفتاب میچربه....بهش میگه که الان از سنگ عکس بگیره....خوشش میاد و پشت سر هم عکس میگیره....
پیش خودش به یه فیلم نامه فکر میکنه....درباره پیدا کردن قبرها...گم شدن تو بهشت زهرا، حسی که اسم نداره، اما هیچی نمیگه!
گرسنه هست و نیست....
گرمش هست و یخ کرده....
یه حسی داره و حسش اسم نداره!