حالا که خوب فکر می کنم میبینم آدم بد جوری تو زتدگی هضم میشه و به این جبر لاجرم تن در میده!
دانشجو که بودیم ، وقتی عید میشد ، کل دغدغه زندگیمون این بود که چه سخت خواهد بود که پونزده روز از دیدن هم و قهوه های کافه فرانسه و سیب زمینی سرخ کرده میدون انقلاب محرومیم...تازه من که همیشه غم و غصه دوستام رو هم داشتم...مثلاّ فکر و ذهنم این میشد که ای بابا چه سخته که این عشاق سینه چاک نمی تونن دو هفته هم رو ببینند ، یادمه یک سال کلی غصه خوردم برای یکی از دوستام که باید می رفت شهرشون و خب به هر حال سخته و قتی تازه رابطه جون گرفته و تازه و تازه دلت هوس دستهای کسی رو در دست داشتن میکنه...حالا که همه چیز گذشته و همه اون آدم ها پیش هم هستن و ملالی نیست جز گذران زندگی که این همه براش تلاش می کنیم و ....
حالا من در عجبم که اینجام و دلتنگی چی و کی از همه بیشتر آزار دهنده است ، یا اینکه کدوم فکر بی هنگام منو ساعت ها اشک ریزون میکنه....جوابی ندارم...خاطرات هر چی دورتر، زخمشون کهنه تر و دردشون کمتر....عجب که این واقعیت مزخرف که زمان همه مشکلات رو حل می کنه ، هر لحظه مثل سیلی تو صورتم می خوره...اما دردش ...هنوز درد دوری از همه اون روز ها رو از یادم نبرده....
گاهی دلمو خوش می کنم که گریز از تمام اون صورت ها، یاد ها، حالمو خوب میکنه، نشد...نمیشه! من هر لحظه رو یادم میمونه....حالا که تنهایی تمام روزهامو پر میکنه، خیلی خوشحالم که تمام اون روزها بخشی از زندگی من بودند...زندگی من...با تمام عید ها و تابستون های تکراری که هیچوقت مثل هم نبودند....با تمام اشک ها و خنده های ناگزیرشون...
کاش این زمان کوفتی این قدر "نمی گذشت"...!
ای کاش باز دندون هامو ارتدنسی می کردم و اولین سوال مزخرف که چطوری میشه کسی رو بوسید تنها سوالم بود....!
ای کاش باز مست میشدم و با لباس اسکی رو زمین می خوابیدم...
ای کاش هیچکدوم این همه دور نبودیم و من تنها کسی نبودم که هنوز "آدم بزرگ " نشدم....