30 June 2010

من عادت ندارم زندگیم هلو برو تو گلو باشه....یعنی یه جورایی به بر عکسش عادت دارم....نه اینکه خود خواسته باشه ها....نه....عادت پیدا کردم ...میدونم عادت پیدا کردنی نیست اما منظورم اینه که عادتم شده اینکه همه چیز با صد جور جنگولک بازی و بدبختی گیرم میاد....یعنی اونقدر برای همه چیز خون جیگر میشم که هیچ وقت ازش لذت نمی برم...
نه اینکه از زندگی لذت نبرم ها...نه، من با همه چیز ساده و بی خیال کلی حال میکنم و خر کیف میشم....اینم از کـ....مشنگیمه...اما حال میکنم ملت همیشه فکر کنند من زیادی خوشم....
اما خوش نیستم...
یه روزی بهم گفت که تو مغروری به چیزایی که خودت به دست نیاوردی...اما من فکر کنم من مغرورم به چیزایی که کسب کردم...به باورهام مغرورم، به تصمیماتی که گرفتم، به اینکه در نهایت بی چیزیم، مغرور بودم به داشته هام....حال کردم با اونی که بودم و از خر شیطون پیاده نشدم و تن ندادم به چیزایی که به من منسوب نبودن....
آره یه هوا به" کـس خلی" خودم مغرورم....
خوب چیزیه ....!!!!