باید که چند وقت دیگه گوشی موبایلمو عوض کنم.....فکرش اشکم رو در میاره....میگم یه سری فکر ها بد جوری نا فرم منو به هم میریزن....آخ!آخ!آخ!
باورش نمیشه که چقدر دلتنگم....من آخه تصمیم گرفتم که دیگه نگم که دلتنگم....چون دردی از من دوا نمی کرد....دلم برای اون گربه و تاریک و روشن خونه تنگ شده....دلم برای پشتک زدن تو استخر تنگ شده.....دلم برای رانندگی تو جاده تنگ شده....دلم برای خوابیدن تو ماشین تنگ شده.....دلم برای انارهای پشت پنجره تنگ شده.....دلم برای چای وکیک عصر تنگ شده....دلم برای غر زدن های نینا تنگ شده....برای خطی های تجریش-لواسون .....دلم برای خونه محمد و نغمه تنگ شده........دلم برای شیشه های یخ زده ماشین تنگ شده....
ببین دارم میگم دلم تنگه....چون توی باورت نمیگنجه که من با خودم دارم می جنگم که وا ندم....محکم بمونم و به روی خودم نیارم که همه اینها مثل خواب بوده.....باید به روی خودم نیارم...وگرنه نمی تونم زندگی کنم ....می خوام بگم بفهم که من بد جوری به گا رفتم....اما نمیگم...چون اینجوری تو با این داستان بیشتر حال میکنی....اینجوری که فکر کنی شیدا باید به زندگیش برسه....اینجوری بیشتر حال میکنی که عکس های قدیمی رو برام رو کنی و من رو به هم بریزی....آخه نمیدونی که.........
آره اینجوری بیشتر حال میکنی که به لزبین شدنش فکر کنی یا پیش خودت فکر کنی چقدر بهش خوش میگذره یا....نمی دونم....اما منو بیشتر از این نشکن...چون اونوقت به اون شونه ای که خیلی وقت پیش قولشو بهم داده بودی شک میکنم....شک میکنم که همیشه اون شونه هست که اگه خواستم می تونم سرمو روش بذارم و زار بزنم................