یازده سال پیش بود یا شاید هم دورتر....رتبه کنکورم که اومد، می دونستم که تهران قبول نمیشم...اما خیلی داغون بودم...بماند که یه کمی هم شرمنده بودم، اما وقتی غر زدن های بابا و مامان تموم شد، کفش های کتونی پوشیدم و از خونه زدم بیرون و راه رفتم....شب دیر برگشتم خونه، دیر برای یه دختر هفده ساله یعنی نه شب، وقتی برگشتم بابا عصبانی تر از قبل بود، اولین بار بود که بهم گفت برو همون جایی که بودی! من کلی گیج شده بودم، فکر کردم یعنی چی این حرف، کلی بابت این حرفش غصه خوردم و گریه کردم، بعد ها دیگه این حرفش هم حتی ناراحتم نمیکرد...پیش خودم میگفتم این فکر و توهم که من کجا بودم و چه کردم بیشتر برای اون آزار دهندست تا من....من برمیگردم اونجایی که بودم!
یازده سال پیش زندگی الان من تو اون پیاده روی شبانه رقم خورد...خیلی ساده و سبک....میون قدم های سنگین و بی هدف، شاید رفتم اون شب تجریش....الان خیلی خوب یادم نمیاد که کجا رفتم، اما لحظه ای که از در خونه رفتم بیرون و وقتی برگشتم خونه هنوز یادمه....
اما اون لحظه حیاتی تصمیم گیری....گم شده!!! پاک شده....!!! شاید هم اصلاٌ وجود نداشته....ثانیه ای بوده مثل بقیه ثانیه ها! نه طلایی بوده، نه بوی سیب میداده....نه، ثانیه ای بوده مثل بقیه ثانیه های عمرمن!
دیروز که بعد از کلی اضطراب و دل مشغولی و غصه برگشتم خونه، اولین سیلی که خورد توی صورتم، نه برای اولین بار، اما هنوز دردناک، .....هیچ کس اینجا منتظر من نبود، هیچ کس هیچ جایی توی این دنیا انتظار نمی کشید که من برگردم خونه تا از من بپرسه: چی شد!؟ چطور بود؟
آخه مثلاٌ من قرار بود از پایان نامه ام دفاع کنم....
به هر حال خوب یا بد تموم شد....
دیشب که باز قدم های سنگین، منو به خیابون های ندیده می کشوندن...، توی همون تاریکی و روشنی خیابون های شمرون بودم و گم، رها....
مثل یازده سال پیش....پیش خودم فکر کردم ......من دیگه بعد اون شب بر نگشتم خونه.....من گذاشتم قدم های سنگین منو تا اینجا بیارن....
بابا فهمیده بود که من میخوام خودم باشم...هر چی که هستم ....خوب و بدش هم مال خودمه.....زندگی من....من و من!!! آره من اون شب تنهایی و محکم بودن و پذیرفتن هر چه که هست رو به پناه بردن به اونچه که دلخواهم نبود، به نگرانی دائمی مامان و بابا ، ترجیح دادم....الان وقت تغییر دادنش نیست!!!
حالا این منم و نیمروهای صبحانه یک نفره، حالا منم و خاطرات کافه نادری شنبه ها بعد از ظهر....منم و سیگار نیمه شب....من و گم شدن تو موزیک ارمنی.......
باز هم دیروز یه ثانیه ای مثل بقیه ثانیه ها تو زندگی من گم شد اما همیشه رد پاش توی زندگی من میمونه.....
میخواستم بگم بعد یازده سال من هنوز همون جایی هستم که بودم....اما نه من اصلا ٌ اونجا نیستم ....من تو این یازده سال گم شدم....یه جایی هستم نزدیک اونجایی که دلم می خواست باشم....!!! اما اون جرأت و ایمان داشتن به اونچه هستم .....کمرنگ شده.... من دیگه به اون چه هست ایمان ندارم...همچنان توی این یازده سال دنبال یه نفر هستم بهم بگه نگران نباش ...همه چیز درست میشه، تو سعی خودتو کردی....بیا با هم بریم قدم بزنیم....آروم میشی و میتونی بهتر تصمیم بگیری....