30 April 2010

یه نخ سیگار از سیگارهایی که آخرین بار ایران کشیدم نگه داشتم....شاید وقتی دوباره برگشتم ....دوباره کشیدمش، باز هم همون حس و حال و بهم بده! اولیشو با هم کشیدیم، آخریش هم با هم می کشیم!....می ترسم حتی به کشیدنش فکر کنم....انقدر که دردناکه....

25 April 2010

ساده ترین کاری که میشه کرد ، خیره شدن به دیوار سفید و ساعت ها مرور خاطرات خوش و نا خوشه....چه بد! این آخرین و بهترین چیزیه که نصیب آدم میشه....
درست یادم نمیاد که چقدر مست میشم یا کی مست هستم و کی مست نیستم و خودم خوشم....حتی یادم هم نمیاد که اصلاٌچیزی خوردم یا نه....یا اینکه اصلاٌ کدوم روز هفته هست....دیگه چیزی نه اونقدر خوشحال کننده هست، نه اونقدر ناراحت کننده....چون هیچ چیزی تو این زندگی دائمی نیست....!!! چرا خودم رو ناراحتش کنم؟

18 April 2010

توی اتاقش آینه نیست....هیچ به خودش نگاه نمی کنه....توی آینه حمام به خودش نگاه میکنه! موهای سفید رو یکی یکی جدا میکنه! از نزدیکترین جا به ریشه مو، موی سفید رو میچینه! باز به خودش نگاه میکنه و تعداد موهای توی کاسه دستشویی رو میشماره....به چروک های زیر چشم خیره شده و یادش نمیاد از کی این خط ها زیر چشماش هستند....به خودش خیره شده...چشماش دیگه نمی خندند....
توی اتاقش آینه نیست و خیالی هم نداره که آینه بخره....با خودش راحت تر از این حرف هاست....میگه من جای چشم و ابرو و لبمو حفظم....بعدش هم قربون، حالا کی می خوام چیتان و فیتان کنم که آینه بخوام....میخنده و میگه چه بامزه که هیچ کس نیست که این موهای سفید رو بهش نشون بدم....

17 April 2010

هنوز شب ها تی شرت آریزونا می پوشم....رادیو جز گوش میدم....و .....همیشه دلگیرم...انگار که اجازه ندارم شاد باشم....
می خوام بگم چرا مثل من حرف میزنی...!!! اما نمیگم...نمیگم، چون حرف زدن همه چیزو خراب تر میکنه...اصولاٌ چیزی برای گفتن نیست! بهش میگم من اشتباه کردم و دیر فهمیدم ...من همیشه وقتی می ترسم، به آدم ها و کارهای مختلف فرار می کنم...یک بار هم به تو فرار کردم...قرار نبود همیشه بمونم...ولی ترسیدم...دیگه بعد از اون نتونستم جایی برم ....میگم تو نفهمیدی چطوری منو زندونی و اسیر کردی...!!! من آدم موندن نبودم....فرار کردم که خودم باشم.....اونوقت تو تنها جایی بودی که من خودم بودم، اونوقت تو نفهمیدی و ترسهامو رو کردی....تمام اون هراس های مزخرف رو که من ازشون فراری بودم....منو مجبور کردی با خودم بجنگم تا نپذیرم که تو فرارم به تو هم شکست خوردم....تو نخواستی اما ....من با فرار به تو، حسابی خودم رو یادم رفت....
میگم که تو هم به من فرار کردی....!!! قبول نمیکنه...فرقی هم دیگه نداره...همه از هم اونقدر دوریم که بود و نبودمون دیگه احساس نمیشه...

16 April 2010

نه هیچی نگو، حرفی هم نزن...
من امشب رو بیدارم....

15 April 2010

افکارما 19

چند صباحیست که از حال خود گویی بی خبریم، پس از دوره نقاحت و بهبودی، امروز مکرراٌ درد و بیماری بر ما نازل گشت! از خود پریسدیم چه کرده ایم که اینگونه خداوند پاسخمان می دهد؟ حال که اینگونه ایم و در میانه این بیماری و نزول هزاران درد، غم و اندوه گریبانمان چنان می فشارد و چنان خسته این دوری و دلتنگی هستیم که از انتشار این غم و درد و انکار واقعیت تلخ سرنوشتمان گریزی نیست...
چه کنیم که اندوهمان چنان فزون است که توان و یارای رو به رویی در ما نیست....چه کنیم که بس گرفتاریم.....
Ain't no sunshine when she's gone...Wonder this time where she's gone....wonder this time she's ganna stay...Ain't no sunshine when she's gone...any tاندازه قلمime..she goes away....any time...

13 April 2010

گریه...
دل درد....
فکر....
خاطره.....
من....
فاصله...
سیگار....
سرما...
باز هم فکر و دلتنگی....

12 April 2010

نمی دونم خنده داره یا باید حسابی اعصابمو خورد کنه...
کارهای آزمایشگاه رو که جمع بندی می کردم....ها...
کـ.... گیج زدم امروز اساسی....یعنی بی نهایت....
شاید برای این همیشه از غم و غصه هام میگم، چون خیلی روشن و واضح میدونم که مال من هستند...فقط من! نه هیچ کس دیگه ای....خیلی فکر کردم به اینکه چرا من هیچ وقت از شادی هام یا چیزهایی که خوشحالم می کنند با بقیه حرفی نمی زنم و همیشه آنچه ناراحت کننده است ، دلچسب تر هم هست...
جواب خیلی ساده بود...این غم شیرین و دلچسب و نوستالژیک ، فقط و فقط تو دنیای منه....من از این تنهایی لذت می برم چون بخشی از منه...از حرف زدن مکرر از دلتنگی لذت می برم چون من و فقط من هستم که تجربه اش می کنم ....
چه خوب؟ یا چه بد...؟ من اینجوریم...همین جوری....شاید هنوز شادی و لذت کاملاً شخصی نداشتم....لذتی که تنهای تنها من تجربه اش کرده باشم ....نه هنوز چنین چیزی نداشتم.....
و اون چه که فعلاّ در زندگی من هست ....غمه، درده، خستگیه و دلتنگی....
اما همه اش مال منه...

11 April 2010

می خوام بگم من اگه حرفی برای تو داشته باشم، اون حرف رو فقط تو قراره بشنوی....
امروز هیچ خوش نیستم! یادم نمیاد آخرین باری که واقعاّ حالم خوش بوده کی بوده؟ اما همینه که هست...بعد از دو روز مریضی مزخرف و پرستاری از خودم که به خوابیدن خلاصه میشد....حالا کلی کار عقب افتاده ریخته روی سرم....
همین.....
امروز این بادبادک کهنه و پاره را رها خواهم کرد
زیر همین سقف
زیر همین سقف پوشالی که پناهگاه من است
امروز بادبادک را رها خواهم کرد!
شاید امروز،
باد در این فضای مرده گذاری کند
این هوای ساکن و سنگین را ببرد با خود!
شاید امروز،
باران ببارد و تن خشکیده ام را زنده کند
شاید امروز زیر این سقف ....
........

10 April 2010

این ا.آر.اس خونگی عجب چیز مزخرفیه.....
خدایا ...خیلی حالم بده! هم گرسنه هستم و هم جرات ندارم چیزی بخورم! آخ....خیلی حالم بده....عرق نعنا هم ندارم! ای وای....در عوض کلی آب از دست دادم...لاغر شدم!
عکس های هند رو دیروز دیدم...خیلی الان احتیاج داشتم که پیشم باشه....کاش الان اینقدر حالم بد نبود....ای وااااای....نمی خوام به روی خودم بیارم....اما .....

8 April 2010

دیشب داشتم از ترس میمردم! با حس دل به هم خوردگی صد بار از خواب بیدار شدم! نمی دونم چه مرگم شده بود، مست هم نبودم، مطمئن هستم ...هنوزهم هیچ حالم خوش نیست، دیشب کلی توی حمام نشستم تا حالم به هم بخوره! هم ترسیده بودم هم می خواستم هر چه سریعتر حالم خوب بشه! عرق نعنا هم که اینجا ندارم...مونده بودم نصفه شبی که چه خاکی به سرم بریزم...خیلی بد بود! ظهر برای ردیابی مشکل همون چیزهایی که دیشب خورده بودم خوردم....اما هنوز حالم خراب نشده....فکر کنم اولین بار بود که خیلی هم بدم نمی اومد هر چه سریعتر حالم به هم بخوره...آخر سر سطل آشغال رو گذاشتم کنار تخت و خوابیدم ولی باز هم بیدار شدم، آخر سر هم بالا نیاوردم که نیاوردم.....

یعنی زندگی کن..............

نه دیگه با هم اخبار می بینیم، نه میریم سه راه دیباجی خوئک می خوریم با عرق، نه میریم ژوزف....همه اینها درست!
همه اون دل چروک شدگی ها سر جاش....اما حالا که من اینجام و تو اونجا، کاری از دستمون بر نمیاد....من و تو که برای هر لحظه با هم بودنمون هزار و یک جور عشق و حال تعریف شده و نشده داشتیم.....
میگم بهت چه ما باورمون بشه، چه بخوایم با این تلخی اجباری کنار بیاییم یا بجنگیم، این زمان میگذره و ما تو این جبر واقعیت سرخورده میشیم! اینها رو که بهت میگم بابت باور هر یک کلمه روزی صد بار مردم و زنده شدم! روزی صد بار تاریخ و تقویم رو چک کردم که باورم بشه چه بر من گذشته، چه بر تو گذشته....
هر وقت من از در قدرت می خوام وارد بشم و این پوز زندگی کوفتی رو به خاک بمالم که مادر جـ.... هر موقع ما خواستیم این کون حقیر رو با آرامش زمین بذاریم، همچین کن فیکون کرده که نفهمیدم از کجا خوردم....، تو به من میگی عوض شدی....بعدش من می خوام بهت بگم تو هم عوض شدی...اما می ترسم...می ترسم که بهت بگم ....می ترسم اون وقت بهم یه چیزی بگی که بفهمم واقعاّ عوض شدم!
اما ....اصلاّ خوبه که ما عوض شدیم! ما آدم های خیلی به جا و فهمیده ای بودیم که عوض شدیم....چون شرایط هم عوض شده...میدونی اون لحظه ای که جنگ و میگذاری کنار و خیلی بی دفاع اجازه میدی این واقعیت تلخ و مزخرف مثل سیلی ....محکم تو صورتت بخوره، تازه داستان ساده میشه....تازه از اون پیله تنگ و تار میای بیرون و دلت می خواد باز هم بتونی از نفس کشیدن لذت ببری!
من این سیلی رو مدیون تو ام...این باور بودن رو....
میگم زندگی سخته ، دردناکه، اصلاّ مثل زهر مار تلخه....اما ما یادمون نره که ما بلد بودیم با این زندگی تخمی حال کنیم....تو خیلی خوب بلد بودی....تو به من یاد دادی که چطوری وقتی صد تا دلیل برای گریه دارم ، با یک روز خوب، کل سال رو حال کنم.....
من فقط به یادت آوردم که تو استاد لذت بردن از بدترین و بهترین هستی....چه با من، چه بی من!

7 April 2010

دم مردم قرقیزستان گرم! شاید هم دم رئیس جمهورشون گرم که گذاشت و رفت!!!

افکار ما 18

به شدت خسته می باشیم و آه از نهادمان بر نمی آید که امروز بسی به سختی گذشت و ما از صحرگاه دل نگران بودیم و با خود در گفتمان به سر می بردیم...همانا خدا را شکر به خیر گذشت! امروز از آن ایامی بود که باید دیلماجی اختیار می کردیم که به جای ما سخن بگوید...لیک اینجا دیلماجی نیست و گاه ما با این زبان الکن خود دیلماجی حضار می کنیم!
با خود عهد کرده بودیم امروز به تماشاخانه بشویم ، شاید این ذهن آشفته مان از خستگی مداوم درآید و شاید کمی فان برای خود محیا کنیم، اما قسمت نبود و در خانه مانده ایم شاید کاری به پیش ببریم!
هر چه امروز تلاش می کردیم به مسئول مریض خانه با احترام بگوییم از شما بسیار متشکریم در نهایت نمی توانستیم و می گفتیم تنک یو! و بعد به ناگاه بابت بی احترامی خود عذر خواهی می نمودیم! در نهایت به ما گفته شد : یو سی ساری ا لات!
خواستیم بگوییم ، دم شما گرم که اینگونه پاسخ ادب و احترام می دهید....اما اندکی تامل کرده به خود آمدیم و گفتیم ....دم شما گرم که در اندک زمانی به ذات شماتت گر ما پی بردید!!!

6 April 2010

Fantasia

عجیب نیست که وقتی خیلی استرس داری...یهو از رادیو آهنگ "نل" پخش بشه؟ من اسم اصلی سمفونیشو نمی دونم اما یادمه یه موقعی که تازه این گوشی های هارمونیک نوکیای بی پدراومده بود و آخر تکنولوژی در دسترس بود، من کلی دلم می خواست که داشته باشمش! ها...اسمش هست Fantasia ! به به!
فردا روز اولی هست که کارمو رو پروژه باید شروع کنم ....کمی زیاد مضطرب هستم! سرم طبق معمول درد میکنه و سیگار آخر شبم رو هم تو یخبندون کشیدم! .....
داشتم بعد از ظهر به اینکه چی میشه که آدم خودشو سانسور می کنه فکر می کردم....چون من خیلی فرصت گفتمان با کسی رو ندارم، وقتی هم همصحبتی دارم سعی می کنم به بحث داغ و جدی کشیده نشه، اکثر مواقع با خودم در مکالمه به سر می برم و فکر می کنم...که بسی هم لذت بخشه...
داشتم به خود سانسوری فکر می کردم و اینکه آدم یا به خودش اعتماد نداره و با خودش روراست نیست ، یا به اطرافیانش و نظر اونها نسبت به خودش مطمئن نیست...به هر حال یه جوری این وسط پای ترس در میونه....تری از مقبول نبودن واقعیتی که هست!
ترس از دست دادن جایگاهی که تحت هر عنوانی به دست آوردیمش...
ترس از اینکه اگه خود واقعی یه روزی رو بشه چقدر محیط امن اطرافمون فرق میکنه....
چقدر اون قضاوت ها تغییر می کنه...
خلاصه من فکر می کنم تلاش من برای شکستن این شیشه بین من و اون یکی من، خیلی ممکنه جواب نداده باشه...هنوز خیلی جاها این ترس عجیب و غریب خط قرمز های من و من هست ، اما من حالا می دونم کجا محدوده فضای امن ذهن منه....دیگه خیلی وقت ها این خود سانسوری با آگاهیه...نه از یک نا خود آگاه خام و خمیری که میشه تو هر ظرفی و قالبی ریختش....
تو این پا در هوا بودن و اضطراب نیمه شبانه و تنهایی ....فکر کنم حسابی به خودم حال دادم....
خواستم با افکار ما شروع کنم و بگم که ترسیدم...اما اونی که ترسیده من نیستم...یه آدم دیگه هست که هنوز با زمان دور و برش تطبیق پیدا نکرده....اما دیدم "ما" خیلی از من واقعی من دور میشه.....پنهان شدنم پشت افکار ما خیلی جاها جواب نمیده....
گرچه اگه باز هم از افکار ما حرفی زده بشه....نه از سر ترسه....بلکه خود خواسته خواهد بود.....
آدم به همه چیز عادت میکنه، به درد ، به تنهایی ، به زور بالای سر، به گرونی ، به دوری ....به همه چیز میشه عادت کرد...اصلاّ انقدر راحته که میشه یادت بره از اول چطوری بوده و چی شده که الان اینجوریه...
فکر کنم ولی به یک چیز نمیشه عادت کرد....اینکه دوستت نداشته باشند....به این یک رقم نمیشه هیچ جور عادت کرد!

5 April 2010

صیقه بد جور داره یک سری جاها بیداد می کنه....15000 تومن صیقه نامه......قانونی، شرعی...داستان سخت شد...صیقه دختر باکره اذن پدر میخواد، البته برای بار دوم دیگه احتمالاّ اذن پدر به طریقه معنوی حذف میشه! البته باید بگم که می دونم صیقه محرمیت حد و حدود داره...!!! صیقه زمان معلوم می خواد...مثلاّ 5 ساعت....یک سوال اینجا پیش میاد که از اگاهان می پرسم : بعد از 5 ساعت، آیا مثل ازدواج دائمی باید بعدش عده نگه داشته بشه....یا اصلاّ عده اینجا هم تعریف شده یا نه؟ آیا زمان عده در ارتباط با زمان صیقه هست؟
خلاصه اینکه یهو این همه سوال با هم پیش اومد....
دنیا دنیای سوء تفاهمه...چیز جدیدی هم که نیست! دم آقای میلان کوندرا گرم! خیلی تمیز این ماجرا رو تو قصه هاش میاره....قصه که نه، عین زندگیه هر چی میگه....
میگم از دلتنگی حرفی نمی زنم چون مثل این می مونه که بخوای تاریکی شب رو با چراغ مهتابی روشن کنی و به زور بگی :به به عجب روز قشنگی، ملت هم بگن به به چه آدم کـ...ـخلی....بدبخت فکر کرده روز شده....میگم من دیگه نمی خوام اون کـ....ـخله باشم!

4 April 2010


میگم هوس کردم این صحنه رو باز ببینم....شاید دیدم شاید هم نه....مهم اینه که یادمه...تازه عکس رو هم من نگرفتم....
.....آه.....یادمه یک کتاب خوندم یه روزی که آدم های قصه به هم می گفتند آ....همه چیزو
می فهمیدند...همه چیزو....
راستی بالاخره من امروز خندیدم....کلی آسمون و ریسمون و به هم بافتیم تا من وسطاش خندیدم...بعدش با هم گفتیم : دیدی...؟ بالاخره خندیدم....
Fu...k I forgot his birthday.....how could I?so easy....I am so into my problems that I forgot one of the most important things...may be it's some how his fault as well...no...just my fault....what could I do..?I forgot.....
This is how you manage to forget all important things.....
دلم براش سوخت، هیچ باورم نمیشد که اینطوری داغون شده، خیلی برام عجیب بود که دیگه هیچ کس سراغش نمی رفت! شاید در کل 10 یا 15 بار دیده بودمش ، یا شاید هم بیشتر....نمی دونم اما همیشه به نظرم خیلی با هوش میومد...اون هم اما مثل اکثر مرد ها فکر می کرد با خوندن کتاب حقیقت کل زندگی رو میشه فهمید...نمی دونست خیلی چیزها رو تو کتاب ها نمی نویسند....
یادم نمیاد که اصلاّ چطور شد که شماره موبایل منو پیدا کرد....ههیچ یادم نیست که چی شد که بعد از اون دو ، سه سالی که من به عنوان خائن بزرگ از همه جدا شده بودم ما اصلاّ هم رو پیدا کردیم....!!!یادم نمیاد چون به هیچ کس داستان رو نگفتم، حتی برای خودم هم تکرارش نکردم! از اون کارهایی بود که بد جور در اوج سر مستی تصمیم گرفتم انجام بدم! من بعد از اینکه باهاش قرار گذاشتم و رفتم خونشون فهمیدم همه چیز چقدر براش پیچیده ست...باورش نمیشد که همه ازش بریدند...چقدر حالش بد بود....من اونجا چی کاره بودم ؟هیچ نمی دونم...!!!تمام مدت سعی می کرد خوب پذیرایی کنه!!! سعی کردم بهش راه رو نشون بدم، بهش گفتم سرت رو از زیر این کتاب ها بکش بیرون ...از این خونه بزن بیرون...زندگی واقعی یه چیزی پشت این کتاب هاست....نمی دونم...من هم اما تنهاش گذاشتم ....اما سعی کردم کمکش کنم...هنوز صدای مادرش تو گوشمه که می گفت شیدا خانوم باهاش حرف بزنید ...حرف شما رو گوش میده...!!!چرا؟چرا باید توی این دنیا پر از آدم حرف منو گوش بده....؟
کسی الان می دونه شهروز مولایی کجاست!؟
راستش دیگه نه دلم تنگ میشه نه اگه تنگ شد ازش حرفی می زنم....چون بد جوری بی فایده ست...خوب هم که فکر می کنی دلتنگی مثل هوس کردن یه غذا میمونه....وقتی گذاشتنش جلوت....خیلی زود میفهمی که قبلاّ دلت رو زده....ولی چه میشه کرد که هوسه....
برای همین تصمیم گرفتم که نه دلتنگی کنم و نه بگم دلم تنگه...چون در اصل داستان هیچ تغییری نمیکنه.....نه فرقی میکنه، نه حال آدم بهتر میشه....اینجوری میشه که اصل داستان اصلاّ از یاد آدم میره....این زمان کوفتی می گذره و کسی هم به تخمش نیست که یکی چقدر دلش تنگ بوده یا اصلاّ برای کی و چی دلش تنگ بوده....فقط این مهمه که کجای این دنیا داری چه غلطی می کنی، حقوق چقدر میگیری....یا اصلاّ این چرندیات برای اینه که به خودت بگی دمم گرم که هیچی به کونم نبود و الان زندگی به کامه و هر از چند گاهی دلم تنگ میشه............نه، تو رو خدا دروغ میگم...؟این همه رفاقت و دوستی، اون همه ساعت ها که گذشت....چی شد؟آخرش هم وقتی واقعاّ تنهایی ....ازت نمی پرسند که حالت چطوره...می پرسند که چه میکنی..؟بگو تا ما باورمون بشه که با موفقیت دنیا رو ترکوندیم...تو هم یکی دیگه که راحت و بی چک و چونه دایورتت می کنیم رو تخممون چون حوصله زر و زورت رو نداریم......

3 April 2010

گفتم بهش من اگه می فهمیدم کلی ناراحت میشدم....اگه می فهمیدم حرف یکی رو به جز من گوش می کنی و ...خلاصه کلی بهم بر می خورد و از حسادت میمردم! شاید من اعتماد به نفس نداشتم ، شاید من می ترسیدم....به هر حال دلم نمی خواد که اون آدمه باشم که تا اسمش میاد وسط همه به هم نگاه کنن و اون بیچاره یک جایی ته دلش فکر کنه هنوز چیزکی بین ما هست....به هر حال من که جای اون نیستم، هیچوقت هم نبودم چون تو حرف ها و احساسات من به تخـ...ـا ت هم نبود، حالا هم نمی تونم که هر موقع تو می خوای باشم و هر موقع نخواستی نباشم...
بهش گفتم که براش خوشحالم ، اما ته ته دلم یهو خالی شد...خالی شد دیگه....نمی دونم چرا! جدی جدی فکر کردم دیگه این من نیستم که هر بار دلم تنگ شد و حال و هوای گذشته داشت خفه ام می کرد گوشی تلفن رو بردارم و بگم فلان جا و فلان ساعت میبینمت و مطمـئن باشم هر جا باشه هر وقتی باشه میاد....اگه حتی یه روزی باز هم دلم تنگ بشه....هیچ وقت سراغش نمیرم....ما زندگی هامون حسابی از هم دوره....احتمال اینکه حتی اگه بخوام و بتونم خیلی کمه....خیلی!
بهش گفتم براش خوشحالم....دروغ نگفتم که خوشحالم....
بهش گفتم بچه جون دیگه مال من نیستی که هر وقت خواستم باشی و هر وقت نخواستم نباشی....تو هم که هیچ وقت نگفتی که بفهمم بود و نبودم برات فراتر از تنهایی و عادته...حالا که دلت جای دیگه میزنه، هیچ جایی برای من نیست که بود و نبودم فرقی داشته باشه...
دیگه نه دلت تنگ میشه نه هوس می کنه...
اما اگه یه روزی دلت تنگ شد و من آخرین آدمی بودم فکر کردی درکت میکنه....نترس ، سراغم بیا، من هنوز همون آدمم!
داشتم فکر می کردم من اگه توی این اتاق بمیرم ، چند روز طول می کشه که جسد من پیدا بشه و اولین کسی که می فهمه و خبر دار میشه کیه....؟همین الان به این نتیجه رسیدم که کلی طول می کشه...حداقل 2 یا 3 روز....و احتمالاّ اگه موبایلم رو چک کنند خیلی زود بابا خبر دار میشه....دلم نمی خواد درباره بقیه اش فکر کنم..........

صبح به خیر

کوچه ها رنگ دوری گرقته اند
آسمان ابري درد
صدای پای خواب از خانه همسایه به گوش می رسد
تنی، جان می گیرد
هوایی تازه می شود
دلی می شکند
تنی اوج می گیرد....
همه سکوت می کنند...
همه شکست دل
و اوج تنی را جشن می گیرند
..
...
سایه ها در تاریک و روشن حقیقت محو می شوند
تنهایی هجوم می آورد
شهر میمیرد
و
قطار آهسته و آرام شهر را ترک می کند...
همانطور بی صدا که آمده بود
و تو
درهجم خیالی اتاقت ....
زندگی دوباره ات را جشن می گیری....
با شوق رهایی از زنجیرهای سنگین رنگ ها و نورها.....

1 April 2010

عجب داستانی شده ، من هیچ حالم خوش نیست! حتی حوصله امتخان دادن رو هم ندارم....اینجوری میشه که اصولاّ آدم یادش میره که چه غلطی داشته می کرده.....!!!