یک نقطه سفیدتر از بقیه جاهای صفحه مونیتوره....کلی حالم گرفته شد این نقطه رو دیدم....درایو سی دی هم که رایت نمیکنه....خیلی حال گیریه....نمی دونم چه مرگشه اما عجیبه چون این لپ تاپ هنوز یک سال هم نشده که دارم ازش استفاده میکنم....به هر حال در حال حاضر هیچ اقدامی در موردش نمی تونم بکنم....
بعضی وقت ها یک لکه کوچولو چه ها که نمیکنه....کلی منو ریخت به هم! هوای دم کرده و اشباع شده از بوی عرق تن توی بازار رضا رو یادم میندازه....پول های چروک خورده و داغی صندلی چرمی تاکسی های نارنجی رو....
توی این فکر ها که غرق میشم....یهو یاد اون اسکناس پنج هزار تومنی که توی کیف پول صورتیمه می افتم....و بعدش یادم میاد که به زهره زنگ نزدم....همینجوری که فکر زهره و علیرضا و آزمایشگاه توی سرم میچرخه....یاد آشپزخونه تو لواسون می افتم.....اشکم در میاد.... به لباس هایی که توی لواسونه فکر می کنم و به خودم لعنت می فرستم که اصلاٌ چرا اونها رو اونجا گذاشتم....و هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که سبد حصیری وسایل استخر رو کجا گذاشتم....
همینجوری که دارم بغضمو می خورم و گلوم درد گرفته یاد این که مامان کلی از لباس های منو انداخته دور....حالمو بدتر میکنه...فکر اینکه اون خونه دیگه خونه نیست بهم حالت تهوع میده....برای اینکه یادم بره...خیره میشم به دیوارهای ساختمون روبه رو....هوا باز هم ابریه.... شاید یه کمی هم آفتابیه....
گرسنه نیستم اما فکر می کنم که یه چیزی بخورم و برم پارک و ولو بشم رو چمن ها و کتاب بخونم...بدبختی کتابه هم منو به گـ... میده! برم شهر عکاسی...؟ نه حس این همه راه رو ندارم..و حوصله خوش تیپ کردن رو هم ندارم....البته پارک دورتر از شهره...اما میشه عکاسی هم کرد....
فیلم میبینم بعد میرم...آه....باز یاد ایوون تو لواسون افتادم و بعد از ظهر ها که تنهایی فیلم میدیدم...آخ دلم برای نینا چه تنگه...اه...یاد شماره گرفتناش افتادم...هه...اگه اینجا بود تا الان صد تا دوست پسر گرفته بود....کاش زندگی یه جور دیگه ای بود...
اه ....این لکه سفید رو مونیتور اعصاب منو خورد میکنه...