25 January 2011

I have been stoned in my emotional life for a decade,
I just have been stoned...

He tells me stories of ignorance and blame,
He tells me stories of Love,

I just want to let the hairs grow....
let the wind go through my hair....
let the sun go down in the sky...

becuase I have been emotionally stoned!

17 January 2011

aha..the last thing I need was a crashed computer in the office...don't know what happened to it...whatever it is, it is not good...no, not at all!
Any way I have got a new laptop..which is nice and cute and so girly...the problem is the windows is 7...and I can not cope with technology..so , imagine me, sitting here behind a desk with two computer on it and trying to focus and work..and I should mention that all works that I have saved in the crashed one..., is gone...!
This is typical me...
No surprise...
I am so far away...and honestly like a dead person...in thoughts...someone that cannot do anything and you can not do any for...so sad!
Some one asked me how was my weekend....? I went blank...didn't know what to say...I am getting addicted to my work...! I remembered the day on confocal microscope...the night, actually, we were planning to finish a job on confocal and close the file..., I told him there is no problem ....no one is waiting for me!
This is the sad story now, when you don't have any thing else to do...you just work, without looking for any outcome...you scape to your work!
I am scapeing to the lab, there is no other place to be, no one to talk to ...no one to spend time on
or with!

12 January 2011

ساعت 3.5 صبح از آدم بیشتر از این انتظار نمیره....
همینجوری که داشتم آسمون و ریسمون به هم میبافتم، یهو به سرم زد که این چه زندگی من دارم، نصف عمر حرفه ای من در انتظار میگذره...
یه عمر که منتظر شوهر ملت بودیم تا نمونه اسپرم بیاره، بعد منتظر این شدیم که سلول های عزیز تصمیم بگیرند که رشدکنند....بعد از اون علاف شرکت تولید کننده آنتی بادی شدیم.... بعد باید منتظر باشی که باکتری های عزیز رشد کنند...تقسیم بشن....بعد باید صبر کنی با محیط جدیدشون تطبیق پیدا کنند.....خلاصه مطلب اینکه از سلولی با نصف کروموزوم تا شرکت تولید کننده با کل پرسنل ما رو در طول زندگی دست به حنا گذاشتند....
حالا ما که یه زندگی on call بودیم، یکی نیست بگه یه هوا ما هم منتظر این بی نوا بمونیم....
منتظر بمونیم با محیط کار جدیدش آشنا بشه، منتظر بمونیم ببینیم از این غذا خوشش میاد...آقا جون بهش فرصت بدیم تصمیم بگیره ببینه دوست داره خونشو عوض کنه....خلاصه در طول و عرض این زندگی ما یه سره تو ماراتن به سر بردیم....
همینجوری دم صبحی داشتم فکر میکردم دیگه....
میگم من به چند نفر تا حالا officially گفتم که masturbate کنن؟
چندان نکته جالبی نیست که آدم تو رزومه اش ذکر کنه ...اما داشتم فکر میکردم، کلی تنهایی خندیدم....به اینکه چقدر قضیه سو رآله .....یعنی یه روزی به خودت میای میبینی که هنوز نمیتونی با خیلی مسائل کنار بیای....هنوز گیر یه سری خورده ریز چرندی، روت نمیشه به یکی یه چیزی بگی....یا یه عمر صبر میکنی یکی با هزار دردسر بفهمه تو چشمت جذابه....بعدش میبینی از اون طرف به صد تا غریبه وایاگرا تجویز کردی یا پیشنهاد دادی چطور ارگاسمشو کنترل کنه....خب آدم با خودش دچار تضاد میشه که ای بابا؛ خلاصه من جرأت گفتن همه چیزو دارم...یا اصلاٌ می ترسم حرف بزنم!!!
خلاصه اینکه....من سعی میکنم به همه فرصت بدم و منتظر باشم که یه روزی بفهمن....به هر حال من باید یه جوری ثابت کنم یه فرقی دارم....حداقل بردار ما در جهت خلاف بردار زمانه و به هر حال اندکی زمان.....حتی یه ثانیه بیشتر هم ....خیلی وقت ها ارزش یه سال رو داره....
بدانید و آگاه باشید که من همیشه فرصتشو میدم....و منتظر میمونم...کسی جا نمونه!

11 January 2011

ای یو!
اعتراف میکنم از این " اشتراک نمایه کامل من" بسیار منزجر میباشم...اما جدی این به چه زبونیه..؟ فارسی دری؟
با شرمندگی تمام، اعلام میکنم فاقد توانایی لازم و کافی برای داشتن " نمایه و طرح" مناسب میباشم...
از خوانندگان عزیز ،....If there is any پوزش میطلبم....
باز بی خوابی زده به سرم نا فرم!
راستی باز بارون میباره...
آخ که خیلی دلم میخواد برقصم....برقصم بی غم و غصه...یعنی هوس کردم بترکونم با رقص...آخ ...هوس یکی از اون مهمونی های شلوغ و بی دلیل که هر کی یه جا گیر میاره حال خودشو میکنه کردم...یکی می رقصه، یکی خوابه...یکی هی موزیک عوض میکنه..اون یکی بحث سیاسی میکنه...یکی یه گوشه دپ زده...یکی داره واسه ملت دلقک باری در میاره...یکی مرتب داره چیپس و ماست میخوره...من هم زیر سیگاری خالی میکنم...می رقصم......یه شات عرق هم دستمه...نم نمک مزه میکنم...بی خیال همه این آدم ها و اوصافشون....
می رقصم...بی خیال MC58، تخمک، بنزین، شب، اجاره خونه، جاده، آژانس، بارون، برف......یعنی....واااای!
بگذریم....
میگم هیچ خوش نیستم و هی به روی مبارک نمیارم....شاید یه روز دوباره اینجوری رقصیدم....
راستی خوانندگان (احتمالی) محترم....من تو فکر این بودم که اگه همینجور همه نوشته ها بی نظر بمونه؛ گزینه نظرات حذف بشه...اما بعد احمق شدم، گفتم به خودم شاید یکی دلش خواست یه چیزی بگه...اونوقت نتونه خیلی حالگیری میشه...خلاصه که ....حتماٌ اگه می خونید یه نظری هم دارید دیگه...ایرونی جماعت و بی نظری....؟ بد گفتم ، اما من خوشحال میشم بدونم کی موافقه...کی مخالفه.....!!!خلاصه من پذیرای " واکنش" های شما هستم!
به هر حال...
اینم از من که باز بی خوابم....
اگه کسی پیشنهادی در مورد رموز به خواب رفتن داره...من هر کاری حاضرم بکنم که خوابم ببره!!!! (توی اتاقم البته)

7 January 2011

I am strong...stronger than you think...it's not the first time that you've decided to abandon me!You have done it again, for the....I don't know how many times, but definitely not the first time...! Just to remind you, that I have been ignored before, I have been humiliated before, I have been hated before....but it hurts all the times ....it hurts more and more...I just found a way to respond to the pain less than first time, every time you hurt me!
I heard some where, once, people were talking and I over heard that, the opposite of love is not hate, it is being indifferent....
That was the point I realised that I don't have you any more!!!

5 January 2011

یک سوال، اصلاٌ تا به حال هیچ وقت حس کردی همه به یکباره بهت پشت کردن؟
اگه این حس رو داشتی پس خوب باید بتونی حال منو بفهمی!
آره......حس میکنم که به ناگاه؛ به یکباره و همگانی؛ همه تصمیم گرفتند که زندگی من به تخـ...ـاشون نباشه! انگار که به یکباره کل دنیا طی یک تصمیم هماهنگ به این نتیجه رسیدن که دست ازاهمیت دادن به هرگونه داستان مربوط به من دست بکشند!
عیبی هم نداره؛ یعنی من چاره ای به غیر از اینکه این حرف رو بزنم، ندارم ! اما خلاصه اینکه اینجوریاست!
یکی از دوست های قدیمی یکبار خیلی جدی به من گفت که دلش نمی خواد لاستیک زاپاس من باشه که هر وقت هیچ کسی باقی نمونده بود برم سراغش! میگفت میخواد همیشه باشه؛ من اما هیچی در جوابش نگفتم، فکر میکردم من اصلا لاستیک دائمی ندارم که هر وقت به پنچری خوردم برم سراغ اون؛ می خواستم بهش بگم من هر چی دارم زاپاسه...هیچ کس اونقدر موندنی نبوده! تا مدت ها هم میگفتم به خودم که راست میگفت، من نباید بی معرفتی میکردم....!!!
اما تا همین الان نفهمیدم که باید چی در جوابش میگفتم، فکر میکردم حق داره!
اما نه، داستان اینه که، حداقل من فکر میکنم که داستان اینجوریه که ما آدم ها خودمون چهار تا چرخمون کار میکنه.....یک تعدادی هم لاستیک زاپاس داریم با نام مستعار " دوست"، " همدم"، " همراه" ...اصلاٌ کسانی با هر اسمی، بنا به فصل و آب و هوامون، هر وقت لازم شد، یکی از لاستیک زاپاس ها رو میندازیم زیر ماشینمون که خوشان خوشان تر راه بره این چهارتا چرخمون....
بابا جان ....ما همه لاستیک زاپاس همیم! بی تعارف!
حالا اگه دو نفر همزمان بخوان زاپاس هم باشن؛ آخ زندگی به کامه...
حالا من می خوام بگم بنده در شرایط فعلی مورد نیاز هیچ جنبنده ای نیستم...کسی نمی خواد با ما خوشان خوشان بره !
حالا باید بعد این همه وقت از اون حرف دوستم؛ پیداش کنم بگم دممون گرم که یه وقتی تو این زندگی لاستیک زاپاس هم بودیم!
میگم حالا اگه کسی یه زاپاس یخ شکن پاره و پنچر لازم داره، اعلام کنه، خوبشو سراغ دارم؛ تضمینی !!!!

2 January 2011

Didn't catch the proper cold yet, but couldn't sleep last night.... I was awake till 5 a.m which was a pain, and then fell sleep at 5 and slept till 9:30!
It is killing me....killing me with lots of pain...pain in the ass! I just don't get it that people can be this disgusting!
I am going to be strong, tough, super woman....not like a scarf in the wind...I am like a tree, strong and giving!
رسماٌ ساعت 4 صبحه....خواب که یه چیزی بود که از قرار بدن من به کلی فراموشش کرده....!!! ای بابا!
تصمیمم رو گرفتم، همین امشب که داشتم باهاش حرف میزدم! هم به خودش گفتم، هم به سایر اعضای خونواده...همه هم کلی استقبال کردند جز خودش...
من حالا که بهش گفتم، باید انجامش بدم.....نه اینکه فکر جدیدی باشه؛ نه! اولین بار یه روز عصر که تو لواسون پهن شده بودم رو اون کاناپه سه نفره....ولو و کمی مست و دلگیر که چرا باید تا تهرون رانندگی کنم و شب نمیتونم بمونم؛ داشتم از قوانین نا نوشته خونه به احسان میگفتم که یهو به این نتیجه رسیدم که من باید زندگی بابا رو بنویسم! کلی با این فکر حال کردم...اما تا وقتی که نزدیک اومدنم بود و بابا تازه از امریکا برگشته بود و داشت خاطرات 2009 رو با 1970 مقایسه میکرد...بهش نگفتم!
وقتی بهش برای اولین بار گفتم...خندید، یه جور تلخی اما من حس کردم بدش نیومد!
امشب داشت برام از سال نو تو فرانسه میگفت و اینکه میدونه چقدر سخته اگه تنها باشی...نقاشی جدیدش رو نشونم داد و گفت که داره سعی میکنه یه مجموعه از همه نقاشی ها جمع کنه....گفت داره زنگ میزنه واز هر کی بهش یه نقاشی داده؛ یه عکس از نقاشی میخواد....
بی هوا بهش گفتم نقاشی رو بی خیال شو، من داستان زندگیت رو مینویسم....این بار صداتو ضبط میکنم....!!!
خندید....گفتش آره؛ یکی باید این کار رو بکنه....
تو دلم داره قند اب میشه....واااای که عاشقشم.....
وااااای که عجب زندگی داشته این آدم! نه اینکه بابام باشه؛ نه؛ حس میکنم اونقدر بزرگ شدم که بفهمم اینو از سر عشق و علاقه میگم یا از سر واقع بینی....
من مینویسمش!!!!

1 January 2011

OMG....I'm catching a cold! Not the best timing though! As in this week I have to work really hard in the lab and also need to work in the office to finish my monthly report...not goood....not good!
Again working today....in the office I mean! That's funny, because I have all the medication that is needed for cold! hah..., don't want to be sick...I know why did I get it, the cold, yeah, I was deeply down for last couple of days...and THIS is the outcome!
I have to be strong because there is no one around to take care of me when I'm sick...so, go away you bloody cold, I'm gonna be fine...right?
Better be fine...!
هاها...یک دهه از زندگی مثل برق و باد گذشت!