26 February 2011

حس بین تلخ و شیرین
حس بین شوق و یأس
حس بین عشق و نفرت
مالامال بودنم
و
انباشته از نبودن
حسرت بودنم دراشک هایم آب میشود
بخار میشود
یخ میشود بر تیغ شیشه ای زمان!
حسرت نبودنم حل میشود در ته هر فنجان چای
نبات میشود ...
عرق نعنا میشود بر زخم معده!

* * *

آه که روحم در کالبد نمیگنجد...
آه که این روح در هیچ کجا نمی گنجد....
آه که عرق بر شیشه عرق نشسته از گرمای این روح تبناک من امشب!
پنجره را رو به غروب بگشا .... که من از طلوع بیدارم....
شب را صدا بزن و خواب را...
شب را صدا بزن و عریانی نمناک جاده هارا به بستر بیاور...
شب را صدا بزن و نگاه شرمناک نو عروسان را به حجله بیاور...
شب را صدا بزن و خواب را....
شب را صدا بزن و درد را؛
راه را؛
صدها سال بکارت و شرم را فریاد کن....
پنجره را رو به غروب بگشا...
من از طلوع بیدارم!

23 February 2011

Wanted to tell you that I still do Love you!
But I kept my silence...the deadly silence inside me...!
I stayed still,
stayed still....
as there is no difference in Loveing you or leaving you...
as there is no difference in feeling the distances between us....
I just wanted to shout,
but I stayed still!

21 February 2011

Wanna shout: WHAT THE FU....K!!!!?????
BUT, instead of that I stair in emptiness of the time...,
nod my head as a signe of agreement or indifference...
and, burst into tears...!!!
I can't lie ....I can't shout...
this is painful!

20 February 2011

از دالان ها ی سرد و تاریک میگذرم...
از سپیدی های بی سایه...
از نورهای بی هدف....
میگذرم...
بوی تفعن فضا را پر کرده....
تن فروشان به نوبت دلبری میکنند...
بوی دروغ در بوی سفیداب آمیخته ..
من از این دالان هم میگذرم....!

14 February 2011

خیسم...و میلرزم! نه از سرما....از هوای لرزان درونم...
گذشته از تمام این دلتنگی های اجباری....
گل گلدون من داره میمیره! بعد از یک سال....داره میمیره....
هوا آفتابیه...مثل روزهایی که ارزوی صدای یخ زیر پا مستم میکرد...اینجا در گل فرو میروم و لبخند میزنم که هوا آفتابیست!!!

13 February 2011

چند وقته که اصلاٌ حرفی ندارم که بگم....دارم اما حتی از این که بعد ها با خوندن نوشته هام این روزها یادم بیان حسابی هراسونم....
میگم از اون دنیای خفه در اومدم که اینجا بی دغدغه زندگی کنم....بی دغدغه قضاوت شدن....بی دغدغه این که چی میگم، کی هستم، اصلاٌ باورم چیه....ولی....
آدم ها، هر جای دنیا که باشن، به هر حال آدم هستند...بی جنبگی شون مثل همه....حسودی کردنشون .....عاشق شدنشون....افسرده شدنشون...همه و همه شبیه هم هست...!!!!
دنیا با من قهرکرده....شاید هم من اصلاٌ روابط مناسبی با دنیا از اون اولش نداشتم....
اون روزهایی که تو هوای نم زده تو قنداق ونگ میزدم...یک سری سوال از ذهن همه میگذشت که این اینجا چی میگه....؟ نمیدونم...اصلا جواب این سوال رو نمیدونم که نقش من توی این دنیا چیه...!!!؟؟؟

7 February 2011

اونقدر پرم که هیچی نمیگم...
از کجا، از چی ....از کدوم درد بگم؟