31 May 2010

آفتاب حسابی حیاط رو روشن کرده و رنگ سبز چمن تو این روشنایی براق تر و تازه تر شده....همه توی حیاط جمعند....بوی کباب و سیگار و علف همه جا پخشه....دختر ها لبه های مایو ها رو چک می کنند و با آفتاب سوختگی دلخوشند...! دنبال پارچ دوغ می گردم که پرش کنم از یخ! این گربه اعصاب همه رو خورد کرده بس که گدایی کباب کرده....موهامو صاف کرده بودم ، فکر کردم با این همه مهمون و شلوغی امروز به آب نمیزنم....اما آفتاب بدجوری داشت داغم میکرد....حالا از سر و روم داره آب میچکه....!!! دیوانه با شلنگ آب داره همه رو خیس میکنه....من می خوام غذا رو آماده کنم...اینجوری همه چیز دیر میشه...و من هم باز باید دیر برم خونه.....! لیوان عرقم باز گم شد، سیگار، اونو کجا گذاشتم...؟ آه....دوغ چی شد؟ سرم بد جور گیج میره....میرم باز تو آب.....زیر آب میمونم.....واو...این حباب های هوا این زیر عجب با مزه هستند....باید برم زیر غذا رو کم کنم که نسوزه، این ملت الان غذا بخور نیستند....لیوان عرقم کو....؟اه...فندک چی شد...؟ اینجا بیست نفر سیگاری با سیگار روشن هست...یک فندک یا کبریت پیدا نمیشه...!
....................
سرم درد میکنه....بوی کباب هنوز توی سرمه....کیف دستی حصیری و وسایل استخر هنوز جلوی چشمم تاب می خورند.... پتو رو می کشم رو سرم....اتاق حسابی سرده.....تو فکر یه نخ سیگارم...با سیگار دم صبح خیلی حال نمیکنم اما حاضرم با همین لباس ها و تو این سرما برم بیرون و سیگار بکشم....! هنوز بوی کلر و کباب و علف توی دماغمه....هنوز سرم از آب استخر خیسه و تنم از آفتاب گرم!

29 May 2010

من هیچی نمیگم....چون خوب می دونم که همه چیز برات سخته...نمی خوام با گفتن دردهام کل داستان رو از اینکه هست دردناک تر کنم!

28 May 2010

اینجا هر چند وقت یک بار با کیتی حرف می زنم و درد و دل می کنم! ولی همیشه بحث اعتماد این وسط آزارم میده....ولی خوشحالم که به هر حال یکی هست که می تونم باهاش صحبت کنم....کسی که کمی به شرایط من آگاهی داره...
باز امروز هوا آفتابیه....ولی سرد هم هست....کلی همین الان دلم گرفته....دلم امازاده صالح می خواد....یک جایی که بتونم بشینم و میخ مردم بشم و غم و غصه های خودم یادم بره....!!!!

25 May 2010

میگم که تا دیر وقت میمونم، کسی منتظر من نیست!
اینجوری توی تاریک و روشن اتاق قرمز که تنهام و توی ستاره ها گم میشم، کمتر حس میکنم کجام و ساعت ها مثل برق میگذرن! کلی با این داستان حال می کنم! اینکه به چه سرعت همه چیز میگذره....
دستهام همه جاش زخمی شده.....
حس دلسوزی نمی خوام!
حس همدردی هم نمی خوام!
فقط امروز خیلی دلم می خواست یکی بود می تونستم تو بغلش یه فصل زار بزنم...بی دلیل...، بدجوری احتیاج داشتم یکی طولانی بغلم میکرد...من زار می زدم و مجبور نبودم بگم چه مرگمه....هیچ کس نبود، برای همین تو اون تاریکی قرمز مثل بچه ها گریه کردم، یاد قدیم ها افتادم که میرفتم توی دستشویی ، سر کار کلی گریه می کردم...البته زمین تا آسمون فرق هست بین این گریه واون گریه......
می خواستم بگم به تخمم....اما نتونستم...خیلی سخت روی آب راه بری و تا آخرین لحظه امیدوار باشی که توی آب فرو نمیری....خلاصه من الان در مرحله چه یه وجب چه صد وجب به سر میبرم!

24 May 2010

خسته هستم و بعد از کلی روزهای سرد...چند روزیه که هوا حسابی آفتابی و گرمه....حوصله به جا آوردن مراسم اپیلاسیون رو اصلاٌ ندارم....بعد از کلی زندگی به مدل غار نشین ها....دیگه کی حوصله داره...بماند...اینها چیزهای کوچیکی هستند که منو گم می کنند و فکرمو می دزدند که فراموش کنم که چی داره بر من میگذره....
اما همه چیز میگذره...خوب و بد....
نصف بیشتر این عمر گذشته...زندگی من، روزهایی که بر من و فقط بر من اینطوری گذشته...اونچه که من ازش با خبرم...تمام غصه ها و دلتنگی ها...شادی ها و بد مستی ها که توی زمین و هوا خودت رو رها میکنی و میگی این روزها میگذره....شب هایی که از هراس به تاریکی دیوار خیره میمونی تا اونی که دوسش داری تا صبح کنارت باشه و تاریکی دیوار و خواب هایی که وقتی ازشون بیرون میای هنوز توی فضاشون گمی...
سرمای دم صبح و تاریکی گرگ و میش که می کوبه توی صورتت...و امیدواری که یک روز بی دغدغه برای خودت باشی و دلتنگی هاتو...و تنهایی ها رو با برف قسمت کنی و گم بشی توی سرما و موزیک و دود سیگارت ....و فکر کنی اگه امروز روز آخری باشه که هستی، عجب روزیه....سفید و سرد...و اینکه در نهایت تنهایی....اینها روزهای من بودند...بی هیچ تعارفی....من عادت کردم به این بازی آرزو ساختن و باختن...دیگه نه این بازی اونقدر دردناکه نه هیجان انگیز...فقط از سر ناچاری بازیش می کنم...
نه افسرده هستم نه دلتنگ.....بس که زمین خوردم و تا ده برام شمردن ...من دیگه باورم شده که به هر حال به هر جون کندنی هم که شده من از جام بلند میشم...خمیده تر...نازک تر و سنگدل تر...

23 May 2010

هیچ کس ازش نپرسید که چطور اون شب های تلخ رو پشت سر گذاشتی، فقط محکومش کردند به اینکه همه چیزو رها کرده و رفته! اما هیچ کس حتی یک بار هم نپرسید چطور اون شب ها رو به صبح رسوند، یا روزی چند بار گریه کرد...فقط بهش گفتند همه این روزها میگذره، عادت میکنی!

22 May 2010

حالا می فهمم چرا وقتی بعد از سه سال برگشت هیچ خوش نداشت جاهایی بره که قبلاٌ کلی خاطره داشته یا هیچ دوست نداشت که وقتی من رانندگی می کنم به سیاوش قمیشی گوش بدیم! من کلی غصه می خوردم، کلی صبر کرده بودم تا بیاد و من دوباره لحظه های مرده رو زنده کنم!
حالا خوب می فهمم! وقتی که ترک میکنی و میری....مجبوری که دنیای جدید بسازی برای خودت، خاطرات جدید....هر رنگ و بویی از گذشته ، نابودت میکنه و اینکه میدونی هیچ چیز تکرار نمیشه! گذشته، مثل زخم بازیه که هر بار پوست نازک روشو میکنی و هر بار بیشتر از قبل خون آلود و دردناک میشه!

21 May 2010

غوطه ورم! بین این امواج غریب و نا آشنای زندگی !
بین این افکار پریشان و دردمند! بین حس تنهایی و قدرت! بین رفتن و موندن! بین من با من!
میون دود سیگار و هوای ابری....
میون پیاده رو و جاده پر از ماشین...
من اینجا غوطه ورم!

19 May 2010

خسته هستم! به معنی واقعی کلمه....دلم حسابی گرفته و هیچ کس نیست بتونم حرف بزنم! خوشی من به چند روز بیشتر خلاصه نشد...یعنی دلخوشی من! باور دارم و امیدوارم که اتفاقات خوب و خبرهای خوش بهم برسه! امشب هلال ماه نو رو دیدم وقتی می اومدم خونه...خیلی وقت بود ماه رو ندیده بودم! شب ها که دیر شب میشه و از پنجره این اتاق چیزی جز دیوار روبه رو دیده نمیشه! خلاصه آرزو کردم....بعد از کلی روزگار بی آرزو، امروز دیدم من یک آرزو دارم! چه حس غریبیه! اما هنوز ته این آرزو، باز میگم که هر چی به خیر من باشه پیش میاد....!!! به هر حال من یک آرزو دارم!!!!

17 May 2010

هراس پرواز و شوق ،
حس خوش رهایی و دلتنگی،
من و دیوار،
من و بیداری،
من و خواب....حس های درهم و آمیخته ام در خواب و بیداری...
من و پرواز...
من و رهایی...
من و هراس از این پرواز....

15 May 2010

خواب دیدم دارم توی لواسون گیلاس می چینم و این بار گیلاس ها حسابی دم دستند....درشت و آبدار! توی خوابم نمی دونستم کجا زندگی میکنم، نمی دونستم شیرازم یا اصفهان یا حتی کرمان، فقط می دونستم که نزدیک مشهد هستم و مثل اون جاده ای که از اتوبان بسیج میره امام رضا، توی شهر من هم یه جاده هست که حسابی نزدیکه و پیاده میشه رفت مشهد! با هم رفتیم توی یه بازارچه ای مثل جمعه بازار و من دنبال گوشواره می گشتم...هنوز یادمه که گوشواره ای که می خواستم چه شکلی بود...اما هیچ کدوم جفت نبودند...جفت هایی که کنار هم بودند ....با هم فرق داشتند! من نخریدم و به زن افغان گفتم اینجوری نمی خرم، برو جفتشو پیدا کن، جایی که زندگی می کردم حمام های خیلی بزرگی داشت...اما هیچ کدوم از چراغ ها روشن نمیشد...و همه چیز توی تاریکی برق میزد...
شام می خواستم درست کنم برای همکلاسی هام، اما دیر شده بود و همه برنج خت شفته....هیچ کس غذا ها رو دوست نداشت انگار....توی شهر نمی دونم چطور شد که زهره رو دیدم و گفت که هیچ حال و روزش خوب نیست....تو خواب سعی کردم گریه نکنم ....بهش گفتم میدونم اما هیچی ندارم برای دلداری بهش بگم، بعد پیش خودم فکر کردم کاش با نینا توی مشهد قرار میگذاشتیم هم رو میدیدم،....بعدش یهو نرگس رشیدی از سارا برام پیغام آورد که سارا این پنجاه تومنی رو داده برای تو ....از اون اسکناس های پنجاه تومنی که سر در دانشگاه روشون بود....دیگه پیدا نمیشه....
خواستم روی اسکناس برای سارا یه پیغام بنویسم، اما نمی دونم چی شد....یواش یواش بیدار شدم و نمی دونستم کجام....فقط مطمئن بودم خونه نیستم!

14 May 2010

میگه نصف اتفاقات خوبی که برات میافته، به خاطر اینه که آدم سمپاتیکی هستی! میگم آخه من باید با این حرف خوش باشم یا فکر کنم اگه قابلیتی دارم یا اگه ملت میگن که کارت خوبه....، یعنی همه اینها پشمه و از سر طنازی و خوش اخلاقی من ملت توهم میزنند که حالا این وسط کارم هم بد نیست و هندونه زیر بغلم ریف میکنند....
به هر حال من که فکر نمیکنم همچین آدم کار درستی هستم و حتی فکر نمیکنم که سمپاتیک بودن تا به حال دردی از من دوا کرده باشه!

11 May 2010

" سارا جونم، برای تو می نویسم، با کلی خوشی و دلتنگی و حس دوری....!
این اتفاقی که ناگزیر می پذیریمش...، این دوری رو میگم! این که فاصله آدم ها رو از هم دور نمیکنه، زندگی هاشونو جدا میکنه و اینه که دردناکه، این که ما که از همه جیک و پیک هم با خبر بودیم، حالا دیگه به این بی خبری مدام عادت کردیم!
عزیزم، فکر کنم از تزت دفاع کردی و....خیلی برات خوشحالم، خیلی!
سارا جونم، خوش باشی، همیشه، میدونم آرزوی محالیه، که آدم ها همیشه خوش باشند....اما آرزو می کنم همیشه خوشی هات ائنقدر تو زندگیت زید باشند که بتونی سختیها و غم ها رو تحمل کنی!"

10 May 2010

خیلی سخته که از سر صبح حالت گرفته باشه و زار بزنی و مجبور باشی تا آخر شب دووم بیاری....
شوبرت گ.ش می کنم...و هزار تا خاطره جلوم صف میکشن....آخ که چه روزهایی من توی این زندگی گذروندم....حسابی یادم رفته شادی و خوشی چه حسی بود...بعضی روزها یه حس عجیبی دارم ولی چند ساعت بیشتر دووم نمیاره، دوباره غم و غصه بر میگرده...

9 May 2010

صدا یمان در خطوط تیره و تار فضای نا محدود تنهایی گم می شود
و ما دلخوشیم به این تاریکی،
به این وجود،
و تنمان را
جانمان را
می بخشیم به این وجود....
به این بودن در تاریکی
به این درد دلچسب و خواستنی...

8 May 2010

همه آدم هایی که دوستشون داریم ازمون حسابی دورند...و این دوری تمام این زمان های خالی رو پر میکنه...همه از هم چنان دوریم که دیگه به خودمون زحمت نمیدیم که از زندگیمون برای هم تعریف کنیم یا از اونچه دوست داریم و نداریم....از بی پولی هامون به هم نمیگیم ...از خوشی هامون خبر نمیدیم...یا از دل شکستن ها....برای هم از عاشق شدن هامون تعریف نمی کنیم، اینکه چی خوشحالمون میکنه چی غصه دار....، دیگه حرفی به هم نمیزنیم...
اما هر بار به هم میرسیم...
خوب می دونیم دلتنگ چی شدیم!

4 May 2010

خسته هستم و فکرم هزار تا جا پخش و پلا شده....
دلتنگم اما به روی مبارک نمیارم چون دردی از من دوا نمیکنه....
موزیک های جدید برای اوقات تنهاییم پیدا می کنم....که هیچ چیزی به یادم نمیارند مگه خودم رو و این دیوارها و پنجره های سفید روبه رو!

3 May 2010

میگه حسابی خسته شده و از هیچی لذت نمیبره! بهش میگم قربون خیلی سخت نگیر، حتی اگه همه چیز هم رو به راه بود و هر ما می خواستیم همون میشد، باز هم یک چیزی من و تو پیدا می کردیم که بهش گیر بدیم و باهاش دهن خودمونو سرویس کنیم! میگم تعارف که نداریم، ما نمی دونیم که باید از این دو روزه عمر لذت برد. مقصر هم نیستیم، اینجوری بار اومدیم، اینجوری عادتمون دادن، عادت به زاری و نق مداوم وابراز نا رضایتی از هر چی که داره بهمون میگذره.....
میگه حسابی تنهاست! حق هم داره طفل معصوم ، این همه مدته که اونجاست و هنوز یه آدم نیمچه حسابی هم پیدا نکرده که بتونه دو کلمه حرف حساب باهاش بزنه و یه کمی خالی بشه! میگم قربونت بشم، ما که دیگه با کسی نمی تونیم هیچ وقت اونجوری نزدیک بشیم که با هم نزدیک بودیم! توی این دوره و زمونه که دیگه ما ها دوست و رفیق برا خودمون نمی تونیم پیدا کنیم....
باز میگه که حسابی خسته هست..................
لباس ها رو از چمدون در نمیارم....فکر اینکه باید دو هفته دیگه دوباره بریزمشون اون تو و راه بیافتم برگردم همون جایی که بودم ، حالمو حسابی به هم میریزه....گرد و خاک روی وسایل اتاق حالمو حسابی بد میکنه...بوی سیگار و نم همه خاطراتمو باز زنده میکنه...
پیش خودم میگم عجب داستانی شده....خیلی عجیبه که همه جا باید این حس تعریف نشده نوستالژی گریبانگیر من باشه.....پیش خودم میگم که ای کاش هیچی رو اینقدر با جزئیات حس نمی کردم...اصلاٌ هیچ وقت دلتنگ نمیشدم یا اصلاٌ هیچ فهمی برای انسان بودن نداشتم، اون وقت مثل این همه آدم که زندگی و درد و غم و بو و خاطره به گـ.... نمیدتشون، من هم زندگیمو می کردم!!!!