در دلتنگی که شکی نیست!
اما همینه، به زندگی عادت میکنیم؛ همونجوری که به درد عادت میکنیم. آستانه تحریک به مرور زمان تحلیل میره و درد کمرنگ و کمرنگ تر میشه؛ تا اینکه یه سوزن بر میداریم و محکم به تخممون وارد میکنیم....لذت تلخ و درد شیرین!
اعتراف کردن همیشه سخته، یه جورایی آخرین اقدامه....من آخرین رو اولش امتحان میکنم، چون من اینجوریم و هیچ دلیل و منطقی هم پشتش ندارم که بخوام توجیهش کنم....من اعتراف میکنم که هر چند وقت یکبار سوزن به تخمای نداشته ام میزنم که حس کنم اون لذت تلخ و درد شیرین رو!
در حال حاضر زندگیم کلاٌ روی هواست؛ خیلی بدتر و جدی تر از همیشه؛ خیلی خیلی جدی تر از همیشه....اما چه میشه کرد!؟
در تعجبم که چطور هیچی نگفتم این چند وقته...همچنان در شوک و موج انفجارم انگار....گوشهام درست و حسابی نمیشنون، چشمهام انگار از پشت غبار و مه به همه جا نگاه میکنن، سرم هنوز از ضربه آوار گیج میره و من سعی میکنم خمیده را نرم، هنوز سرم رو بالا نگه داشتم و درد رو هنوز حس نمیکنم! چندان عجیب هم نیست؛ حالت تدافعی همیشگی که من پشتش به راحتی پنهان میشم و به همون سادگی هم نادیده گرفته میشم.....
ای کاش میتونستم برای یک بار هم که شده بگذارم این تن روی زمین بمونه و همه چیز رو حس کنه؛ ای کاش بهش فرصت بدم که درد رو اونجوری که باید حس کنه ، شاید اونوقت بتونه با تمام وجود فریاد کنه: کمک!!!