26 February 2010

افکار ما 13

به عمرمان در این حد و اندازه دلمان نخواسته بود با کسی سخن بگوییم ! از فرط اضطراب گریه کردیم و اشکمان بی اختیار جاری شد...مگر چه اهمیتی دارد؟دارد! خوب می دانیم که هم اکنون برگی از زندگیمان را در عدم حضور ما ورق زده اند..! در اوج تنهایی و اوج احتیاج به هم صحبتی ، با خود به گفتمان نشستیم که هر چه پیش آید خوش آید و درد دل با همگان می گوییم ......
دلمان بیشتر گرفت...

25 February 2010

من جا مانده ام

سایه ها مرا احاطه کرده اند
صداهای یکنواخت
نورهای تکراری

قطاری به سرعت از کنارم می گذرد و من جا مانده ام!
همانجا که بودم
همانجا که
ایستاده بودم،
من به این مقاومت می بالم،
به این اصرار همه جانبه ...
به این پایبندی
که
از سویی فرا می خواند و
از سویی دیگر به اعماق سایه ها پرتابم می کند !

من اما
به این پایبندی می بالم،
میان این همه
صداهای یکنواخت ، نورهای تکراری!

24 February 2010

به خودم صد بار گفتم که دیگه این کفش رو نمی پوشم...اما باز امروز صبح پوشیدنش بد جوری قلقلکم داد...حالا که به چلاقی افتادم و کاریش نمی شه کرد! اومدم دانشگاه و کلی راه رفتم...اینجا نشستم و فکر می کنم که سال دیگه این موقع کجام...هیچ جوابی ندارم که به خودم بدم...هیچ جوابی ...و این داستان بد جودی فکرمو مشغول کرده! شاید دلم برای اینجا تنگ بشه...چیزی که در حال حاضر ازش مطمئن هستم اینه که اینجا نیستم ...اما مکان بعدی بد جوری نا معلومه....
پای بیچاره بد جوری درد می کنه...سرم هم همین جور...خلاصه در یک سر درگمی مزخرف و دردناک غوطه ورم و منتظر هستم که زمان بگذره و من برم خونه.....صدای موزیک کلاسیک فضای فکر منو بد جوری پر کرده...

22 February 2010

از صبح با خستگی از خواب بیدار شدم، شب ها خواب هایی می بینم که وقتی بیدار میشم هنوز انگار تو خوابم...سرم بد جوری گیج میره و تنم درد می کنه! فکرم اینجایی که خودم هستم نیست ، برای همینه که اینجوری وقت می گذره و من نمی فهمم!
به من میگه که ایمان داره که همه چیز خوب پیش میره...قبول، اما من که با خوب و بدش مشکلی ندارم...با این زمان کوفتی نمی تونم کنار بیام...این چه زندگی عجیب و غریبی که من برای خودم ساختم؟ به خدا من نابغه هستم تو این تصمیماتی که تا به حال گرفتم!
البته کلی هم من در زمان هایی از زندگی به این نتیجه رسیدم که هر کاری که کردم و هر چیزی که پیش اومده بهترین بوده، اما ، چه کنم که اگه آدم اصلاّ شک نمی کرد که هیچ وقت به یقین نمی رسید!

19 February 2010

I need to cry..my eyes just forgot how they used to cry!
My heart seems to be full of pain, loneliness....I just need to cry...I 'm tired of putting on a happy face...a nice smile, a world of ignorance, fake braveness and trembling shadows....
I just need to cry!

افکار ما 12

دلمان تنگ است، همه کارهایمان گره خورده اند به یکدیگر، وجدانمان خفته و دیگر روی خوش به هیچ کس نشان نمی دهیم! چای تلخ و سرد می خوریم...به پنجره ساختمان روبه رو خیره می شویم...به داروی مسکن فکر می کنیم که در دور دست ها هر چند روز یک بار به دلتنگی می خورانند و به گذشت زمان، آرزوهای بر آب می سازیم و بر حباب های فکرمان سوار می شویم و با نشیمنگاه بر زمین سخت فرود می آییم....

16 February 2010

حجاب سفید

شیشه پنجره تاکسی یا پایین میمونه یا بالا...حد وسط نداره! باد مثل سشوار تمام موهامو به یک طرف خوابونده، گرما کشنده شده و من قطره های عرق رو که از پشتم لیز می خورن و تو کمرم گم میشن رو حس می کنم، مردی که کنارم نسشته حسابی چاقه و همینطور داره از صورتش عرق پاک میکنه...سعی می کنم نگاهش نکنم ، اما حرکاتش رو کنارم حس می کنم...

باز چراغ قرمز...ای وای، حس می کنم دارم مثل شکلات آب میشم، کم مونده روسری رو از سرم بر دارم...بوی عرق خشکیده و بنزین داره حالم رو به هم میزنه...این همه آدم تو این جهنم آخه چی می خوان ...هیچ نمی فهمم، گیریم همشون مثل من باشند....یعنی این همه آدم برای یک امضا این همه مشقت به خودشون میدن...؟ نه ، دیوونه شدم ها، ملت میان اینجا دنبال یک لقمه نون...اونوقت من سر یک ساعت حالم داره به هم میخوره..ای وای خانوم توی این جهنم چطوری چادر و مقنعه سر کردی؟ ای وای ی ...این اعتقاد چه جونی که از آدم نمی گیره...لا اقل حجاب اسلامی رو تو تابستون سفید می کردن که این همه آزار بصری و روانی هم نداشته باشه...بیچاره حتماّ الان پوست سرش داره می سوزه...
آقا مرسی ، من پیاده میشم..."و از شر بوی عرق این آقا خلاص میشم"!
آخیش...دفتر اسناد رسمی 1884....کجا بود؟ آه ....اون خانومه که داشت تو گرما آب میشد اونجاست..حتماّ میدونه کجاست، به هر حال
محل کارش اینجاست...
-سلام ، این آدرس رو میدونید کجاست؟
-ببینم!؟ ناخن هات هم که لاک داره....هیچ فکر کردی اینجوری راه میافتی تو خیابون مردها چه فکر هایی در موردت می کنن؟ این مانتو که پوشیدی مثلاّ کجاتو پوشونده؟
-بله؟ من آدرس پرسیدم ...این حرف ها چیه؟
- بیا بشین تو ماشین ...حجابت که درست شد، هفته دیگه خودت یاد می گیری...
"من باید توی این گرما هلاک بشم تا این خانوم یاد بگیره و بفهمه تو جهنم چطور باید زندگی کرد"!

14 February 2010

افکار ما 11

حوصله خودمان را نداریم...به همین دلیل است که دیگر فکر نمی کنیم، نمی نویسیم و در انزوای فکری به سر می بریم و مشغول هضم و جذب واقعیات هستیم!

13 February 2010

خواب دیدم که بهم گفتی خیلی نوشته هات مزخرف شده....راستش چند وقتی میشه که مرز خواب و بیداری رو حسابی گم کردم....دهنم مزه تلخ الکل میده، سرم هم کمی درد می کنه، دیروز هیچی نخوردم! اصلاّ احساس گرسنگی هم نکردم! شب کلی شراب خوردم،سیگارکشیدم و بالا آوردم! دیگه وقتی حالم به هم میخوره گریه نمی کنم...
دلم بدجوری تنگ شده ولی می دونی که من صبر می کنم و به ناگاه می ترکم...شاید هم نه...! توی دلم میگم هر چی پیش بیاد اتفاق خوبیه ولی خیلی وقت ها باورش برام داره یواش یواش سخت میشه....
خواب دیدم بهم گفتی ....یادم نیست...لطفاّ به خوابم که میای کمی منو تو خواب دوست داشته باش!

9 February 2010

دیوار

چشم ها به در دوخته ام
مگراین دیوار یکدست روبه رو در هم شکند!
چشم ها به آسمان دوخته ام
مگر این ابر ها ببارند
زمین دگر بار،تر شود
امید بروید این بار
نه ترس
نه کینه
نه درد!
زمین تر شود
دانه های باران در آسمان برقصند
عشق بر زمین بارد
عشق بروید این بار...

8 February 2010

این گل ها....

برای این اتاق به زور گل خریده و میگه که آدم هر جا که هست باید حس خونه داشته باشه و زندگی....بهش میگم بعد که تو رفتی ، این خلأ مزخرف توی این اتاق دامن این گل های بدبخت رو می گیره و می خشکند و می میرند و من کلی حالم میگیره...اون وقت که دارم گل بی نوای خشک شده رو دور می اندازم باید یادم بیاد که با هم خریدیمش...یک سری خاطرات یادم میاد....اینکه چقدر به موهام گیر دادی و اینکه من هیچوقت نمی دونم باید چطور موهامو مرتب کنم...یا اینکه چقدر حال کردیم که با هم رفتیم سینما و کارتون دیدیم...و پاستیل خوردیم....یا برنامه تکراری هر شب توی این اتاق شراب و پنیر خوردن..!!! آره باید تمام این چیز ها یادم بیاد....تازه اگه گل بی نوا زنده هم بمونه باز هر بار که آب بهش میدم باز همه این چیزها یادم میاد...و عزیز من ، تازه بعد از این همه سال من به این دور بودن و در دسترس نبودنت عادت کرده بودم...!! من جنبه این همه دوری رو ندارم.....حتی این نزدیکی بعد از این همه دوری رو....یادم نرفته بود که وقتی بیای باز به لباس پوشیدنم گیر میدی...به مو های صاف نشده...به اتاق خالی و تمام خرت و پرت هایی که وقتی می پرسی چرا نگهشون داشتم...مجبور میشم یک روز و ساعت و تاریخ خاک گرفته رو برات تعریف کنم .....آخرش هم که بهم فقط نگاه می کنی و می پرسی واقعاّ می خوام نگهشون دارم یا نه!؟

7 February 2010

افکار ما 10

سرمان گرم است و ملالی نیست جز دوری شما....! با خودمان فکر کردیم که اینگونه آغاز کنیم سخنمان را امروز، اما دریغا که غم ، زیاده داریم و درمانمان نیست و تنها دردمان هم دوری نیست ...چه بسا این دوری که روزگاری خود دردناک ترین داستان زندگیمان بود، چه آهسته و پیوسته رنگ باخت و زندگی به ما چه روزها که نشان نداد و ما در بسیاری از لحظات آرزو کردیم که ای کاش فقط این دوری بود که جانمان به درد می آورد...! و اما، این قانون نا نوشته دیگریست ....زندگی خوب به بازیمان می گیرد و هر دم چیزی دریغ می دارد تا بدانیم قدر هر لحظه از این عمرمان را...

4 February 2010

افکار ما 9

بسیار درگ این موضوع سخت و عجیب می باشد که در زمانی که انتظار می رود بسی شادمان باشی در هراسی عجیب و غمی بس عجیب تر به سر می بریم!

3 February 2010

!!!!!!!

بهش گفتم نمی تونم به هیچ وقت اونجا زندگی نکردن فکر کنم! میگه خیلی ببخشید اما باید بهش عادت کنی ...همه کسایی که می شناسی این دوره رو داشتن....
بهش گفتم من باید بتونم برگردم...! میگه دیگه اونجا جایی نیست که برگردی...اونجا هم تنهایی...
بهش گفتم بسه این همه دوری...این همه دلتنگی....این همه تنهایی! میگه خیلی وقت ها این دوری خیلی هم خوبه...
بهش گفتم دیدی همه چیز چه زود گذشت؟ میگه آره بازهم زود می گذره...
بهش گفتم من می خوام ثانیه ها مال من باشن....اون روزمره بودن مزخرف ...! میگه ببخشید؛ بهتره به این هم عادت کنی.. که نمیشه!