19 July 2010

اشک میریزم...بی اختیار، مثل اون پسره توی کتاب عقاید یک دلقک! اسم شخصیت کتاب یادم رفته....چه دردناک، کلی باهاش حال کرده بودم! داره یک سال میشه....
باورش برام خیلی سخته...اوه ...جمله تخمی بود! داشتم فکر می کردم کل زمستون دل خوشیم این بود که تابستون بر میگردم خونه....به سو قاتی هایی که باید می خریدم فکر میکردم و کلی دلم خوش بود....اما حالا دلم هم خوش نیست!!!