30 December 2011

I am tired, like always...like all of my life...and I am also lost!I wish I knew the ending, I wish I could change the ending. I wake up every morning and still the same feelings...they shout at me, suck my soul and take my happiness as the price of my being, as the price of your being!

I wake up every morning...days are all similar, same shapes, same lights...same clouds!! All the excitement is gone with the dreams, all of those happiness, parties, red dresses .....all of those food and burnt hands are gone!

I wake up and the only part of dream that has been left, is you!

30 November 2011

I am 30 now! It doesn't feel like it! It doesn't follow my imagination of how it could be....

21 November 2011

I just want to have a loud screem....those screems that you get sore throat afterwards... I hope that it may help, maybe not....I think nothing can help....nothing....

I think I would like to die today....or one of these days....

I am so fed up of my thoughts...!

I am sinking down.....deeper and deeper....darker and darker....!!!!

I shouldn't have told him that I like to die....but I like to things become to an end....I know I don't have the balls to do it....I know it very well....

But I am at the stage that there is no mmre to give...may be what I am gonna give to this life...is through my death...maybe that waken up some people....maybe my not being makes that difference!!!!

15 November 2011

If you want to know how is life in limbo, we can swap lives....

It makes you tired and fucked up....it makes you numb....like me!

It makes you not to be scared and insecure in front of closed doors and on lights....

It makes you not be hurt after seeing bloody sheets....

It makes you not feel loved or hated....

Limbo, stops the time for you....only you!!!

3 October 2011

It has been a while, I have not said anything, Kind of nothing. She says that you need to talk to them....I say that I don't have any good news....so there is nothing to talk about!!! Is there?





She says, send me photos....I like to see him....






I say that I 'm so scared of having photos...I am terrified of losing ...I want to make the time to stop....I can't can I ?


It moves with the the speed of traveling light...? What the f...k is the bloody light?


I say that I'm gonna be 30 soon...


She looks at me, with the most judgmental eyes I have ever seen!


I say I can't enjoy walking on my own anymore, while I know that some one like you exist in my life....


He doesn't say anything!

6 September 2011

My portion of life is £8.20......

5 September 2011

Not the best day ever, though not the worst! I am still hoping for nothing...I should stop myself being this idiot!

I said: I feel so lonely...

He held me in his arm....tight..

I said: maybe I should leave....

He said: I don't want you to be alone...

Although he was there for me, I was feeling lonely....lost and confused!!! But he was there, holding me....trying to convince me that he does exist...even if it is for the shortest time ever!!!! I am getting blind, I can not see anymore....I have stuck to a moment and everything is moving around me...I have closed my eyes and hoping to be able to escape only by recognising voices...

1 September 2011

I have been told that I was brave....it's a good feeling. In a really strange way...! I took control of my life...it is going to be all right!

30 August 2011

There is always something else that you can lose...your dignity and reputation.....you stay alive....you put your head up...you are breaking inside all the time...constantly breaking inside.....I gave up being ''The Good'' girl. I gave up being any one but me. I gave up being me.


It is all real now....more than it should be real....it is! It sounds more real and ugly than it looked before. I gave up being me ....and this body and mind are someone else's mind and body. I go through all these stinky and dark alleys and there are no ways back...I am Lost..., as a lost seagull looking for smell of sea in the middle of a desert, having no idea of how ended up here!

22 August 2011


حس عجیبیه....

20 August 2011


یادمه نینا که میگفت مخصوصاٌ موزیک غمگین گوش میده تا گریه کنه، کلی بهش می خندیدم که آخه مگه کـ..ـت خله ؟ دردت چیه؟


اما امروز بد جور دلم می خواد که گریه کنم ....بد جور....این قرص های لعنتی کل احساسات منو به گا دادن....!!!


حالم بده ....... حالم به هم ریخته است....باید یادم بمونه که .....


میگم بیخودی حالم بد نیست...به خدا الکی حالم بد نیست....رو تنش آب جوش ریخته.....و من اونجا نیستم....من اصلا انگار که نیستم...انگار که هیچ وقت نیستم......پس اصلا چرا من نفس میکشم.....نمی تونم گریه کنم....میخوام گریه کنم...میخوام که اساسی گریه کنم .......

همه چیز درست میشه....یواش یواش همه چیز درست میشه!!!

من اما خسته هستم و امیدوارم بتونم طاقت بیارم....

چه عجیب و غریبه این حس تمایل داشتن به یه کاری....چه لطیف و نرم و نازک....شاید هم من ااینجوری میبینمش!

نمیدونم.....چند وقتی میشه که همه حس ها با هم آمیخته شده....

دیگه نمی ترسم، هول برم نمیداره...از دم بی خیال شدم....

نمیدونم.....

18 August 2011

بهش میگم همه چیزو از من بپرس....دلم نمیخواد با قضاوت دیگران درباره من فکر کنی...

بهش میگم من حسابی زندگیم رو هواست....

بهش میگم بهم بگو هر وقت خسته شدی....حتی اگه همین الآن خسته ای بگو....

بهش میگم من عین خیالم نیست که مردم چی میگن.....هر چی بخوام می پوشم و اهل آرایش و بزک و دوزک نیستم....

بهش میگم من همیشه بلند فکر میکنم...

بهش میگم ..... تا موقعی که یه اتاق هست؛ برام مهم نیست که توی اون اتاق چی هست....

بهم میگه: مرسی که بهم گفتی!

17 August 2011

امروز هیچ کس منو دوست نداره....حالا نه اینکه هر روز یکی دوستم داشته باشه ها...نه! اما امروز اساساٌ کسی یاد من نمیکنه!

16 August 2011

How mad is that...dancing with Armenian Navy Band .....? I was thinking that it may help me to cry...no, didn't work, surprisingly I am dancing with it! I can tell that officially I'm messed up! F...k any kind of feeling and any explanation of any sort of feeling....

F...k them all, whatever the feeling that I have right now is not associated with joy or happiness, but I am dancing...!!!

15 August 2011

امروز حسابی گنگ و گیج میزنم...

خواب دیدم که هیچ جوری راه نیست که من برم تو اتاق دانشجوها....وقتی هم که از بین صد نفر رد شدم و رفتم تو دفتر کار؛ میز من دیگه اونجا نبود....به خودم هی لعنت می فرستادم که چرا لپ تاپم رو جمع نکردم بیارم خونه....خیلی حس بدی بود...

هوا مثلا گرم شده و من به قصد پیاده روی تصمیم دارم از خونه بزنم بیرون.....

ولی نمیتونم....

میگه بهم که به نظرم تو خیلی با شجاعت داری با قضایا کنار میای....

بهش میگم باشه تو خوبی....این که میبینی شجاعت نیست....این تسلیم شدنه....

12 August 2011

I had got cold just before starting my course, and I just got cold just before finishing it! What a coincident...ha? I need some one to hold me really tight and tell me that everything is gonna be fine!


Hey.....you, stop ignoring my pain....stop it...because it hurts more every day!
وقتی که آب از سر گذشت؛ چه یک وجب....چه چهار وجب!

دلم می خواست می تونستم بگم زمان میگذره و فراموش میکنم ....اما نه! همه چیز یادم میمونه...

10 August 2011

Eric Clapton is calming me down.....It's end of summer outside..and already autumn in me!!! I feel the excitement of early mornings and getting ready for school.....

I just feel so....! I don't have a name for the feeling that I have...it's like remembering the feelings of holding some one's hand....So psuereal and real...a mixture of whatever you can name and can not name...

Whatever it is I know I'm scared to say it's a good feeling ....maybe it is!!!

1 August 2011

دلم تنگه...شاید هم نه!

دلم برای امنیت روانی تنگه....در اوج روراستی....

بهش میگم یادته اولین بار....اولین بار؟....

میگه نه! میگه حتی آخرین بارش هم یادم نیست!

میگم که چطور شد که اینطوری شد؟

میگه که از بس بهش فکر کردم که یهو دیدم داره یادم میره به چی فکر میکنم....همچین بدی هم نیست!

میخنده ....میگه که زن لختی کشیدی بهش دادی؟

میگم آرررره...

میگه آخه کدوم الاغی این کارو میکنه....؟

میگم الاغ دانایی چون من....

پکی به سیگار نیمه خاموشش میزنه و میگه خوب کردی...

میگم میدونم....آتیش میگیرم برا سیگارش....میگم کاش میتونستم بگم

" دیگی که برا من نجوشه، همون بهتر که کله سگ توش بجوشه"!

میگه اصلاٌ از خودت در آوردی اساسی....

میگم چرند نگو...میدونی منظورم چیه دیگه....

میگه خب بگو کاش میتونستم بگم " بقیه عالم به تخمم؛ اگه زندگی به کام من نیست"...!

میگم...آهان این یکی که گفتی اصلاٌ جهانشموله دیگه....

میگه چرند نگو...میدونی منظورم چیه....

میگم آخه....اگه زندگی به تخمم بود که اینجوری نمیشد.....همون شیش هفت سال پیش رفته بودم کانادا و خونه بخت و کل عالم و آدماش رو دایورت میکردم به تخم نداشته ام دیگه....

میگه تو اصلاٌ مثینکه هنوز نفهمیدی که تو تخم این کارا رو نداریا....

میگه بده من اون فندک تخمیتو ....با این سیگار پیچیدنت...!!!!!

26 July 2011

Good feeling of brand new underwear!

18 July 2011

I want to run away.....but there is no one and no where to run to!!!!

6 July 2011

دلم می خواد یه دامن بلند حریر سفید تنم کنم...

پای برهنه ....روی صخره ها قدم بردارم...


نه...نمی دونم چه مرگمه...اما ، امروز دست به خیال بافی غوغا میکنه....

به اینکه شلوارم حسابی کهنه شده و باید بندازمش دور حالمو بد میکنه...یاد روزهایی که پوشیدمش میافتم...و نفسم بند میاد....دلم میخواد تا همیشه این شلوار پاره یه گوشه ای از کمد لباس هام باشه....

حالم خوش نیست....

دلم می خواد برم سفر....

اصلا همین که من " دلم میخواد" کلی جای ایهام داره....

4 July 2011

I am running out of time, I am running out of hope, energy and life! I am running out of love....I am running out of memories...

I am running out of time!
میگه که ددلاین رو گذاشتن که به موقع و سر وقت همه چیز رو تموم کنی..

میگم که میدونم اما انگار که اصلا تو به من گوش نمیدی...میگم که نمی تونم... نمی تونم....حس لباس پوشیدن و دوش گرفتن ندارم...حس از تخت خواب در اومدن رو ندارم....حس هیچ کاری رو ندارم....هیچ کار، حتی نفس کشیدن!

میگه که اگه بخوای اینجوری پیش بری من هم دیگه طرفت نیستم....

میگم باشه....من می دونم که تو هم دیگه طرفم نیستی....میگم حالا که باختم...همه چیزو...

میگم همه چیز دردناکه...

میگم خسته شدم از بس که بر خلاف جریان شنا کردم...

میگم سه روزه از این خونه در نیومدم....

میگم کاش دنیا تموم بشه....

میگم کاش یکی بود منو تو بغلش می گرفت ...

میگم که اون روز یه جوری گریه کردم که خودم هم ترسیده بودم...

میگم چرا همه چیز اینجوری شد؟

میگم ..........

26 June 2011

خودمو گم کردم...

احساساتم رو ....

حالم خوش نیست اما نمیدونم که چه مرگمه!

توی ریپورت سالیانه از یک موضوع پریدم به یک موضوع دیگه....نوشتنم هم مثل فکر کردنم شده....پراکنده....

میزان سروتونین خونم از قرار خیلی پایینه....زمان میبره برگرده به حالت نرمال....

من مرتب دارم فکر میکنم که حالت نرمال یعنی چی؟

21 June 2011

هیچ حرفی ندارم که بگم....
میخوام نباشم و نبودن خرجش سکوته!

8 June 2011

You are in deep depression! You need to take medication and it may take six months to get back to your normal stage. The drug I'm prescribing is not addictive and may have some side effects, but hopefully helps you back to get your normal life.

Do you have any friends?

Yes, there are some friends that I work with...

Do you talk to them?

Yes, they are aware of my situation, but there are times that I need to talk but nobody is around!

Are you in any relationship? Or,...do you have any relatives here...?

No.

I think this may help you.....come back next week, there is not going to be a miracle, but I want to make sure that you are taking the medication and want to monitor the side effect...

Sure...I'll be here next week!

It's just one pill per day....

Yes, I'm fine with it....I'll be here next week! Thanks for your help.

Bye

Bye

5 June 2011

سکوت بشکن،
سخن بگو ....
سخن بگو و بیارای این مردگی سنگین را با ضجه های شبانه ات.
بیا فریاد کن،
بیا قسمت کن این سهم کوچک بودنت را.
سکوت بشکن،
بگذار دستان باد پیکر عریانت را ببوسد
ببوید...
فریاد کن،
بگذار تب شهوت در خنکای صبح بسوزاند پرده های شرم را.
سخن بگو،
بیا قسمت کن این تن آگنده از درد را...
بیا!
بیا تا سرخی لب های آسمان کبود نشدست و دستانمان در سبکی قاصدک ها گم....
بیا سخن بگو!
definitely not pregnant, but so hormonal....obviously too hormonal! As when I read someone paying little attention and call me ''Sheyda khanum'' in an official email, makes me to burst into tears...I suppose it's just the frank feeling that touches your heart!

30 May 2011

در دلتنگی که شکی نیست!

اما همینه، به زندگی عادت میکنیم؛ همونجوری که به درد عادت میکنیم. آستانه تحریک به مرور زمان تحلیل میره و درد کمرنگ و کمرنگ تر میشه؛ تا اینکه یه سوزن بر میداریم و محکم به تخممون وارد میکنیم....لذت تلخ و درد شیرین!

اعتراف کردن همیشه سخته، یه جورایی آخرین اقدامه....من آخرین رو اولش امتحان میکنم، چون من اینجوریم و هیچ دلیل و منطقی هم پشتش ندارم که بخوام توجیهش کنم....من اعتراف میکنم که هر چند وقت یکبار سوزن به تخمای نداشته ام میزنم که حس کنم اون لذت تلخ و درد شیرین رو!

در حال حاضر زندگیم کلاٌ روی هواست؛ خیلی بدتر و جدی تر از همیشه؛ خیلی خیلی جدی تر از همیشه....اما چه میشه کرد!؟

در تعجبم که چطور هیچی نگفتم این چند وقته...همچنان در شوک و موج انفجارم انگار....گوشهام درست و حسابی نمیشنون، چشمهام انگار از پشت غبار و مه به همه جا نگاه میکنن، سرم هنوز از ضربه آوار گیج میره و من سعی میکنم خمیده را نرم، هنوز سرم رو بالا نگه داشتم و درد رو هنوز حس نمیکنم! چندان عجیب هم نیست؛ حالت تدافعی همیشگی که من پشتش به راحتی پنهان میشم و به همون سادگی هم نادیده گرفته میشم.....

ای کاش میتونستم برای یک بار هم که شده بگذارم این تن روی زمین بمونه و همه چیز رو حس کنه؛ ای کاش بهش فرصت بدم که درد رو اونجوری که باید حس کنه ، شاید اونوقت بتونه با تمام وجود فریاد کنه: کمک!!!
I felt so scared, so numb, so insensitive! I just knew one thing: It is not fair! That was the only thing I was sure of! I felt lost, I felt lonely, I felt like a looser! The only thing I was sure of was: There should be a good reason for all of these!


I feel strong, I feel I have done everything that I could, I feel like God is here with me, I feel so strong!


I am sure there are good reasons for all these things; I am sure....


19 May 2011

میترسم....باز هم گند زدم؟

نمیدونم...نوبت من که میشه همه چیز به گا میره...همه چیز....از خودم خیلی شاکیم....حالت تهوع داره نابودم میکنه....همه چیز به گا رفته ست! من دارم توی باتلاق فرو میرم....آیا باید دست از تقلا بردارم و صبر کنم....تا شاید از آسمون یه کمکی به من برسه یا باید همچنان به تلاش ادامه بدم تا وقتی تا گردن فرو رفتم تو گل، بتونم خودم رو راضی کنم که همه تلاشم رو کردم!؟

18 May 2011

I am definitely scared....I am sooo scared...of life and of all is happening to me!

God! Please save me....I am waiting for a miracle!

17 May 2011

حالم از خودم به هم میخوره وقتی نمی تونم قوی باشم! حالم از خودم به هم میخوره وقتی مجبورم با آدم هایی حرف بزنم که اصلاٌ درکی برای حرف های من ندارند....

حالم از خودم به هم میخوره....

امروز خیلی دلم خواست بمیرم....مبدونم حسابی زر مفت و از سر افسردگی و این حرف هاست....ولی امروز دلم خواست همینجوری این زندگی کوفتی تموم بشه...چیزی هم نیست که ازش پشیمون باشم...... یک چیز هست! اما بعید میدونم بشه تغییرش داد...

به هر حال فکر تموم شدن این داستان ها به جز با مردن به هیچ جای دیگه ای ختم نمیشه...!!! چه حیف که اینجوریه....

14 May 2011

http://www.youtube.com/watch?v=NLZ-ru2jd0g&feature=related
بعد از دو سال و اندی....دیشب یه هوا بهم خوش گذشت! یه هوا....

یه جایی بودم که میشد سیگار کشید، عرق خورد و نلرزید......زیر یه سقف....

یه حس عجیبیه این جور حس ها....اصلا قابل مقایسه نیست با اونچه از قبل تجربه کردی اما....جدید هم نیست!

گذشته از این حرف ها....هوا خیلی بهاره....زیادی هوا بهاره.....

میگم اگه هیچ وقت هم رو نبینیم هم عیبی نداره....داستان هنوز هم قشنگه....

دارم پشت هم چرند سر هم میکنم.....!!!

باید برم آزمایشگاه...باید برم....

خیلی خیلی از همه چیز عقب موندم....

12 May 2011

یکی نیست بگه به من بتمرگ درست رو بخون....!!

حالم داره از خودم به هم میخوره که ننمی تونم هیچ وقت خودم رو جمع کنم....همیشه باید گند بزنم....انگار که زیادی از ملت انتظار دارم! اصولا ولی آدم منصفی هستم...جدی میگم؛ وقتی گند میزنم پای گند زده شده وامیستم و مسؤلیت قبول میکنم....

خداییش حتی اگه فکر کنم گه خوری اضافه کردم، عذرخواهی هم میکنم....اصلا همینه که ملت همیشه از من طلبکارن....چون خیلی وقت ها هم که اون ها گه اضافه میخورن من گردن میگیرم که داستان هر جه سریعتر فیصله پیدا کنه...! ولی خب چه میشه کرد که آدمه و غریزه ....نمیشه انتظار دیگه ای داشت...!

خلاصه اینکه من فاقد هر گونه توانایی برای جمع آوری احساسات و افکار پراکنده در پنج قاره هستم و از طرفی نزدیک به" ددلاین" !

10 May 2011

گوشم گاهی وقت ها حسابی تیر میکشه...اونقدر شدید که از خواب بیدارم میکنه...! دندون عقلم پرکردگیش خالی شده و غلط نکنم به زودی به عصب میرسه ....حوصله ندارم...از اینکه در حالت تدافعی دائمی باشم، حسابی خسته شدم! دلم میخواد یه کمی زندگی کنم...یه کمی!

8 May 2011

امروز از اون روزهاییه که حسابی تنهام!


امروز احساس می کنم خیلی پایین و افسرده.... من آمد به انجام این کار در آزمایشگاه، اما به نظر می رسد که من می توانم هر چیزی را ندارند! امروز من از دست رفته همه چیز... بازگشت همه چیز را در خانه و.... تلاش برای استفاده از گوگل ترجمه است که پایان دادن به فعالیت این را دوست دارند...... گنگ هستن! من فقط ترجمه خنده دار و چشم پوشی از نوشتن ادامه بده... شاید بعد از تخم ریزی خنده من 'در آن.... خنده در یک روز غم انگیز....
من امیدوارم که طول _ من 'احساس بهتری.... من نیاز به... چون در واقع من نیاز به نوشتن که بررسی خونین

7 May 2011

موهامو کوتاه نمیکنم....اصلاٌ منم و موی دراز....
از اون روزهایی که اصلاٌ حسش نیست هیچ کاری بکنم .....کلی اعصابم ریخته و پاشیده ست....مثل همیشه...!!! یه جورایی از قرار حسابی تابلو شده که نمی تونم توی آزمایشگاه کار کنم....شاید هم نشده....یه هوا حس میکنم که دارم خودمو لوس میکنم...ولی از طرف دیگه وقتی کل ماجرا میاد جلوی چشام ....باز داغون میشم!
به هر حال امروز که شنبه باشه، باید برم و کارامو تموم کنم...
ای واااااای!
کلی خوابیدم اما هنوز هم خوابم میاد...میتونم یه دو ساعت دیگه هم همینجوری بخوابم...با حوله و موی دراز خیس!

1 May 2011

Breath Sheyda! Breath.....Don't let him ruin your day....! Keep working! Try harder to put him down!

I just can't believe that people can be this nasty and rude...!!!

I wish I could be mean and rude! I don't know if it is a proper wish or not....but at least I wish I could act little different!
This really sucks that I don't have Farsi language on my laptop at work.....I just wanted to edit one word in later posts, I just deleted a letter and couldn't replace it! Any way, I tried to get tan with British spring sun! which obviously turned to a pale red shade on my legs...Doesn't matter though as long as I was still on the ground and not gone with the wind!

I'm trying to work and really need to talk to some one...anyone...I need to communicate, as I have been trapped in the house and office for last ten days....watched loads of movies again...hmmm, not really! I watched Pina, I am so proud of my self that I made the effort to go and watch it even if there wasn't anyone to come with me to watch it! I'm still so inspired by the movie and that powerful and brave woman!

I have so many ideas in my mind and I have so many work in the lab that I have to do as soon as possible but unfortunately can't be bothered to do them...He killed my passion, honestly he did! I can not say I hate him because there is not a matter of hate or love, I just feel so sorry for him that how desperate he is and how hard he is trying to achieve something and he always chooses the wrong and hardest road......Just feeling sorry for him!

Screw him...I should be sorry for myself who is trapped here between my passion and life......fu....k all of these thoughts...I should stop talking...

I should stop asking this question: Does it worth it?

I should accept everything and try to do my best....

I should go and do my best!
من همیشه از تعطیلات طولانی متنفر بودم....اون قدیم ها فکر میکردم چون بیشتر از چند ساعت بودن تو خونه و حرف زدن از داستانهای تکراری فامیل رو نداشتم و حس قانون شکنی و بر خلاف جریان حرکت کردن من رو از تعطیلات طولانی متنفر میکرد! حالا که اینجام، نه قانونی برای شکستن هست، نه فامیلی برای مقایسه و سرکوفت! گرچه همیشه سایه سنگینشون بالای سر ماست!


از این بی قانونی متنفرم و از تمام برنامه هایی که هیچ وقت انجام نمیشن....مثل دویدن های شبانه، صبح زود بیدار شدن ها، نوشتن ریپورت های دانشگاه.....یعنی میزان مرگ و کشتار زمان به حد اعلای خودش میرسه....


گذشه از ان حرف ها من همیشه خسته هستم؛ داستان خواب و بی خوابی که بیداد میکنه...از طرفی تنهایی و خاطرات داره جونم رو پاره پاره میکنه....به یاد صادق هدایت! البته گاهی تو زندگی خوشی هایی هم هست که مثل خوره به جون آدم میافته....


دلم حتی دیگه تنگ هم نمیشه.....حتی اشک هم نمیریزم....همه چیز اونقدر دوره که دارم به واقعیت داشتن تمام اون احساسات شک میکنم!


میخوام قوی باشم و حساب این مردک رو دودستی کف دستش بگذارم، از طرفی هم میترسم....میترسم که همه چیز به باد بره و من همه چیز رو ببازم! از این که هیچ کس پشتم نیست گاهی خیلی میترسم...خیلی! خیلی خیلی میترسم!

27 April 2011

It's like getting hit by a big truck! You don't feel the pain at first, you don't understand the level of trauma, you don't realise that it happened to you! You just don't feel it! The pain!

It takes time and you revise the whole event, minute by minute.

You remember every detail, every action and reaction! you can even remember your facial reaction, the facial reaction that you haven't seen but you can exactly describe it...!!!

You remember, and pain suddenly run through all of the cells in your body....it's just the moment of confrontation....

Don't cry, it won't help you...don't fight the pain....it's gonna be there forever! Don't hide it, everybody can see the scars! Don't pretend that you are strong, it is painful and it crashed you.....just accept it in the way that it is....just cope with the pain!!!

It's like getting hit by a big truck when you get told that you are like whore!

25 April 2011

یه حسی بهم میگه چشام ضعیف شده ولی نمی خوام به روی مبارک بیارم!


میگم چه جوریه که هر کی بعد از اینکه من از زندگیش حسابی پاک شدم و خاکسترم هم حسابی تو باد پخش شده یاد این میافته که عجب انسان بزرگواری بودم من!! یا من به راحتی خر میشم یا ملت اصولاٌ خیلی دلشون خوشه! خلاصه اینکه هر جای اون شهر به نام تهران بزرگ که پا میگذاری یک عاشق و شیدا توی ترافیک یا در حال رانندگی یا غذا خوردن یا عرق خوردن، یاد من همیشه باهاشه...


میگم چطور اون وقتی که من پیاده تو ظل گرما بر میگشتم خونه، یا وقتی که از ترس و اضطراب از خونه میزدم بیرون که فقط یادم بره چه بر من گذشته، هیچ کس به تخم های مبارکش نبود....!؟ حالا که یه گوشه افتادم و ذخیره تخمدانی هر ماه کمتر میشه و میزان استروژن خونم روز به روز کمتر...ملت همیشه در صحنه فیلشون به ناگاه یاد هندوستان کرده...؟


اصلا انگار هر کی از زندگی ما میره بیرون یهو کن فیکون میشه کل زندگیش....بشه ....من که بخیل نیستم...


خودمونیم اما، حال میکنم که یک اثر مثبت شاید در زندگی کسی داشتم....شاید روزی که میمیرم یه چند نفری یه کمی غصه دار بشن، اونم حتماٌٌ به خاطر اینکه دیگه مردم و نمیتونم از اینکه یکی به یادم بودن لذت ببرم و خلاصه اینکه این جوریاست که باورم میشه هنوز تو این دنیا کـ...مغز زیاده!

22 April 2011

بهش میگم بیا آبگوشت پختم شقایق! می خنده میگه تو از کی یاد گرفتی آبگوشت بپزی؟ میگم بهش تو بیا، ببین که آبگوشته خوبه یا نه!


بهش میگم بیا، مهدی هم اینجاست، اخم نکن شقا، دیگه فرصت نمیشه که هر سه تای ما یک جا باشیم و بتونیم هم رو ببینیم....!
* * *


بیدار شدم...دلم ریش ریش شده بود....داغون ! شقایق یکی از فیلم های ناهید، زن همایون رو گذاشته بود رو فیس بوک! یاد اون روز تو لواسون افتادم که ناهید برای عسل لباس میدوخت، وسط مهمونی....یاد اون روز که ناهید رو آخر شب احسان انداخت تو استخر....!!! دلم خون شد....حالم از هر چی زندگیه داره به هم میخوره...کاش زودتر تموم بشه!

19 April 2011

I was thinking about cherry blossoms, cherry blossoms that may fall off the tree with a mild spring wind!


I was thinking about them and at the same time I was opening the door of the cold room in the lab! How random is that?


I was wondering maybe I should ask for a picture of cherry blossoms and,

I need to send my wishes for Cherries, to be strong...


He used to say that the cherry tree has brought up loads of blossoms, and then in a worried voice he would say: Let's hope that the spring showers won't put them off!


یه کمی حالم بهتره...یه کمی! اما هنوز نگرانم! باورم نمیشد که اشک دم مشکم در نیومد! کلی به کنترل احساسات مفتخر میباشم...!!!

میترسم چون بالاخره این شرایط شکل جدی به خودش گرفت! از این که هر چی پیش بیاد حالا مثل خود واقعیته خیلی میترسم....!

18 April 2011

نمیتونم هیچ کاری بکنم ....اصلاٌ دستم به هیچ کاری نمیره...!
ساعت 8 صبحه و من از 6 صبح بیدارم و هیچ کاری نکردم.....!!! هیچ حس خوبی نیست! همیشه یه خستگی عجیب و غریب باهامه که نمیگذاره من هیچ کاری بکنم!

11 April 2011

Bloody fu.....g SDS PAGE is not running properly...it supposed to be finished by now! By now means 10 p.m! I am totally exhausted and tired and eventually can sleep right now! That's a lie...! I can't sleep right now but I am truly, deeply tired...

It was a quiet day, spending time in a new campus on a '' useful '' course! hmmm! whatever! I don't know how many coffee did I have but it seems that they didn't work at all!

I got three packs of cigarette today when I came to the office! They were sitting quietly in a corner of my desk, in a kind of shy and respectful way which seemed that they were trying to apologise for their sudden and informed appearance...! It kind of made my day in a really weird and random way, in a hidden massage in my brain: ah, I don't have to roll cigarettes for a while! which is kind of good news to my brain!

It was a quiet day as I said, and the bloody SDS PAGE is not running properly!
میگه دلش گرفته و خوش نمیگذره... یادم میاد یه روزایی همین جوری زمان میگذشت و ما هیچ کاری نمیکردیم...زمان میگذشت و ما هیچ کاری نمیکردیم....! یعنی حس نمیکردیم که زمان داره اینجوری به سرعت میگذره.... دارم چرند میگم....اصلاٌ نمی دونم چی میخوام بگم....سطل آشغال رو یادم رفت دیشب بیرون بذارم....به به ....به به ...!!!

8 April 2011

یک روز یک کتاب می نویسم به نام من ...

3 April 2011

It sucks....honestly it sucks that I can't write in Farsi when I want to...! I saw a rainbow....after ages...I haven't seen a rainbow for years...it was a big one, a complete half circle...loved it! Rainbow reminds me a cartoon that I used to watch when I was a kid...I can vaguely remember that, there were dwarfs and they were always facing problems due their city...they wanted to migrate to the a new place and it was the place that rainbow started to glow...I remember...

I just mixed up every thing...doesn't matter, the less you remember, the better!

I was thinking how desperate people are....they even want to control your friendships...! Do I give a f...k? I don't know...It seems that I do care but at the same time if some one wants to judge me based on others opinions..I 'll let them to do that...I can not change anyone..

2 April 2011

سیزده به در شده اساسی...

بگذریم...

نمیتونم این اواخر اصلاٌ هیچی بنویسم...هیچی...

خواب دیدم داریم عکس هایی که از دیزین گرفته بود رو نگاه میکنیم ....میتونستم همه چیزو حس کنم...برف رو، باد رو، صدای یخ رو...

یکی توی شهر مهمونی داده بود برای سیزده به در...بهش گفتم: کارل به من میگفتی که هفت سین از خونه میاوردم...بعدش داشتم همش تلاش میکردم سماخ و سنجد رو به انگلیسی بگم...نمیتونستم...! لی هم اونجا بود اما هیچ یادم نیست چرا یا اصلاٌ برای چی اونجا بود...اما بودنش دلگرمم میکرد!

عجیبن حس هایی که توی خواب داری....همش تو ذهنم یکی میخوند: سیزده به در، سال دگر خونه شوهر...سیزده به در، سال دگر خونه شوهر....


خونه رو تمیز کردم؛ هفت سین رو هم جمع کردم...فقط سبزه مونده که گره بزنم...بسپرمش به آب....

30 March 2011

میگم که هیچ حالم خوش نیست! میگه که این هم یه دوره ست، میگذره! میگم یه خواب بد دیدم؛ تو حالت خوبه؟ همه چیز رو به راهه؟ میگه زنگ میزنی اسن چیزا رو میگی، من رو هم نگران میکنی که چی بشه؟ میگم دلم گرفته... میگه درست میشه... میگم نمیتونم به بابا زنگ بزنم... میگه زودتر بهش بگو ..... میگم چرا ما دور شدیم از هم....؟ میگه کی میای اینجا..؟ میگم که این چند وقت یه روز خوش نداشتم...میگم....اصلاٌ هیچی نمیگم...! میگه حرف مشترک نداریم...میگه ....میگم تمام جونم پر درده... میگم وقت سرما خوردن ندارم...میگم ...

27 March 2011

میگم که اگه دوباره ازم می خواستن که انشا بنویسم که علم بهتر است یا ثروت!؟ این بار بی پرده و بی تعارف میگفتم تو روح اون احمقی که این سوال مسخره رو اولین بار پرسید... میگم تو روح اون ذهن بسته که یا ثروت رو میبینه یا فهم و شعور رو و اونقدر نا آشناست با واقعیت زندگی که بی شعوری رو با پولداری جمع میبنده....با این مسأله که یک سری بی شعور به این تئوری مزخرف تن در دادن و در اوج پولداری بی شعور هم هستند، کاری ندارم! اما اون آدمی که این عذاب وجدان رو تو ذهن ما تزریق کرد که دنبال پول نباید رفت، بد جور آدم احمقی بوده... من خسته شدم از این تضاد واقعیت و خسته شدم از تکرار این باور که همه چیز درست میشه ومن بهای اونچه که ارزشش از همه چیز تو این دنیا بالاتره رو دارم میدم...کی این داستان رو یر هم کرده اصلاٌ...؟ این که من دنبال اون چیزی هستم داستان دیگه ایه...و اینکه چه بهایی دارم بابتش میدم؛ یه داستان دیگه.... اصلاٌ این حماقته که از یه بچه 10 ساله بپرسی " علم بهتر است یا ثروت؟"!

22 March 2011

حس عجیبیه...حس صبح زود تو بهار...!
همین و بس....
دلم هوای صبحانه های دسته جمعی کرده...چه تو اصفهان، چه تو ارمنستان، چه تو آشپزخونه مادرجون...
دلم هوای گنجشک های پیچک های حیاط رو کرده ...صبح ها هر روز سر و صداشون بیدارم میکرد....

17 March 2011

working in the lab..again...overnight...it means over 24 hours, it means more cigarettes, more pain, more sugar....
I need to stay awake, need to be strong, need to be happy...
I'm kink of proud of myself that I'm working tonight, as my work bodies are not around this week, so I have to have sugar, nicotine and caffeine breaks on my own which is better than having all plus verbal diarrhea of some one else!!!

11 March 2011

It is TIme to not look at the clock, watch..whatever that shows thr TIME!

26 February 2011

حس بین تلخ و شیرین
حس بین شوق و یأس
حس بین عشق و نفرت
مالامال بودنم
و
انباشته از نبودن
حسرت بودنم دراشک هایم آب میشود
بخار میشود
یخ میشود بر تیغ شیشه ای زمان!
حسرت نبودنم حل میشود در ته هر فنجان چای
نبات میشود ...
عرق نعنا میشود بر زخم معده!

* * *

آه که روحم در کالبد نمیگنجد...
آه که این روح در هیچ کجا نمی گنجد....
آه که عرق بر شیشه عرق نشسته از گرمای این روح تبناک من امشب!
پنجره را رو به غروب بگشا .... که من از طلوع بیدارم....
شب را صدا بزن و خواب را...
شب را صدا بزن و عریانی نمناک جاده هارا به بستر بیاور...
شب را صدا بزن و نگاه شرمناک نو عروسان را به حجله بیاور...
شب را صدا بزن و خواب را....
شب را صدا بزن و درد را؛
راه را؛
صدها سال بکارت و شرم را فریاد کن....
پنجره را رو به غروب بگشا...
من از طلوع بیدارم!

23 February 2011

Wanted to tell you that I still do Love you!
But I kept my silence...the deadly silence inside me...!
I stayed still,
stayed still....
as there is no difference in Loveing you or leaving you...
as there is no difference in feeling the distances between us....
I just wanted to shout,
but I stayed still!

21 February 2011

Wanna shout: WHAT THE FU....K!!!!?????
BUT, instead of that I stair in emptiness of the time...,
nod my head as a signe of agreement or indifference...
and, burst into tears...!!!
I can't lie ....I can't shout...
this is painful!

20 February 2011

از دالان ها ی سرد و تاریک میگذرم...
از سپیدی های بی سایه...
از نورهای بی هدف....
میگذرم...
بوی تفعن فضا را پر کرده....
تن فروشان به نوبت دلبری میکنند...
بوی دروغ در بوی سفیداب آمیخته ..
من از این دالان هم میگذرم....!

14 February 2011

خیسم...و میلرزم! نه از سرما....از هوای لرزان درونم...
گذشته از تمام این دلتنگی های اجباری....
گل گلدون من داره میمیره! بعد از یک سال....داره میمیره....
هوا آفتابیه...مثل روزهایی که ارزوی صدای یخ زیر پا مستم میکرد...اینجا در گل فرو میروم و لبخند میزنم که هوا آفتابیست!!!

13 February 2011

چند وقته که اصلاٌ حرفی ندارم که بگم....دارم اما حتی از این که بعد ها با خوندن نوشته هام این روزها یادم بیان حسابی هراسونم....
میگم از اون دنیای خفه در اومدم که اینجا بی دغدغه زندگی کنم....بی دغدغه قضاوت شدن....بی دغدغه این که چی میگم، کی هستم، اصلاٌ باورم چیه....ولی....
آدم ها، هر جای دنیا که باشن، به هر حال آدم هستند...بی جنبگی شون مثل همه....حسودی کردنشون .....عاشق شدنشون....افسرده شدنشون...همه و همه شبیه هم هست...!!!!
دنیا با من قهرکرده....شاید هم من اصلاٌ روابط مناسبی با دنیا از اون اولش نداشتم....
اون روزهایی که تو هوای نم زده تو قنداق ونگ میزدم...یک سری سوال از ذهن همه میگذشت که این اینجا چی میگه....؟ نمیدونم...اصلا جواب این سوال رو نمیدونم که نقش من توی این دنیا چیه...!!!؟؟؟

7 February 2011

اونقدر پرم که هیچی نمیگم...
از کجا، از چی ....از کدوم درد بگم؟

25 January 2011

I have been stoned in my emotional life for a decade,
I just have been stoned...

He tells me stories of ignorance and blame,
He tells me stories of Love,

I just want to let the hairs grow....
let the wind go through my hair....
let the sun go down in the sky...

becuase I have been emotionally stoned!

17 January 2011

aha..the last thing I need was a crashed computer in the office...don't know what happened to it...whatever it is, it is not good...no, not at all!
Any way I have got a new laptop..which is nice and cute and so girly...the problem is the windows is 7...and I can not cope with technology..so , imagine me, sitting here behind a desk with two computer on it and trying to focus and work..and I should mention that all works that I have saved in the crashed one..., is gone...!
This is typical me...
No surprise...
I am so far away...and honestly like a dead person...in thoughts...someone that cannot do anything and you can not do any for...so sad!
Some one asked me how was my weekend....? I went blank...didn't know what to say...I am getting addicted to my work...! I remembered the day on confocal microscope...the night, actually, we were planning to finish a job on confocal and close the file..., I told him there is no problem ....no one is waiting for me!
This is the sad story now, when you don't have any thing else to do...you just work, without looking for any outcome...you scape to your work!
I am scapeing to the lab, there is no other place to be, no one to talk to ...no one to spend time on
or with!

12 January 2011

ساعت 3.5 صبح از آدم بیشتر از این انتظار نمیره....
همینجوری که داشتم آسمون و ریسمون به هم میبافتم، یهو به سرم زد که این چه زندگی من دارم، نصف عمر حرفه ای من در انتظار میگذره...
یه عمر که منتظر شوهر ملت بودیم تا نمونه اسپرم بیاره، بعد منتظر این شدیم که سلول های عزیز تصمیم بگیرند که رشدکنند....بعد از اون علاف شرکت تولید کننده آنتی بادی شدیم.... بعد باید منتظر باشی که باکتری های عزیز رشد کنند...تقسیم بشن....بعد باید صبر کنی با محیط جدیدشون تطبیق پیدا کنند.....خلاصه مطلب اینکه از سلولی با نصف کروموزوم تا شرکت تولید کننده با کل پرسنل ما رو در طول زندگی دست به حنا گذاشتند....
حالا ما که یه زندگی on call بودیم، یکی نیست بگه یه هوا ما هم منتظر این بی نوا بمونیم....
منتظر بمونیم با محیط کار جدیدش آشنا بشه، منتظر بمونیم ببینیم از این غذا خوشش میاد...آقا جون بهش فرصت بدیم تصمیم بگیره ببینه دوست داره خونشو عوض کنه....خلاصه در طول و عرض این زندگی ما یه سره تو ماراتن به سر بردیم....
همینجوری دم صبحی داشتم فکر میکردم دیگه....
میگم من به چند نفر تا حالا officially گفتم که masturbate کنن؟
چندان نکته جالبی نیست که آدم تو رزومه اش ذکر کنه ...اما داشتم فکر میکردم، کلی تنهایی خندیدم....به اینکه چقدر قضیه سو رآله .....یعنی یه روزی به خودت میای میبینی که هنوز نمیتونی با خیلی مسائل کنار بیای....هنوز گیر یه سری خورده ریز چرندی، روت نمیشه به یکی یه چیزی بگی....یا یه عمر صبر میکنی یکی با هزار دردسر بفهمه تو چشمت جذابه....بعدش میبینی از اون طرف به صد تا غریبه وایاگرا تجویز کردی یا پیشنهاد دادی چطور ارگاسمشو کنترل کنه....خب آدم با خودش دچار تضاد میشه که ای بابا؛ خلاصه من جرأت گفتن همه چیزو دارم...یا اصلاٌ می ترسم حرف بزنم!!!
خلاصه اینکه....من سعی میکنم به همه فرصت بدم و منتظر باشم که یه روزی بفهمن....به هر حال من باید یه جوری ثابت کنم یه فرقی دارم....حداقل بردار ما در جهت خلاف بردار زمانه و به هر حال اندکی زمان.....حتی یه ثانیه بیشتر هم ....خیلی وقت ها ارزش یه سال رو داره....
بدانید و آگاه باشید که من همیشه فرصتشو میدم....و منتظر میمونم...کسی جا نمونه!

11 January 2011

ای یو!
اعتراف میکنم از این " اشتراک نمایه کامل من" بسیار منزجر میباشم...اما جدی این به چه زبونیه..؟ فارسی دری؟
با شرمندگی تمام، اعلام میکنم فاقد توانایی لازم و کافی برای داشتن " نمایه و طرح" مناسب میباشم...
از خوانندگان عزیز ،....If there is any پوزش میطلبم....
باز بی خوابی زده به سرم نا فرم!
راستی باز بارون میباره...
آخ که خیلی دلم میخواد برقصم....برقصم بی غم و غصه...یعنی هوس کردم بترکونم با رقص...آخ ...هوس یکی از اون مهمونی های شلوغ و بی دلیل که هر کی یه جا گیر میاره حال خودشو میکنه کردم...یکی می رقصه، یکی خوابه...یکی هی موزیک عوض میکنه..اون یکی بحث سیاسی میکنه...یکی یه گوشه دپ زده...یکی داره واسه ملت دلقک باری در میاره...یکی مرتب داره چیپس و ماست میخوره...من هم زیر سیگاری خالی میکنم...می رقصم......یه شات عرق هم دستمه...نم نمک مزه میکنم...بی خیال همه این آدم ها و اوصافشون....
می رقصم...بی خیال MC58، تخمک، بنزین، شب، اجاره خونه، جاده، آژانس، بارون، برف......یعنی....واااای!
بگذریم....
میگم هیچ خوش نیستم و هی به روی مبارک نمیارم....شاید یه روز دوباره اینجوری رقصیدم....
راستی خوانندگان (احتمالی) محترم....من تو فکر این بودم که اگه همینجور همه نوشته ها بی نظر بمونه؛ گزینه نظرات حذف بشه...اما بعد احمق شدم، گفتم به خودم شاید یکی دلش خواست یه چیزی بگه...اونوقت نتونه خیلی حالگیری میشه...خلاصه که ....حتماٌ اگه می خونید یه نظری هم دارید دیگه...ایرونی جماعت و بی نظری....؟ بد گفتم ، اما من خوشحال میشم بدونم کی موافقه...کی مخالفه.....!!!خلاصه من پذیرای " واکنش" های شما هستم!
به هر حال...
اینم از من که باز بی خوابم....
اگه کسی پیشنهادی در مورد رموز به خواب رفتن داره...من هر کاری حاضرم بکنم که خوابم ببره!!!! (توی اتاقم البته)

7 January 2011

I am strong...stronger than you think...it's not the first time that you've decided to abandon me!You have done it again, for the....I don't know how many times, but definitely not the first time...! Just to remind you, that I have been ignored before, I have been humiliated before, I have been hated before....but it hurts all the times ....it hurts more and more...I just found a way to respond to the pain less than first time, every time you hurt me!
I heard some where, once, people were talking and I over heard that, the opposite of love is not hate, it is being indifferent....
That was the point I realised that I don't have you any more!!!

5 January 2011

یک سوال، اصلاٌ تا به حال هیچ وقت حس کردی همه به یکباره بهت پشت کردن؟
اگه این حس رو داشتی پس خوب باید بتونی حال منو بفهمی!
آره......حس میکنم که به ناگاه؛ به یکباره و همگانی؛ همه تصمیم گرفتند که زندگی من به تخـ...ـاشون نباشه! انگار که به یکباره کل دنیا طی یک تصمیم هماهنگ به این نتیجه رسیدن که دست ازاهمیت دادن به هرگونه داستان مربوط به من دست بکشند!
عیبی هم نداره؛ یعنی من چاره ای به غیر از اینکه این حرف رو بزنم، ندارم ! اما خلاصه اینکه اینجوریاست!
یکی از دوست های قدیمی یکبار خیلی جدی به من گفت که دلش نمی خواد لاستیک زاپاس من باشه که هر وقت هیچ کسی باقی نمونده بود برم سراغش! میگفت میخواد همیشه باشه؛ من اما هیچی در جوابش نگفتم، فکر میکردم من اصلا لاستیک دائمی ندارم که هر وقت به پنچری خوردم برم سراغ اون؛ می خواستم بهش بگم من هر چی دارم زاپاسه...هیچ کس اونقدر موندنی نبوده! تا مدت ها هم میگفتم به خودم که راست میگفت، من نباید بی معرفتی میکردم....!!!
اما تا همین الان نفهمیدم که باید چی در جوابش میگفتم، فکر میکردم حق داره!
اما نه، داستان اینه که، حداقل من فکر میکنم که داستان اینجوریه که ما آدم ها خودمون چهار تا چرخمون کار میکنه.....یک تعدادی هم لاستیک زاپاس داریم با نام مستعار " دوست"، " همدم"، " همراه" ...اصلاٌ کسانی با هر اسمی، بنا به فصل و آب و هوامون، هر وقت لازم شد، یکی از لاستیک زاپاس ها رو میندازیم زیر ماشینمون که خوشان خوشان تر راه بره این چهارتا چرخمون....
بابا جان ....ما همه لاستیک زاپاس همیم! بی تعارف!
حالا اگه دو نفر همزمان بخوان زاپاس هم باشن؛ آخ زندگی به کامه...
حالا من می خوام بگم بنده در شرایط فعلی مورد نیاز هیچ جنبنده ای نیستم...کسی نمی خواد با ما خوشان خوشان بره !
حالا باید بعد این همه وقت از اون حرف دوستم؛ پیداش کنم بگم دممون گرم که یه وقتی تو این زندگی لاستیک زاپاس هم بودیم!
میگم حالا اگه کسی یه زاپاس یخ شکن پاره و پنچر لازم داره، اعلام کنه، خوبشو سراغ دارم؛ تضمینی !!!!

2 January 2011

Didn't catch the proper cold yet, but couldn't sleep last night.... I was awake till 5 a.m which was a pain, and then fell sleep at 5 and slept till 9:30!
It is killing me....killing me with lots of pain...pain in the ass! I just don't get it that people can be this disgusting!
I am going to be strong, tough, super woman....not like a scarf in the wind...I am like a tree, strong and giving!
رسماٌ ساعت 4 صبحه....خواب که یه چیزی بود که از قرار بدن من به کلی فراموشش کرده....!!! ای بابا!
تصمیمم رو گرفتم، همین امشب که داشتم باهاش حرف میزدم! هم به خودش گفتم، هم به سایر اعضای خونواده...همه هم کلی استقبال کردند جز خودش...
من حالا که بهش گفتم، باید انجامش بدم.....نه اینکه فکر جدیدی باشه؛ نه! اولین بار یه روز عصر که تو لواسون پهن شده بودم رو اون کاناپه سه نفره....ولو و کمی مست و دلگیر که چرا باید تا تهرون رانندگی کنم و شب نمیتونم بمونم؛ داشتم از قوانین نا نوشته خونه به احسان میگفتم که یهو به این نتیجه رسیدم که من باید زندگی بابا رو بنویسم! کلی با این فکر حال کردم...اما تا وقتی که نزدیک اومدنم بود و بابا تازه از امریکا برگشته بود و داشت خاطرات 2009 رو با 1970 مقایسه میکرد...بهش نگفتم!
وقتی بهش برای اولین بار گفتم...خندید، یه جور تلخی اما من حس کردم بدش نیومد!
امشب داشت برام از سال نو تو فرانسه میگفت و اینکه میدونه چقدر سخته اگه تنها باشی...نقاشی جدیدش رو نشونم داد و گفت که داره سعی میکنه یه مجموعه از همه نقاشی ها جمع کنه....گفت داره زنگ میزنه واز هر کی بهش یه نقاشی داده؛ یه عکس از نقاشی میخواد....
بی هوا بهش گفتم نقاشی رو بی خیال شو، من داستان زندگیت رو مینویسم....این بار صداتو ضبط میکنم....!!!
خندید....گفتش آره؛ یکی باید این کار رو بکنه....
تو دلم داره قند اب میشه....واااای که عاشقشم.....
وااااای که عجب زندگی داشته این آدم! نه اینکه بابام باشه؛ نه؛ حس میکنم اونقدر بزرگ شدم که بفهمم اینو از سر عشق و علاقه میگم یا از سر واقع بینی....
من مینویسمش!!!!

1 January 2011

OMG....I'm catching a cold! Not the best timing though! As in this week I have to work really hard in the lab and also need to work in the office to finish my monthly report...not goood....not good!
Again working today....in the office I mean! That's funny, because I have all the medication that is needed for cold! hah..., don't want to be sick...I know why did I get it, the cold, yeah, I was deeply down for last couple of days...and THIS is the outcome!
I have to be strong because there is no one around to take care of me when I'm sick...so, go away you bloody cold, I'm gonna be fine...right?
Better be fine...!
هاها...یک دهه از زندگی مثل برق و باد گذشت!