9 October 2010

ساعت 3 صبح...
از حدود 6:30 صبح بیدارم...
لباس ها رو که همه جای اتاق پخش و پلا بود جمع کردم....صد بار ایمیل چک کردم...مثل هر روز صبحانه خوردم، قهوه با 4 تا نون تست، امروز با کره و مربای لیمو...باز ایمیل هارو چک کردم... به نی نی جدید فکر کردم...
رقصیدم و جلوی آینه هی قر دادم و لباس عوض کردم...آخر سر هم سر تا پا مشکی پوشیدم...!!! ولی خیلی دوست داشتم و تو لباسم راحت بودم ..
رفتم شهر ، بادکنک ها رو دادم باد کردن یه جا کلیدی مکش مرگ من خریدم که بگم که به فکر بودم...
رفتم تولد....هیچ رقصم نیومد....کلی معاشرت و این حرف ها...آدم های جدید و تکراری....
ورق بازی...
اومدم خونه....
نی نی رو دیدم....دلم کلی غش و ضعف رفت....
فیلم دیدم....سیگار کشیدم...تمام خونه رو بوی سیگار برداشت...چای خوردم....و....
هیچ خوابم نمیاد.....هیچ!
باید قضیه شراب شبونه رو جدی پیاده کنم.......
شاید که خوابم ببره...
آخ اگه خوابم ببره!!!!!