9 September 2010

آه...آه
عجب داستانیه این جا به جایی، حس بین موندن و رفتن، خدایا...این خونه به دوشی عجب چیز غریبیه....
باورم نمیشه از اولین روزی که اومدم توی این اتاق یک سال گذشته، چه گریه ای کردم، از ته دل گریه کردم و هیچ کس تو این ساختمون نبود....و من بلند بلند گریه کردم...حالا یک سال گذشته، تنها به خونه جدید نمیرم...، تنها گریه نخواهم کرد، اما باز هم دلتنگم...دلتنگ چه کوفتی ، نمیدونم...دلتنگ زمانم...دلتنگ لحظه ها...نمیدونم....حالم از زندگی گرفته...از این مدل کون برهنه تو زندگی پریدن...حس میکنم یه هوا برای این داستان ها دیر شده...احساس میکنم از موج ها عقب موندم....
من از جا به جایی میترسم...مثل همه آدم ها...