30 May 2011

در دلتنگی که شکی نیست!

اما همینه، به زندگی عادت میکنیم؛ همونجوری که به درد عادت میکنیم. آستانه تحریک به مرور زمان تحلیل میره و درد کمرنگ و کمرنگ تر میشه؛ تا اینکه یه سوزن بر میداریم و محکم به تخممون وارد میکنیم....لذت تلخ و درد شیرین!

اعتراف کردن همیشه سخته، یه جورایی آخرین اقدامه....من آخرین رو اولش امتحان میکنم، چون من اینجوریم و هیچ دلیل و منطقی هم پشتش ندارم که بخوام توجیهش کنم....من اعتراف میکنم که هر چند وقت یکبار سوزن به تخمای نداشته ام میزنم که حس کنم اون لذت تلخ و درد شیرین رو!

در حال حاضر زندگیم کلاٌ روی هواست؛ خیلی بدتر و جدی تر از همیشه؛ خیلی خیلی جدی تر از همیشه....اما چه میشه کرد!؟

در تعجبم که چطور هیچی نگفتم این چند وقته...همچنان در شوک و موج انفجارم انگار....گوشهام درست و حسابی نمیشنون، چشمهام انگار از پشت غبار و مه به همه جا نگاه میکنن، سرم هنوز از ضربه آوار گیج میره و من سعی میکنم خمیده را نرم، هنوز سرم رو بالا نگه داشتم و درد رو هنوز حس نمیکنم! چندان عجیب هم نیست؛ حالت تدافعی همیشگی که من پشتش به راحتی پنهان میشم و به همون سادگی هم نادیده گرفته میشم.....

ای کاش میتونستم برای یک بار هم که شده بگذارم این تن روی زمین بمونه و همه چیز رو حس کنه؛ ای کاش بهش فرصت بدم که درد رو اونجوری که باید حس کنه ، شاید اونوقت بتونه با تمام وجود فریاد کنه: کمک!!!
I felt so scared, so numb, so insensitive! I just knew one thing: It is not fair! That was the only thing I was sure of! I felt lost, I felt lonely, I felt like a looser! The only thing I was sure of was: There should be a good reason for all of these!


I feel strong, I feel I have done everything that I could, I feel like God is here with me, I feel so strong!


I am sure there are good reasons for all these things; I am sure....


19 May 2011

میترسم....باز هم گند زدم؟

نمیدونم...نوبت من که میشه همه چیز به گا میره...همه چیز....از خودم خیلی شاکیم....حالت تهوع داره نابودم میکنه....همه چیز به گا رفته ست! من دارم توی باتلاق فرو میرم....آیا باید دست از تقلا بردارم و صبر کنم....تا شاید از آسمون یه کمکی به من برسه یا باید همچنان به تلاش ادامه بدم تا وقتی تا گردن فرو رفتم تو گل، بتونم خودم رو راضی کنم که همه تلاشم رو کردم!؟

18 May 2011

I am definitely scared....I am sooo scared...of life and of all is happening to me!

God! Please save me....I am waiting for a miracle!

17 May 2011

حالم از خودم به هم میخوره وقتی نمی تونم قوی باشم! حالم از خودم به هم میخوره وقتی مجبورم با آدم هایی حرف بزنم که اصلاٌ درکی برای حرف های من ندارند....

حالم از خودم به هم میخوره....

امروز خیلی دلم خواست بمیرم....مبدونم حسابی زر مفت و از سر افسردگی و این حرف هاست....ولی امروز دلم خواست همینجوری این زندگی کوفتی تموم بشه...چیزی هم نیست که ازش پشیمون باشم...... یک چیز هست! اما بعید میدونم بشه تغییرش داد...

به هر حال فکر تموم شدن این داستان ها به جز با مردن به هیچ جای دیگه ای ختم نمیشه...!!! چه حیف که اینجوریه....

14 May 2011

http://www.youtube.com/watch?v=NLZ-ru2jd0g&feature=related
بعد از دو سال و اندی....دیشب یه هوا بهم خوش گذشت! یه هوا....

یه جایی بودم که میشد سیگار کشید، عرق خورد و نلرزید......زیر یه سقف....

یه حس عجیبیه این جور حس ها....اصلا قابل مقایسه نیست با اونچه از قبل تجربه کردی اما....جدید هم نیست!

گذشته از این حرف ها....هوا خیلی بهاره....زیادی هوا بهاره.....

میگم اگه هیچ وقت هم رو نبینیم هم عیبی نداره....داستان هنوز هم قشنگه....

دارم پشت هم چرند سر هم میکنم.....!!!

باید برم آزمایشگاه...باید برم....

خیلی خیلی از همه چیز عقب موندم....

12 May 2011

یکی نیست بگه به من بتمرگ درست رو بخون....!!

حالم داره از خودم به هم میخوره که ننمی تونم هیچ وقت خودم رو جمع کنم....همیشه باید گند بزنم....انگار که زیادی از ملت انتظار دارم! اصولا ولی آدم منصفی هستم...جدی میگم؛ وقتی گند میزنم پای گند زده شده وامیستم و مسؤلیت قبول میکنم....

خداییش حتی اگه فکر کنم گه خوری اضافه کردم، عذرخواهی هم میکنم....اصلا همینه که ملت همیشه از من طلبکارن....چون خیلی وقت ها هم که اون ها گه اضافه میخورن من گردن میگیرم که داستان هر جه سریعتر فیصله پیدا کنه...! ولی خب چه میشه کرد که آدمه و غریزه ....نمیشه انتظار دیگه ای داشت...!

خلاصه اینکه من فاقد هر گونه توانایی برای جمع آوری احساسات و افکار پراکنده در پنج قاره هستم و از طرفی نزدیک به" ددلاین" !

10 May 2011

گوشم گاهی وقت ها حسابی تیر میکشه...اونقدر شدید که از خواب بیدارم میکنه...! دندون عقلم پرکردگیش خالی شده و غلط نکنم به زودی به عصب میرسه ....حوصله ندارم...از اینکه در حالت تدافعی دائمی باشم، حسابی خسته شدم! دلم میخواد یه کمی زندگی کنم...یه کمی!

8 May 2011

امروز از اون روزهاییه که حسابی تنهام!


امروز احساس می کنم خیلی پایین و افسرده.... من آمد به انجام این کار در آزمایشگاه، اما به نظر می رسد که من می توانم هر چیزی را ندارند! امروز من از دست رفته همه چیز... بازگشت همه چیز را در خانه و.... تلاش برای استفاده از گوگل ترجمه است که پایان دادن به فعالیت این را دوست دارند...... گنگ هستن! من فقط ترجمه خنده دار و چشم پوشی از نوشتن ادامه بده... شاید بعد از تخم ریزی خنده من 'در آن.... خنده در یک روز غم انگیز....
من امیدوارم که طول _ من 'احساس بهتری.... من نیاز به... چون در واقع من نیاز به نوشتن که بررسی خونین

7 May 2011

موهامو کوتاه نمیکنم....اصلاٌ منم و موی دراز....
از اون روزهایی که اصلاٌ حسش نیست هیچ کاری بکنم .....کلی اعصابم ریخته و پاشیده ست....مثل همیشه...!!! یه جورایی از قرار حسابی تابلو شده که نمی تونم توی آزمایشگاه کار کنم....شاید هم نشده....یه هوا حس میکنم که دارم خودمو لوس میکنم...ولی از طرف دیگه وقتی کل ماجرا میاد جلوی چشام ....باز داغون میشم!
به هر حال امروز که شنبه باشه، باید برم و کارامو تموم کنم...
ای واااااای!
کلی خوابیدم اما هنوز هم خوابم میاد...میتونم یه دو ساعت دیگه هم همینجوری بخوابم...با حوله و موی دراز خیس!

1 May 2011

Breath Sheyda! Breath.....Don't let him ruin your day....! Keep working! Try harder to put him down!

I just can't believe that people can be this nasty and rude...!!!

I wish I could be mean and rude! I don't know if it is a proper wish or not....but at least I wish I could act little different!
This really sucks that I don't have Farsi language on my laptop at work.....I just wanted to edit one word in later posts, I just deleted a letter and couldn't replace it! Any way, I tried to get tan with British spring sun! which obviously turned to a pale red shade on my legs...Doesn't matter though as long as I was still on the ground and not gone with the wind!

I'm trying to work and really need to talk to some one...anyone...I need to communicate, as I have been trapped in the house and office for last ten days....watched loads of movies again...hmmm, not really! I watched Pina, I am so proud of my self that I made the effort to go and watch it even if there wasn't anyone to come with me to watch it! I'm still so inspired by the movie and that powerful and brave woman!

I have so many ideas in my mind and I have so many work in the lab that I have to do as soon as possible but unfortunately can't be bothered to do them...He killed my passion, honestly he did! I can not say I hate him because there is not a matter of hate or love, I just feel so sorry for him that how desperate he is and how hard he is trying to achieve something and he always chooses the wrong and hardest road......Just feeling sorry for him!

Screw him...I should be sorry for myself who is trapped here between my passion and life......fu....k all of these thoughts...I should stop talking...

I should stop asking this question: Does it worth it?

I should accept everything and try to do my best....

I should go and do my best!
من همیشه از تعطیلات طولانی متنفر بودم....اون قدیم ها فکر میکردم چون بیشتر از چند ساعت بودن تو خونه و حرف زدن از داستانهای تکراری فامیل رو نداشتم و حس قانون شکنی و بر خلاف جریان حرکت کردن من رو از تعطیلات طولانی متنفر میکرد! حالا که اینجام، نه قانونی برای شکستن هست، نه فامیلی برای مقایسه و سرکوفت! گرچه همیشه سایه سنگینشون بالای سر ماست!


از این بی قانونی متنفرم و از تمام برنامه هایی که هیچ وقت انجام نمیشن....مثل دویدن های شبانه، صبح زود بیدار شدن ها، نوشتن ریپورت های دانشگاه.....یعنی میزان مرگ و کشتار زمان به حد اعلای خودش میرسه....


گذشه از ان حرف ها من همیشه خسته هستم؛ داستان خواب و بی خوابی که بیداد میکنه...از طرفی تنهایی و خاطرات داره جونم رو پاره پاره میکنه....به یاد صادق هدایت! البته گاهی تو زندگی خوشی هایی هم هست که مثل خوره به جون آدم میافته....


دلم حتی دیگه تنگ هم نمیشه.....حتی اشک هم نمیریزم....همه چیز اونقدر دوره که دارم به واقعیت داشتن تمام اون احساسات شک میکنم!


میخوام قوی باشم و حساب این مردک رو دودستی کف دستش بگذارم، از طرفی هم میترسم....میترسم که همه چیز به باد بره و من همه چیز رو ببازم! از این که هیچ کس پشتم نیست گاهی خیلی میترسم...خیلی! خیلی خیلی میترسم!