31 October 2010

گریه بند نمی آید؛
از تو بی خبرم؛
از من بی خبری؛
پروانه ای نیست و شمع آب می شود؛
همراهی نیست و زمان میگذرد!

سیلاب تنهایی به ما هم رسید!

29 October 2010

بهتره که خدایی باشه؛ بهتره که باور کنم خدایی هست!
چون وقتی اوضاع اینجوریه.....بهتره که حس کنم با منه!

24 October 2010

هی میخوام قوی باشم، اما نمی تونم!
خب مجبور هم نیستم خیلی تلاش کنم، چه قوی باشم چه ضعیف، داستان آزار دهنده هست و من کم میارم! یعنی اینکه میخوام دلم هی دوباره نشکنه، اما فایده ای نداره...دل بیچاره قبلاٌ شکسته! فقط هی انگار که دوباره داره میشکنه....
من اینجوریم دیگه، به وقتش نمیتونم حرف بزنم یا اصلا میزنم به رگ بی خیالی....معمولا همه چیز رو در وقت بحران به روی تخمام دایورت میکنم...تخمایی که ندارم، بعد که حسابی آبها از آسیاب افتاد و به قول معروف تمام عوارض بحران زدگی از بین رفت،.....من میمونم و یه دنیا بغض نترکیده؛ دل شکسته؛ چشم پف کرده،.......من میمونم و خودم و چهاردیواری مغزم، من میمونم و سیگار های دست پیچ....من میمونم و احساسات گمشده و بی نام....من میمونم و تخمای لت و پاره.....!!! عوضش خواستم که قوی باشم....

22 October 2010

I'm a dreamer, you're a fighter

من در رویا زندگی میکنم و تو
همواره در جنگی!
من با خیال زنده ام و تو
در واقعیت غلتان!
من فرار میکنم و تو
میمانی و هر چه باشد زندگی میکنی!
من از خواب بیدار میشوم و تو
خسته و آسوده به خواب میروی....

شاید این است دلیل دوری ما،
که فاصله خواب تو و رویای من لحظه ای کوتاه است که هر چند سال نوری به هم میرسد!!!

20 October 2010

پیدات کردم!
اما فقط برای دل خودم این بار!
مثل همه آن گاه هایی که پیدایت میکردم!
مثل همه آن غروب هایی که تمنای حضورت را داشتم و نبودی!

پیدایت کردم
اما این بار
از فرسنگ های دور،
از دوری های غریب،
پیدایت کردم این بار!
در اوج غربتت،
در اوج شادیت
در اوج قربتت به تنهاییت!

پیدایت کردم
اما این بار،
رهایی و من دور از دلت،
شادی و من بی دلیل ترین نام گمشده در پهنای زندگیت،
خرد ترین ذره ای که گم کرده باشی....

تو بیا و پیدایم کن،
این بار!

19 October 2010

حرف برای گفتن زیاده...اما باید گزیده صحبت کرد...این امکان وجود داره که احساسات و افکار فردی، مورد عنایت قرار بگیره و در موردت احکام درست و نا درست صادر بشه که بنده به شخصه از این پیش آمد دوری میکنم ...!!!!

16 October 2010

همچنان سرما خورده به سر میبرم...خوب میشم...
اگه برم ایران کیا رو میبینم..؟ خیلی دلم تنگه...تنگ خیلی چیزها...
آخ که همه چیز چقدر دور از دسته و چقدر غیر ممکن به نظر میاد....

14 October 2010

سرما خوردم!
خیلی نا جور...تمام امروز رو خوابیدم...البته فکر می کنم که بیشتر به خاطر اثر داروهاست....
این چند وقت زندگی من انگار که روی رولرکوستر گذشته.....میرم اون بالا و کله پا میشم و پر میشم از انرژی....بعد یهو ول میشم و میافتم پایین وسط جمعیتی که خیره شدن توی صورت من تا خوب ببینن که چه جوری با این بالا و پایین شدن کنار میام....
من می خندم...
برعکس بقیه که خیره میشن به یه نقطه و ثانیه شماری میکنند تا بازی تموم بشه، من چشمامو میبندم...با تمام وجود سر و ته شدن رو حس میکنم و می خندم و فریاد میکشم....نمیدونم از ترس یا هیجان، اما مثل ارگاسم میمونه این سر و ته شدن ناگهانی....لذت میبری و نمیتونی تحملش کنی!
میشه توش غرق شدو ازش لذت برد...یا میشه ازش ترسید و برای تموم شدنش لحظه شماری کرد....
من دلم میخواد همه جوره لذتش رو ببرم...حالا که داره پیش میاد، همه جوره ازش لذت میبرم!!!!

9 October 2010

ساعت 3 صبح...
از حدود 6:30 صبح بیدارم...
لباس ها رو که همه جای اتاق پخش و پلا بود جمع کردم....صد بار ایمیل چک کردم...مثل هر روز صبحانه خوردم، قهوه با 4 تا نون تست، امروز با کره و مربای لیمو...باز ایمیل هارو چک کردم... به نی نی جدید فکر کردم...
رقصیدم و جلوی آینه هی قر دادم و لباس عوض کردم...آخر سر هم سر تا پا مشکی پوشیدم...!!! ولی خیلی دوست داشتم و تو لباسم راحت بودم ..
رفتم شهر ، بادکنک ها رو دادم باد کردن یه جا کلیدی مکش مرگ من خریدم که بگم که به فکر بودم...
رفتم تولد....هیچ رقصم نیومد....کلی معاشرت و این حرف ها...آدم های جدید و تکراری....
ورق بازی...
اومدم خونه....
نی نی رو دیدم....دلم کلی غش و ضعف رفت....
فیلم دیدم....سیگار کشیدم...تمام خونه رو بوی سیگار برداشت...چای خوردم....و....
هیچ خوابم نمیاد.....هیچ!
باید قضیه شراب شبونه رو جدی پیاده کنم.......
شاید که خوابم ببره...
آخ اگه خوابم ببره!!!!!

5 October 2010

تف به این زندگی....نمیدونم چقدر...اما خیلی زیاد دلم می خواست که پیشش بودم....سرم غر میزد...بداخلاقی میکرد...اما من اونجا بودم...چون میدونم شاید کمی دلگرمی بودم براش...برای خودم...نمیدونم....
آخخخخ......
آخخخخخخ.......
آخخخخخ.............
روزها مثل برگ های پاییزی که باد از سر راه میزنه کنار، از کنار من میگذرن! من این روزها رو زندگی نمیکنم!
زندگی یه تعریف دیگه تو ذهن من داره...زندگی کردن با روزمرگی برای من یه تفاوت هایی داشت! به هر حال به هر صورت ممکن، وقت میگذره....
منتظرم و از طرفی منتظر نیستم ....این داستان هم یه هوا میریزتم به هم و گیج و مبهوتم میکنه...