می خوام بگم چرا مثل من حرف میزنی...!!! اما نمیگم...نمیگم، چون حرف زدن همه چیزو خراب تر میکنه...اصولاٌ چیزی برای گفتن نیست! بهش میگم من اشتباه کردم و دیر فهمیدم ...من همیشه وقتی می ترسم، به آدم ها و کارهای مختلف فرار می کنم...یک بار هم به تو فرار کردم...قرار نبود همیشه بمونم...ولی ترسیدم...دیگه بعد از اون نتونستم جایی برم ....میگم تو نفهمیدی چطوری منو زندونی و اسیر کردی...!!! من آدم موندن نبودم....فرار کردم که خودم باشم.....اونوقت تو تنها جایی بودی که من خودم بودم، اونوقت تو نفهمیدی و ترسهامو رو کردی....تمام اون هراس های مزخرف رو که من ازشون فراری بودم....منو مجبور کردی با خودم بجنگم تا نپذیرم که تو فرارم به تو هم شکست خوردم....تو نخواستی اما ....من با فرار به تو، حسابی خودم رو یادم رفت....
میگم که تو هم به من فرار کردی....!!! قبول نمیکنه...فرقی هم دیگه نداره...همه از هم اونقدر دوریم که بود و نبودمون دیگه احساس نمیشه...