حس بین تلخ و شیرین
حس بین شوق و یأس
حس بین عشق و نفرت
مالامال بودنم
و
انباشته از نبودن
حسرت بودنم دراشک هایم آب میشود
بخار میشود
یخ میشود بر تیغ شیشه ای زمان!
حسرت نبودنم حل میشود در ته هر فنجان چای
نبات میشود ...
عرق نعنا میشود بر زخم معده!
* * *
آه که روحم در کالبد نمیگنجد...
آه که این روح در هیچ کجا نمی گنجد....
آه که عرق بر شیشه عرق نشسته از گرمای این روح تبناک من امشب!
پنجره را رو به غروب بگشا .... که من از طلوع بیدارم....
شب را صدا بزن و خواب را...
شب را صدا بزن و عریانی نمناک جاده هارا به بستر بیاور...
شب را صدا بزن و نگاه شرمناک نو عروسان را به حجله بیاور...
شب را صدا بزن و خواب را....
شب را صدا بزن و درد را؛
راه را؛
صدها سال بکارت و شرم را فریاد کن....
پنجره را رو به غروب بگشا...
من از طلوع بیدارم!
23 February 2011
21 February 2011
20 February 2011
14 February 2011
13 February 2011
چند وقته که اصلاٌ حرفی ندارم که بگم....دارم اما حتی از این که بعد ها با خوندن نوشته هام این روزها یادم بیان حسابی هراسونم....
میگم از اون دنیای خفه در اومدم که اینجا بی دغدغه زندگی کنم....بی دغدغه قضاوت شدن....بی دغدغه این که چی میگم، کی هستم، اصلاٌ باورم چیه....ولی....
آدم ها، هر جای دنیا که باشن، به هر حال آدم هستند...بی جنبگی شون مثل همه....حسودی کردنشون .....عاشق شدنشون....افسرده شدنشون...همه و همه شبیه هم هست...!!!!
دنیا با من قهرکرده....شاید هم من اصلاٌ روابط مناسبی با دنیا از اون اولش نداشتم....
اون روزهایی که تو هوای نم زده تو قنداق ونگ میزدم...یک سری سوال از ذهن همه میگذشت که این اینجا چی میگه....؟ نمیدونم...اصلا جواب این سوال رو نمیدونم که نقش من توی این دنیا چیه...!!!؟؟؟
Subscribe to:
Posts (Atom)