30 August 2011

There is always something else that you can lose...your dignity and reputation.....you stay alive....you put your head up...you are breaking inside all the time...constantly breaking inside.....I gave up being ''The Good'' girl. I gave up being any one but me. I gave up being me.


It is all real now....more than it should be real....it is! It sounds more real and ugly than it looked before. I gave up being me ....and this body and mind are someone else's mind and body. I go through all these stinky and dark alleys and there are no ways back...I am Lost..., as a lost seagull looking for smell of sea in the middle of a desert, having no idea of how ended up here!

22 August 2011


حس عجیبیه....

20 August 2011


یادمه نینا که میگفت مخصوصاٌ موزیک غمگین گوش میده تا گریه کنه، کلی بهش می خندیدم که آخه مگه کـ..ـت خله ؟ دردت چیه؟


اما امروز بد جور دلم می خواد که گریه کنم ....بد جور....این قرص های لعنتی کل احساسات منو به گا دادن....!!!


حالم بده ....... حالم به هم ریخته است....باید یادم بمونه که .....


میگم بیخودی حالم بد نیست...به خدا الکی حالم بد نیست....رو تنش آب جوش ریخته.....و من اونجا نیستم....من اصلا انگار که نیستم...انگار که هیچ وقت نیستم......پس اصلا چرا من نفس میکشم.....نمی تونم گریه کنم....میخوام گریه کنم...میخوام که اساسی گریه کنم .......

همه چیز درست میشه....یواش یواش همه چیز درست میشه!!!

من اما خسته هستم و امیدوارم بتونم طاقت بیارم....

چه عجیب و غریبه این حس تمایل داشتن به یه کاری....چه لطیف و نرم و نازک....شاید هم من ااینجوری میبینمش!

نمیدونم.....چند وقتی میشه که همه حس ها با هم آمیخته شده....

دیگه نمی ترسم، هول برم نمیداره...از دم بی خیال شدم....

نمیدونم.....

18 August 2011

بهش میگم همه چیزو از من بپرس....دلم نمیخواد با قضاوت دیگران درباره من فکر کنی...

بهش میگم من حسابی زندگیم رو هواست....

بهش میگم بهم بگو هر وقت خسته شدی....حتی اگه همین الآن خسته ای بگو....

بهش میگم من عین خیالم نیست که مردم چی میگن.....هر چی بخوام می پوشم و اهل آرایش و بزک و دوزک نیستم....

بهش میگم من همیشه بلند فکر میکنم...

بهش میگم ..... تا موقعی که یه اتاق هست؛ برام مهم نیست که توی اون اتاق چی هست....

بهم میگه: مرسی که بهم گفتی!

17 August 2011

امروز هیچ کس منو دوست نداره....حالا نه اینکه هر روز یکی دوستم داشته باشه ها...نه! اما امروز اساساٌ کسی یاد من نمیکنه!

16 August 2011

How mad is that...dancing with Armenian Navy Band .....? I was thinking that it may help me to cry...no, didn't work, surprisingly I am dancing with it! I can tell that officially I'm messed up! F...k any kind of feeling and any explanation of any sort of feeling....

F...k them all, whatever the feeling that I have right now is not associated with joy or happiness, but I am dancing...!!!

15 August 2011

امروز حسابی گنگ و گیج میزنم...

خواب دیدم که هیچ جوری راه نیست که من برم تو اتاق دانشجوها....وقتی هم که از بین صد نفر رد شدم و رفتم تو دفتر کار؛ میز من دیگه اونجا نبود....به خودم هی لعنت می فرستادم که چرا لپ تاپم رو جمع نکردم بیارم خونه....خیلی حس بدی بود...

هوا مثلا گرم شده و من به قصد پیاده روی تصمیم دارم از خونه بزنم بیرون.....

ولی نمیتونم....

میگه بهم که به نظرم تو خیلی با شجاعت داری با قضایا کنار میای....

بهش میگم باشه تو خوبی....این که میبینی شجاعت نیست....این تسلیم شدنه....

12 August 2011

I had got cold just before starting my course, and I just got cold just before finishing it! What a coincident...ha? I need some one to hold me really tight and tell me that everything is gonna be fine!


Hey.....you, stop ignoring my pain....stop it...because it hurts more every day!
وقتی که آب از سر گذشت؛ چه یک وجب....چه چهار وجب!

دلم می خواست می تونستم بگم زمان میگذره و فراموش میکنم ....اما نه! همه چیز یادم میمونه...

10 August 2011

Eric Clapton is calming me down.....It's end of summer outside..and already autumn in me!!! I feel the excitement of early mornings and getting ready for school.....

I just feel so....! I don't have a name for the feeling that I have...it's like remembering the feelings of holding some one's hand....So psuereal and real...a mixture of whatever you can name and can not name...

Whatever it is I know I'm scared to say it's a good feeling ....maybe it is!!!

1 August 2011

دلم تنگه...شاید هم نه!

دلم برای امنیت روانی تنگه....در اوج روراستی....

بهش میگم یادته اولین بار....اولین بار؟....

میگه نه! میگه حتی آخرین بارش هم یادم نیست!

میگم که چطور شد که اینطوری شد؟

میگه که از بس بهش فکر کردم که یهو دیدم داره یادم میره به چی فکر میکنم....همچین بدی هم نیست!

میخنده ....میگه که زن لختی کشیدی بهش دادی؟

میگم آرررره...

میگه آخه کدوم الاغی این کارو میکنه....؟

میگم الاغ دانایی چون من....

پکی به سیگار نیمه خاموشش میزنه و میگه خوب کردی...

میگم میدونم....آتیش میگیرم برا سیگارش....میگم کاش میتونستم بگم

" دیگی که برا من نجوشه، همون بهتر که کله سگ توش بجوشه"!

میگه اصلاٌ از خودت در آوردی اساسی....

میگم چرند نگو...میدونی منظورم چیه دیگه....

میگه خب بگو کاش میتونستم بگم " بقیه عالم به تخمم؛ اگه زندگی به کام من نیست"...!

میگم...آهان این یکی که گفتی اصلاٌ جهانشموله دیگه....

میگه چرند نگو...میدونی منظورم چیه....

میگم آخه....اگه زندگی به تخمم بود که اینجوری نمیشد.....همون شیش هفت سال پیش رفته بودم کانادا و خونه بخت و کل عالم و آدماش رو دایورت میکردم به تخم نداشته ام دیگه....

میگه تو اصلاٌ مثینکه هنوز نفهمیدی که تو تخم این کارا رو نداریا....

میگه بده من اون فندک تخمیتو ....با این سیگار پیچیدنت...!!!!!