31 March 2010

من صد بار امروز شکستم....
خیلی بد و دردناک بود، اولین بار هم نبود ولی از نوع بسیار دردناکی بود....
ای کاش همه چیز جور دیگه ای بود و من مثل ادمی که ته چاه گیر کرده نبودم....من صدای آدم ها رو می شنوم که از بالای این چاه رد میشن و از سر کنجکاوی نگاهی به این پایین می کنند و وقتی صدای من رو از ته چاه می شنوند، می ترسن و پا به فرار می گذارند....می ترسند که من بیارمشون پیش خودم....می ترسند که من گرفتارشون کنم....گرفتار دردی که ازش فراری هستند، من اون دردهای قدیمیشونو بهشون یادآوری می کنم......یا شاید باور اینکه واقعاّ یه آدمی مثل من ته چاه گیر کرده خیلی دور از واقعیات رنگی زندگیشونه........!!!!!!

افکارما 17

امروز جانمان دارد از تنمان بیرون می رود و نمی توانیم جلوداری کنیم! از سحرگاه بر جای خود بسی ماندیم و توان برخاستنمان نبود.
شیرو نان در منزل نداریم و از حوصله مان هم خارج است که در این هوای عجیب و غریب ، شال و کلاه کرده برای ابتیاع کردن نان از منزل گرم و نرم خویش خارج شویم. تمام این اوصاف گفتیم که همدردی یاریمان کند و زبان به همدردی گشاید....اما دیّاری نیست تا دردمان بخواند و بداند و ما به تکریر اصرار بر گزارش احوال خویش داریم.....لیک در این هوای گرگ و میش کورسوی امیدیست که بر دل ما تابیده می شود که .....
حضور انورتان عرض شد، کورسو امیدیست که دل بسته ایم به این خیال واهی که در این دنیا مورچه ای تنها نیستیم...اما در همین کورسو که خیره می مانیم، خوب و به وضوح عمق تنهاییمان را میبینیم که اگر بیمارو زمین گیر شویم، کس در این دنیا با خبر نیست و کس در این خیل عظیم مورچگان از گونه ما نیست و بار از دوش ما بر نمی کشد .....

30 March 2010

درد می تونه درد پریود باشه، درد می تونه درد دندون باشه، می تونه کمر باشه،می تونه درد زخم پاشنه پا باشه در اثرزدگی کفش،
می تونه سر درد باشه...حالا هر چی که هست ....یک پیغام و پسغامی هست که به اطراف ساطع میشه....نکته جالب توجه اینه که این درد های عجیب و غریب و توصیف های شگفت انگیز از درد، مثل " انگار کمرم رو ساتوری کردن" یا " از پشتم تیر می کشه میزنه به نوک انگشتام" و....اصولاّ ساخته و پرداخته بانوان محترم می باشد! البته من اصلاّ داستان سرما خوردگی پدران محترم رو فراموش نکرده و خوب به قضیه آگاهم...اما می خوام بگم که اصولا ریشه این شیون واویلا ها با هم فرق داره و همه خوب می دونیم که اگه واقعاّ مردی دردی داشته باشه، هیچ وقت بروز نمیده و اگه "زنی" از دردی شکایت می کنه ، توجه می خواد نه دکتر!
حالا باید فکر کنیم کجامون درد می کنه؟
چرا درد می کنه؟
به کی و چطوری می گیم که درد داریم!!!؟؟؟؟

28 March 2010

I don't know what to wish

"feeling so lonely Shaida. It may happen again. At least we can hope for it. so tired of feeling lonely and pushing harder and harder. sometimes, I wish I could go back. and live the rest of my life in a bookstore, in a cafe', under the rain of those days we were wondering around the streets to find somewhere to hide. remember? I don't know what to do. I don't know what to wish. I don't know where the fucking HOME was. I remember the smells. the sounds. I remember the sunlight spreading all over the ceramics of the faculty corridor. long windows. and the rain. I remember the rain more than anything. the smell of it. I can go back and live in one of Ehsan's room for ever. be with you and him. watch a movie.cook something and feel nostalgic."
This is it..!..the fuc....g reality , same pain...no clue, no way out...we all stuck some where and no way back to moments we missed....we had, we enjoyed....
بی تعارف....این وبلاگ جیگر بشو نیست که نیست! عیبی هم نداره، هست برای خودش دیگه....
بدجوری ریختم به هم و ترسیدم....من اصولاّ شانس ندارم توی خیلی از چیزها...مجبور شدم امروز از اول شروع کنم این ریویو رو بنویسم...حالا کلی هم باید خودمو سرزنش کنم که چرا دیر دو زاریم افتاده! نمی دونم ، خیلی می ترسم که مزخرف بشه...ای وای ، حالا باید همش خود خوری کنم! خسته شدم از این همه فکر و خیال...آخرش می ترسم که مرتیکه نمره حسابی هم بهم نده...خودمونیم ، تا حالا در حال شوت پروندن بودم انگار که....حالا خوبه که بالاخره دارم یک جوری جمع و جورش می کنم....
باید برم کتابخونه...باید از خونه برم بیرون...دوست ندارم خیلی...و مجبورم...افف ف ف........

27 March 2010

چشمامو بستم و به زور می خوام که بخوابم....
چشمامو بستم و نشستم پشت کانتر آشپزخونه، سیگارمو می تکونم تو زیرسیگاری و کانال تلوزیون رو عوض میکنم...ساعت نزدیک پنج شده ....موبایلمو چک می کنم و پک عمیقی به سیگارم میزنم...صدای تلوزیون رو زیاد می کنم و باز ساعت رو چک می کنم، از توی یخچال غذای شب قبل رو در میارم و میرم روی ایوون،گربه رو صدا می کنم و بهش غذا میدم،ساعت رو چک می کنم، کتاب رو بر می دارم و شروع می کنم به خوندن،سیگار روشن می کنم، چای میریزم و فکر می کنم،باز به ساعت خیره شدم، میرم بالا توی اتاق خواب، خودمو پرت می کنم روی تخت، ملافه ها رو مرتب می کنم،در حمام رو باز می کنم، ساعت رو چک می کنم، دیر شده،...دوش گرفتن آرومم می کنه....
چشمامو باز می کنم ، اشک هامو پاک می کنم، حوله رو که به در کمد آویزونه بر می دارم...لباس زیر تمیز، لباس تمیز، دارم فکر می کنم که کدوم دمپایی رو بپوشم که کمتر خیس میشه.....ساعت نزدیک پنج شده....در اتاقم رو قفل می کنم، کامپیوتر رو که از صبح روشنه خاموش می کنم....دوش گرفتن آرومم می کنه....

26 March 2010

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

خب نمیشه دیگه....انتظار بی جا و مزخرفیه....من خوشحال می شدم اگه می تونستم به روی خودم نیارم و زندگی به کام بود....

25 March 2010

این فک لعنتی معلوم نیست در رفته یا ...اصولاّ نمی دونم که چه مرگشه! یک لذت دهن دره کردن بود که به فنا رفت!
آخ، که چشمام می سوزند و بد جوری قرمز شدند...
میگم، میون این همه درد و مرض از همه بهتر سر درد و دل درده...همه درمونشو می دونند...دواشم که همچون نقل و نبات همه جا هست!
میگم، نه اینکه حالا بحث ناشکری وسط کشیده بشه ها...اما این جا به جا شدن فک هم نافرم عجیب و غریبه....اصلا نفهمیدم چی شد که اینجوری شد!
آخ، که فکر می کنم فک بی نوا در رفته!!!!

24 March 2010

....

ما اصولاّ آدم های گهی هستیم! حتی خود بنده در همین لحظه به شدت آدم گهی هستم...هر وقت تنها میشیم فیلمون یاد هندستون می کنه. گذشته از هر چیزی ، تعارف که نداریم، هر جا هیچی بهمون نماسه...عمراّ حضور داشته باشیم...هیچ ربطی هم به ایرونی بودن نداره...می خوام بگم نوع بشر اصولاّ بوی تعفن ازش بلند میشه...این جماعت بلاد کفر هم هیچ فرقی ندارند...فقط صد رحمت به مرام اینها که با تعارف های تخـ...ـی ، سر کارت نمی گذارن...و اصولاّ موضع از ابتدا مشخصه...
می خوام بگم همه این آدم ها فقط و فقط دنیای خودشون به تخـ...ـاشونه...حتی وقتی یک انجمن خیریه راه می اندازن...به فکر این هستند که چقدر آبرو و عزت و احترام باهاش میاد....خلاصه اینکه.....
حتماّ خیلی انسان های شریفی هم بین ما بودند که تحمل نکرده و رفته اند....دمشان گرم و سرشان خوش باد....البته ما رو که کشتند....
اما گذشته از این حرف ها ....خیلی کم باید باشند آدم هایی که دم رفتن هیچ حالشون بد نیست و اصولاّ فقط حوصله شون سر رفته که چرا زودتر تموم نمیشه....
اما حتماّ یک جوری، یک روزی تموم میشه...

روزی یک بار

روزی یک بار گریه
روزی صد بار دلتنگی
روزی صد بار انکار آنچه که هست
روزی صد بار دعا
صد بار امید واهی
روزی یک بار من
روزی یک بار تو

21 March 2010

اعتراف

میگم آخه من که مثل تو نیستم، تا یکی یه چیزی میگه که به مزاج حال و بی حالم خوش نمیاد، همچین میریزم به هم که یکی باید پیدا بشه که تیکه هامو از روی زمین جمع کنه!
میگم من این همه مدت اونجا بودم ، زندگیم نه فرازی داشت نه نشیبی، حالا هم که اینجام همینه...فقط مشکل اینه که من بعد این همه وقت هنوز تخـ...ریسک کردن تو زندگی رو ندارم و همچنان دم از این میزنم که هر چه پیش بیاد خوبه...حتی تخـ...اینم ندارم که بگم از ترسم هیچ گهی نمی خورم....

افکار ما 16

بنده در همین لحظه به طور علنی و کتبی اعلام میدارم که در طی دو روز گذشته به طور کاملاّ برنامه ریزی شده وقت عزیز و گرانبهای خود را به شدت تلف کرده ام!
آنچنان که تصور می رفت ما انگیزه لازم و کافی نداشتیم....چه بسا....خلاصه کلام اینکه وجدان درد بیداد می کند!

20 March 2010

عید

هیچ وقت عید و اون تعطیلات طولانی رو دوست نداشتم! دید و بازدید های تکراری و خسته کننده که به زور باید بری....از لحظه تحویل سال هم هیچ وقت لذت آنچنانی نبردم! بعضی سالها خوب بود...سالهایی که کمی تفاوت داشتند...بزرگتر و به قول معروف عاقل تر که شدم، داستان کمی فرق کرد، حس مسئولیتی که داشتم و کار کردن های تا دیروقت و بدون مرخصی ، تعطیلات طولانی رو دلچسب کرده بود...اما لحظه تحویل همچنان حس عجیبی داشت! یک سال که زدم به سیم آخر و رفتم ارمنستان و قانون نانوشته خانوادگی رو شکوندم، خیلی خوب بود چون در لحظه تحویل توی فرودگاه بودم و اون تابوی بد شانسی نبودن سر سفره هفت سین برام شکست! اتفاقاّ خیلی هم سال خوبی بود...
حالا امسال اینجا تنهام و اصلاّ نمی دونم به چه مناسبت سبزه سبز کردم و یک سفره هفت سین نصفه و نیمه چیدم...از بس که ملت روی facebook تبریک سال نو فرستادند، به ناگاه دلم لرزید که نکنه من لحظه تحویل سال رو از دست دادم...!حالا چه می خوام بکنم داستان دیگه ای هست!نمی دونم چطور شد که اصل داستان برام مهم شد....
اما امسال هر جور که بگذره...همون سال تحویلی خواهد بود که من دوست دارم...هنوز نمی دونم چی کار می کنم..!!!

19 March 2010

افکار ما 15

حالا که خوب فکر می کنیم ، بسیار واضح است که از این گذران عمر بسی لذت ها برده ایم بی شمار و در حال حاضر که اندکی این روزگار بر ما تنگ گرفته است، طاقتمان طاق شده و کاسه صبرمان لبریزو بر در هر سفله ای به گلایه نشسته ایم و همانا این سفلگان در باور کوته و ناچیز خود، خود را در مقام نصیحت ما می بینند و دل می سوزانند....
گو اینکه ما حالمان خوش نیست، لیک خداوندگار را شکر می کنیم که سلامت را قرین حال ما و دلبستگان نموده و هنوز ناچیز عقلی به ما عطا فرموده که دوست و دشمن بشناسیم!

16 March 2010

من ......

حالا که خوب فکر می کنم میبینم آدم بد جوری تو زتدگی هضم میشه و به این جبر لاجرم تن در میده!
دانشجو که بودیم ، وقتی عید میشد ، کل دغدغه زندگیمون این بود که چه سخت خواهد بود که پونزده روز از دیدن هم و قهوه های کافه فرانسه و سیب زمینی سرخ کرده میدون انقلاب محرومیم...تازه من که همیشه غم و غصه دوستام رو هم داشتم...مثلاّ فکر و ذهنم این میشد که ای بابا چه سخته که این عشاق سینه چاک نمی تونن دو هفته هم رو ببینند ، یادمه یک سال کلی غصه خوردم برای یکی از دوستام که باید می رفت شهرشون و خب به هر حال سخته و قتی تازه رابطه جون گرفته و تازه و تازه دلت هوس دستهای کسی رو در دست داشتن میکنه...حالا که همه چیز گذشته و همه اون آدم ها پیش هم هستن و ملالی نیست جز گذران زندگی که این همه براش تلاش می کنیم و ....
حالا من در عجبم که اینجام و دلتنگی چی و کی از همه بیشتر آزار دهنده است ، یا اینکه کدوم فکر بی هنگام منو ساعت ها اشک ریزون میکنه....جوابی ندارم...خاطرات هر چی دورتر، زخمشون کهنه تر و دردشون کمتر....عجب که این واقعیت مزخرف که زمان همه مشکلات رو حل می کنه ، هر لحظه مثل سیلی تو صورتم می خوره...اما دردش ...هنوز درد دوری از همه اون روز ها رو از یادم نبرده....
گاهی دلمو خوش می کنم که گریز از تمام اون صورت ها، یاد ها، حالمو خوب میکنه، نشد...نمیشه! من هر لحظه رو یادم میمونه....حالا که تنهایی تمام روزهامو پر میکنه، خیلی خوشحالم که تمام اون روزها بخشی از زندگی من بودند...زندگی من...با تمام عید ها و تابستون های تکراری که هیچوقت مثل هم نبودند....با تمام اشک ها و خنده های ناگزیرشون...
کاش این زمان کوفتی این قدر "نمی گذشت"...!
ای کاش باز دندون هامو ارتدنسی می کردم و اولین سوال مزخرف که چطوری میشه کسی رو بوسید تنها سوالم بود....!
ای کاش باز مست میشدم و با لباس اسکی رو زمین می خوابیدم...
ای کاش هیچکدوم این همه دور نبودیم و من تنها کسی نبودم که هنوز "آدم بزرگ " نشدم....

14 March 2010

نگاهم را نمی خوانی،

و این هوای تکراری غربت
بی هنگام این فضای کهنه و نمناک ما را پر کرد!

بارها گفتی و می دانم
می دانم که نگاهمان هنوز همان است،
پنجره هنوز رو به همان حیاط باز می شود،
و باز باهم در همان جاده ها راه خواهیم رفت
می دانم

اما
هراس من از رسوب این غم تکراریست
این هوای کهنه شده،
این نم باران،
این بی تو بودن!
هراس من از ترکیدن این بغض های تنهاییست
و تمام این نگاه هایی که در این تنهایی حل می شوند

این همه نفس های مسموم از این هوای نمناک!
تنم خیس از عرق! نمی دونم خواب دیدم یا اینکه این فکرهای در هم و پیچیده اینجوریم کردن! باورم نمیشه، هنوز حس می کنم توی اون راهرو ایستادم و نیلوفر منو کشیده یک گوشه که ماجرای پول رو از زیر زبونم بکشه! هنوز همونقدر این قضیه برام غیر قابل فهمه....هنوز حس می کنم میشه کاری کرد که اونچه گذشته تغییر کنه...نمی دونم چرا حتی هنوز به اون روزها فکر کی کنم ، یا اینکه اصلاّ چطور میشه که فکرم از اون بعد از ظهر های گرم و ایستگاه اتوبوس سر در میاره، یا اون اتاق کوچیکه آزمایشگاه که همیشه داستان های قرار های تکراری رو برای هم تعریف می کردیم ، یا کیک و چای که از بس یواشکی می خوردیمشون هیچی از طعمش نمی فهمیدیم....
نمی دونم چرا !؟
عجیبه که هنوز برام مهمه و توی ذهنم هنوز دارم تمرین می کنم که به نیلوفر در جواب خواستگاری چی بگم...عجیب تر اینجاست که یهو فکر می کنم اصلاّ این داستان ها مال زندگی من نیست!!
چطور شد که اینجوری شد....؟

10 March 2010

من از هیچی در حال حاضر لذت نمی برم! نمی دونم قبلاّ لذت می بردم یا نه...؟

9 March 2010

هوا بد جوری آفتابیه و من حالم بده...باید پر از امید باشم، اما نیستم! چه میشه کرد که هر چیزی حال منو بد میکنه...هیچ کس هم نمیفهمه من چه حالی هستم...مهم نیست این روز ها هم می گذرند و من باز می فهمم خیلی مهم نبوده و من تو هپروت سیر می کردم! اما مهمه!

8 March 2010

به تو پناه می آورم
از سایه این نهال لرزان
از گرگ و میش سحر گاهان
از تاریکی و خلإ زیر این سقف!

به تو پناه می آورم
از قضاوت نگاه
از درد گناه
از تابش خورشید

به تو پناه می آورم
که تو تنهایی
و من تنها تر
اما ،
تو
آغوشت را از من دریغ مدار!

Sheyda's out of focus

به این خاطر نمی نویسم که خیلی پرم! از همه چیز...از عشق و دلتنگی و درد و تنهایی و خستگی از این همه پر بودن و تکرار این مکررات و خسته از این حس همیشگی و همراه خستگی...دلم بد جوری گرفته...!
نمی نویسم چون همه چیز همونجوریه که بود، نه بهتر بلکه حتی بدتر! و من گریه هامو کردم، فحش هامو دادم ، بد مستی هامو کردم! حالا چه کنم؟
این چند روز به فکر کردن گذشت،و نکته جالب توجه این که، من همیشه در مراحل مختلف زندگی، اون جاهایی که لازم بوده موقعیت من در اولویت برنامه های زندگی بقیه باشه، به طرز عجیب و شگفت انگیزی out of focus شده! مثلاّ کنکور قبول شدن من در جریان عروسی و مهاجرت کمرنگ شد و کسی نگفت خرت به چند...شاید هم من متوهم شدم! یا اخیراّ من که به اندکی کمک احتیاج داشتم، باز هم ماجرای تصادف و سفر و حاملگی همه چیز رو به هم ریخت!
من نمی دونم از این قضیه خوشحالم یا ناراحت، اصلاّ خوبه که اینجوری بوده یا نه...؟ بد که نبوده، اما می تونسته خیلی بهتر باشه! اما من دوست دارم این داستان out of focus بودن رو...شاید وقتی اینجوری تو صفحه مات و کدری و گوشه هات تیز نیست و همچین یه هوا تو زمینه هضم شدی خیلی هم خوب باشه...اینجوری بود و نبودت خیلی صحنه رو تغییر نمیده! هر موقع باشی خوبه، نبودنت هم مایه آزار کسی نیست...
مرسی از اینکه در کانون نیستم!

6 March 2010

افکار ما 14

سخن برای گفتن زیاد است واز حوصله جمله دوستان خارج!
چه کنیم که میانه زمین و هوا معلق مانده ایم ! چه کنیم که زود دل می بندیم! بهار نزدیک است و ما قصد داریم سبزه بیندازیم! گو نمی دانیم که سبزه رویاندن "فعلش" چیست ، لیک گذشته از این اوصاف دلمان سبزه و ماهی گلی می خواهد و خوب می دانیم در این بلاد غربت هر چه وفور نعمت که باشد، ماهی گلی گیرمان نمی آید...
دیگر اینکه نوستالژی و سردر گمی بیداد می کند...

1 March 2010

امروز آفتاب به من خودی نشان داد!
من تمام دردهایم را به خاکستری ابرها سپردم
و فراموش کردم که اینجا همیشه هوا ابریست!

امروز آفتاب خودی به من نشان داد
و من فراموش کردم
زمستان و این سرمای بی پایان را
غم ها را
رودخانه های یخی را
سرمای جانم را

و به پیشواز بهار رفتم...