30 June 2010

من عادت ندارم زندگیم هلو برو تو گلو باشه....یعنی یه جورایی به بر عکسش عادت دارم....نه اینکه خود خواسته باشه ها....نه....عادت پیدا کردم ...میدونم عادت پیدا کردنی نیست اما منظورم اینه که عادتم شده اینکه همه چیز با صد جور جنگولک بازی و بدبختی گیرم میاد....یعنی اونقدر برای همه چیز خون جیگر میشم که هیچ وقت ازش لذت نمی برم...
نه اینکه از زندگی لذت نبرم ها...نه، من با همه چیز ساده و بی خیال کلی حال میکنم و خر کیف میشم....اینم از کـ....مشنگیمه...اما حال میکنم ملت همیشه فکر کنند من زیادی خوشم....
اما خوش نیستم...
یه روزی بهم گفت که تو مغروری به چیزایی که خودت به دست نیاوردی...اما من فکر کنم من مغرورم به چیزایی که کسب کردم...به باورهام مغرورم، به تصمیماتی که گرفتم، به اینکه در نهایت بی چیزیم، مغرور بودم به داشته هام....حال کردم با اونی که بودم و از خر شیطون پیاده نشدم و تن ندادم به چیزایی که به من منسوب نبودن....
آره یه هوا به" کـس خلی" خودم مغرورم....
خوب چیزیه ....!!!!

28 June 2010

توی اتاق تاریک میکروسکوپ بودم....باز یهو فکر کردم تهرانم...و یهو گرمای تابستون لواسون و اون سوپر مارکت سر بلوار اومد جلوی چشمم....کلی ریختم به هم....نا جور....الان ساعت 10 شبه و من هنوز تو لکم و نمی تونم هیچ گهی بخورم....
کونم از این می سوزه که من دارم اینجوری ساده و مفتی به گـ....میرم، آخرش هم آدم بده و گهم....
میگه که گیلاس ها رو چیدن....هممم....
میگم عجب ساده داغون شدم من تو این زندگی.....میگم تو فکر خونه هستم و اینکه .....هیچ باورم نمیشه که یک سال گذشته....
میگم که همه جا جار میزنم که فرصت اشتباه کردن ندارم....اما .....همین جار زدن اشتباهه.....
خسته ام....خسته......
امروز تولد بابا بود.....دلم تنگشه........
این چند وقته که دورم هیچ کس نگفت دلش برای من تنگه....میگم اون طفلکی ها هیچ منو ندیدن....حتی یه شب قبل اومدن که مست از لواسون برگشتم....بابا هیچی نگفت....فقط گفت یه امشب میموندی خونه.....کاش مونده بودم؟.....نمیدونم....دیگه هیچی نمی دونم.....فقط میدونم هر چیزی که کل ملت مفت و مجانی گیرشون میاد من به گرون ترین قیمت می خرم.....
میگم من بهای داشته ها و نداشته هامو حسابی دادم رفته....حالا که هیچی ندارم برای وا دادن .....حالا تو به من عذاب وجدان تعارف میکنی....میگم اگه فکر میکنی چیزی به اسم آینده برام مونده که بخوام خرج موندن و بودن بکنم....اشتباه میکنی...آینده ای که میگی...همون شبی که رفتیم خونه آزی به گـ....رفت.......چیز جدیدی هم نیست....
میگم اون شب چطور به من و آینده و این چرندیات فکر نکردی....آخه قرار نبود فکرکنی....قرار نبود به ته چاه نگاه کنی....تو منو دیدی که لبه چاه نشستم....هم جوون، هم زخمی....هم مشتاق...هم رها....هم دربند....تو ولی با من اومدی ته چاه.....
میگه تو سمپاتیکی.....برا همین همه جذبت میشن...بعد که نزدیکت میشن....میبینن عجب پیچیده ای و همه این گره های شخصیت زیر خنده هات مخفیه.....
میگم........آره...........تو خوبی....من سمپاتیکم و.....هزار جور پیچیدگی دارم.....با من فقط باید لبه چاه نشست و از هوا لذت برد....ته چاه که بیای....از بی هوایی خفه میشی و بوی نا زده ی نفس من مسمومت میکنه....
میگم این روزها همه عاقل شدن......
میگم این روزها نه من جوونم، نه زخمی....
نه مشتاقم نه در بند....
میگم این روزها من زیادی رهام.....
این روزها زیادی رهام.....
به رهایی و خونه به دوشیه یه قاصدک.....
میگم این روزها کسی هوس به سرش نمیزنه که حتی از سر کنجکاوی یه سرکی به ته چاه بکشه....
آخه من روزها زیادی رهام....

26 June 2010

کلی چیز عوض شده....اما نه همه چیز....اینو یه جایی تو فیلم گلادیاتور میگن!
این دوران خوشیه توی آزمایشگاه هم داره این هفته تموم میشه....همه چیز مثل باد گذراست...من چرا به این واقعیت عادت نمیکنم....؟!!
گذشته از این حرف ها.....من نگرانم، خسته و تو فکر یک سقفم.....
دنبال خونه هستم و کار....
میگم بهش یادته خودمو مجسم می کردم توی یه خونه با یه آشپزخونه حسابی آفتابگیر....که پنجره های بلند داره و روی میزش یه گلدون گل ...........سیگار به دست خودمو تو اون خونه میدیدم...تنها و منتظر .....خونه من اما دنج ترین خونه بود برای دوستام....
دنبال خونه میگردم....این روزها همش به اون خونه ای که برات گفته بودم فکر میکنم....فکر کردن که عیبی نداره.....پیش خودم فکر میکنم که میشه خونه رو پیدا کرد....اما دوستی نیست که خونه من دنج ترین جای دنیا باشه براش..................

22 June 2010

ساعت 7 صبحه....تقریباٌ دیشب اصلاٌ نخوابیدم...خوابیدم اما خواب و بیداری با هم مخلوط بود و حس دم صبح و از خواب بیدار شدن اصلاٌ نداشتم....چشمام می سوزن...حدود نیم ساعت زیر دوش موندم....همه خوابند و من راحت و بی خیال زیر دوش موندم....نه بی خیال بی خیال....! کاش یه اتفاق خوب بیافته.....کاش یه خبر خوش به من برسه.......

21 June 2010

مهم نیست که کجایی هستی....کجا بزرگ شدی یا اصلاٌ چی کاره ای....مهم اینه که آدمی و همه آدم ها به نظر من مثل هم هستند....همشون یه جور عاشق میشن...یه جور دلتنگ میشن، وقتی دلشون میشکنه میرن و یه گوشه پیدا میکنن برای تنهایی و دل شکستگیشون....همه آدم ها یه جورند....کاش همه آدم ها کور نبودند....کاش همه آدم ها قدر لحظه های خوب زندگیشونو میدونستند....کاش همه آدم ها ...........
همه آدم ها مثل هم هستند....

20 June 2010

من هیچی ندارم که بگم، از غصه پرم و از تنهایی....از درد پرم و حس جدایی...
خسته هستم و امیدوارم که این بازی هر چه زودتر تموم بشه....خسته هستم
سه روزه که هیچ کاری نکردم...یعنی اصلاٌ جون ندارم که کاری بکنم...خسته هستم .....از بیکاری و خواب های طولانی...

13 June 2010

ساعت 10 صبح کارم تموم شد، یعنی مرگ برای من! اینجا که لواسونی در کار نیست که تمام روز رو لحظه شماری کنم که کارم زودتر تموم بشه....قرار نیست که رانندگی کنم و ساعت ها توی ترافیک بمونم، قرار نیست برم کنار استخر بخوابم و لحظه شماری کنم برای ساعت 5 بعد از ظهر، نه....قرار نیست هیچ کدوم از اینها اتفاق بیافته، من از ساعت 10 می تونم شروع کنم به فکر کردن....!
باید برم خرید، اما هیچ حوصله ندارم، لیست خریدم رو خونه جا گذاشتم....هر بار میرم خرید، توی فروشگاه گریه می کنم....یعنی اشکم در میاد! هر بار تهرون میرفتیم خرید....مهمونی ، چیزی حتماٌ به راه بود.....هر بار میرم خرید کلی دلم میگیره....این حرف ها گفتن نداره اما واقعیت داره....
میخوام بگم من گذشته رو انکار نمی کنم اما با گذشته نمیشه زندگی کرد، حتی با یه آینده دور از واقعیت و رویایی هم نمیشه زندگی کرد، اینو میگم چون هر دو مدلش رو امتحان کردم.....فقط میشه در حال زندگی کرد....با اونچه که میشه حس کرد، در لحظه....با اونچه که هست....نه اونچه که بوده ویا ممکنه که یه روزی باشه.....
درسته که " بوی عیدی ، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی " حال آدمو خوش میکنه....اما اونچه باعث سر شدن زمستون میشه، زمانه.....
زمان و فقط زمان!

12 June 2010

تصمیم گرفتم که برم کتابخونه...پس باید برم، شاید اونجا بتونم کارهامو تموم کنم. دیروز فقط و فقط خوردم، خیلی زیاد و همه چیز تقریباٌ، یعنی تمام ترکیباتی که میشد با چهارقلم خوراکی درست کرد و خورد رو امتحان کردم، در تمام مدتی هم که مشغول خوردن بودم، عدسی هم در حال پخت بود و تازه آخر شب دو تا کاسه هم عدسی خوردم...یادمه از ترس بالا آوردن سطل آشغال رو کنار تختم گذاشتم و بعد خوابیدم!
صبح تمام ظرف های دیشب رو قبل از اینکه برم کتابخونه شستم، حتی قابلمه عدسی رو، یک کمی ته هم گرفته بود....اما شستمش و گذاشتم که خشک بشه، ساندویچ تن ماهی درست کردم، دو تا بسته چیپس و آب، همه رو چپوندم توی کیفم....قابلمه هنوز تو جا ظرفی بود... الان دیگه نیست....همه جا رو گشتم....هیچ معلوم نیست وسط فکر و خیال کجا گذاشتمش!

7 June 2010

در آسمان پنهان می شوم
در رها ترین جای ذهنم،
در رها ترین افق زندگیم،
آسمان،
پنهان می شوم!
آنجا که ابرها
خرگوش می شوند،
زیرک و فراری....
کودکی می شوند در آغوش باد،
آرام، در خواب....
من آنجا لا به لای ابرها، خرگوش ها، قایق ها و بادبانهایشان
پنهان می شوم!
دوست دارم صبح ها زود بیدار بشم، الکی زیر دوش آب گرم بمونم، با حوله و موی خیس ایمیل ها مو چک کنم! میدونم که اگه بخوام میتونم هر روز دو ساعت بیشتر بخوابم...اما هر روز صبح زود بیدار میشم و روزم رو زود شروع میکنم....
بعضی روزها هم سهعت ها بیدار توی رخت خواب میمونم....فکر به هم میبافم، دوباره به فضای سیال و بی رنگ و بوی خوابم بر میگردم....به آخر خوابی که دیدم فکر میکنم و سعی میکنم که اونجوری که دلم می خواد تمومش کنم.....
خیلی هم لذت بخشه....

6 June 2010

پیش خودم فکر کردم که مثل نیلوفر شدم! همیشه در حال غر زدن و آه و ناله مداوم، بعدش که همینطور داشتم خیال می بافتم، یاد دکتر افتادم که هر وقت نیلوفریا بقیه بچه ها غر می زدند یا حوصله نداشتند، می گفت مشکل اینه که به ارگاسم نمی رسند....اون وقت ها ما صد تا رنگ عوض می کردیم سرمونو می انداختیم پایین که مثلاٌ آفتاب و مهتاب ما رو ندیده...اگه الان یکی به من اینو می گفت ، کلی می خندیدم بهش می گفتم...دمت گرم از کجا فهمیدی..؟
فکر کنم یه هوا ، نه کاملاٌ....دکتر راست می گفت!

5 June 2010

گیج میزنم نا فرم! بد جور! ولی خوبه....استخوان درد گرفتم و بدجوری زانوهام درد میکنند.....
خسته هستم! خواب های نا جور این اواخر زیاد دیدم....باید یک نفر رو پیداش کنم .....معلوم نیست کجاست!

1 June 2010

همه چیز به طرز عجیب و غریبی چپه پیش میره و من از این دلواپسی دائمی دیگه دارم حسابی خسته میشم...چه میشه کرد...یک سری چیزها به صورت میلان کوندرائی و چخوفی اتفاق میافته...قسمت میلان کوندرائیش از کنترل من خارجه و قسمت چخوفیش هم که من کنترلش می کنم معلومه چه افتضاحیه....خلاصه اینکه اینه دیگه ....بنده حقیر از کنترل شرایط عاجز می باشم...