3 November 2010

گاهی برای خودم دلم میسوزه...خیلی وقت ها!
مثل الان؛ تنها توی این اتاق نشستم...دلم پر میزنه برای یه همدم که بفهمه من چی میگم و دلش برای من بزنه ....یه شونه دلم میخواد که به من حس آرامش بده....تنهایی توی این اتاق نشستم؛ علیرضا افتخاری گوش میدم...به یاد اون روزایی که اگه میخوندی " تو با منی اما من از خودم دورم" عیبی نداشت...صیاد رو هم دوست داشتم، هر چند مال این قدیم ها بود!
تنهام...خیلی....
قرار بود این وبلاگ دفتر خاطرات من نباشه...اما شد!
وقتی فقط هر چند وقت یه بار یه نفر می خوندنش و اونی که باید بخونه میگه اونقدر نوشته هات تلخند که حالم بد میشه، نمی تونم بخونمش! چی بگم...؟ من برای دل خودم نوشتم! گاهی ....
حالا شجریان....به یاد ....نمیدونم به یاد کی یا چی!؟
احساس امنیت احساس بسیار خوبیه...منظورم امنیت عاطفیه...من یک سال و اندی میشه که این حس رو نداشتم! نمیدونم که آیا هیچ وقت دوباره این حس رو خواهم داشت یا نه...! نمیدونم!
*****
کاش جمعه های مرا باز رنگین کنی!
کاش شنبه ها صبح من باز با بوی برگ های نم خورده کاج آغاز شود!
کاش یکشنبه ها عصر در صف نانوایی آفتاب غروب کند!
کاش دوشنبه ها را شب تا صبح بیدار ستاره بشماریم!
کاش سه شنبه ها باز هم در ترافیک میدان ونک حیران بمانیم!
کاش چهارشنبه ها مادر ناخن گرفتن از سرمان بیرون کند!
کاش پنج شنبه ها باز هم آخر هفته مان بود!
کاش میشد باز هم جمعه های مرا رنگین کنی!