29 January 2010

لبریزم از ترس و تنفر...
لبریزم از عشق و هراس...
از هوای سوزان تغییر فصل،
از درد مادری در وقت زا...
از بوی دریا...بوی شن...
لبریزم
از حس لمس لرزان پرهای کبوتری مرده یر لب بام...
از ناتوانی فریادی در خواب
از ذوق طفلی که اول بار می نویسد "مادر"
از درد زانوان خسته از راه
از شوق
از شور
از درد
از امید
...........
کاش هوایی بود برای زندگی...

28 January 2010

کجا نوشته شده که زندگی و مرگ آدم ها دست بنده های خداست...؟ هیچ نمی فهمم...هیچ....چطور اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد....
بن بستی که همه امیدواریم بن بست نباشه..........

27 January 2010

فرار

افکار چنان حباب هایی در فضای اطرافم پراکنده می شوند
و مرا از این همه گریزی نیست!
من زیر میلیون ها ذره افکار پراکنده خرد شده ام
و مرا راه گریزی نیست!
من از شوق، عشق، غربت و تنهایی لبریزم
و مرا گریزی نیست!
من تنهایم
و گریزی نیست!

25 January 2010

افکار ما 8

ای کاش کسی در این حوالی بود که در آغوشمان می گرفت...و ما سر بر شانه اش می گذاردیم و آرام
می گرفتیم! اشک های ما را کسی چون در دانه ای ستایش نمی کند....همانا ما سالهاست این حقیقت
می دانیم...آنچه دیگران ندانند این است که هر کس محرم این دردانه های چشم ما نیست و آنکس که نا محرم نیست...می داند که همانا ما برهر کس و نا کسی آنچه در دل نگاه داشته ایم عیان نمی کنیم که ارزش اشک های ما در گرو ارزش شانه ایست که جایگاه گوهر دل ماست...بسی سال های جوانی عقده دل بر هر کسی گشادیم و این شد که شناختیم دوست و دشمنمان را و امروز که در تنهایی به سر می بریم همانا می دانیم در این کره خاکی شانه ای هست که همواره مخزن در دانه های ماست...ما را غمی نیست جز دوری.............
آه
که
در گردابم
یا
در گردبادم
در مکشی پی در پی
در خلأ بی انتها....
در گردابم یا که گردباد
که از سویی غرقم می کنند!
از سویی به آسمانم می برند!

افکار ما 7

دلمان امروز خیلی گرفته است، اعتراف می کنیم بدون هیچ تعارفی و بی هیچ تکلفی! ای جناب ما دلمان دچار گرفتگی مزمن شده است، وقتش است به فریادش برسی! داستان ما این است ای جناب که دیگر نمی دانیم چه باعث این دلتنگی مزمن ماست، زیرا که سال ها در کتمان این دلائل دانسته و ندانسته به سر برده ایم و در همین لحظه که در حال کتابت هستیم، غم سال ها پیش که در وقت رسیدگی نشده است گریبان می فشارد، نا فرم!

24 January 2010

بهش میگم مادر من، فایده اش چیه که این همه خودتو آزار میدی آخرش هم هیچی...!؟زندگی همینه...به همین مزخرفی ، اصلاّ از فکر عوض کردن آدم ها بیا بیرون که فدای اون حرص و جوش خوردنت بشم...بی فایده هست ، اگه می تونی خودت رو عوض کن!
باز نگاهم می کنه و عصبانی تر از قبل بهم میگه که با همین مزخرفات زندگی خودمو حروم کردم و اگه خیلی حالیم بود باید خودمو جمع و جور می کردم که الان به این فلاکت نمی افتادم، اینکه اگه انقدر بی خیال نبودم مردم منو هالو فرض نمی کردن! اگه تصمیمات درست توی زندگی می کرفتم الان وضعم این نبود...که بیچاره تو لازم نیست به من بگی چی کار کنم ، داره چهل سالت میشه هنوز مثل دخترهای شونزده ساله فکر میکنی، باورت شده هر کسی هر چیزی بهت میگه...فکر می کنی همه به فکرت هستن الا خانوادت، همه راست میگن الا من که مادرتم!
بهش هیچی نگفتم، چی می تونستم که بگم! فقط به این فکر کردم که آدم ها رو نمیشه عوض کرد! اگه میتونی خودتو عوض کن!...
بهش گفتم راست میگی، خب برو همین الان بهش زنگ بزن، ولی اگه دعواتون شد، خودت کردی و نگی به من نگفتی! چون صد بار بهت گفتم!
به ناگاه حالش خوب شد که، آره راست میگی....شاید منظوری نداشته ولی دیدمش به روش میارم که از این به بعد حواسش به حرف زدنش باشه...
پیش خودم گفتم که من می تونم خودمو عوض کنم...به بقیه هم کاری ندارم....!!

23 January 2010

مقصر ما نیستیم که در شاد بودن خود گناه آلود، غمگین می شویم و سالهاست این تردید که آیا لایق این شعف هستیم همواره همراه ماست......
بهش که خوب نگاه کردم حسابی دلم براش سوخت و فکر کردم چقدر باید بهش پول بدم که راضی بشم...دوباره پرسید که چسب زخم می خرم یا نه! بهش گفتم :ببین اینجوری که بیافتی دنبال مردم هیچکس ازت هیچی نمیخره...همه چسب هات میمونه رو دستت! ناخن هاتو کی برات لاک زده؟
نگاهشو دوخت به کفش های زنونه ویترین ...سرشو با ترس گرفت بالا، نگاهم کرد و با هراس گفت :به کسی نمیگی؟ خودم، آخه من دخترم، موهامو زدم که هیچ کس نفهمه ...حالا چسب میخری؟

21 January 2010

افکار ما 6

صبحمان را دیر آغاز نمودیم، همانا هیچ گونه انرژی و توان جنبش در این بدن یافت نمی شد و ما ساعت ها در بستر خود مانده و پلک ها به زور بسته نگاه داشتیم که مبادا روشنایی روز به خواب شیرین ما سرک کشیده و باورمان شود که روز آغاز گشته!
حال که از جای برخاسته ایم و روز آغاز نموده ایم با خود بسی در جدالیم ، که چگونه توانسته ایم چنین ظلمی بر خود روا داشته و به خود خیانت کرده، این فرصت کوتاه عمر را چنین حرام کرده ایم....؟اما چه می توان کرد که گاهی گرما و امنیت خیالی و بستری گرم قدرتش از عقل و درایت ما بیشتر است..گو اینکه ما در همان بستر هم که بودیم جدال عقل و بالشمان بر پا بود!
گو اینکه تلاش ما در حفظ این ساعات و دقایق بی نتیجه ماند و بالش ما بر درایت و تدبیر ما فائق آمد، در نهایت این عقل و تدبیر ماست که با عذاب دادن وجدان ما کل روز را به ...ا می دهد و در نهایت جان و عقل هر دو با هم پیروزند و این ماییم که بازنده ایم که نه توانایی حکومت بر جانمان را داریم نه تدبیر و منطقمان به وقت بر ما حکم می راند!

20 January 2010

چشم ها را می بندم و در تاریکی ذهنم
خط مبهم افق را دنبال می کنم
آنجا که آرزوهایم جان می گیرند
و
پر می کشند به تاریکی عریان ذهنم
نور می پاشند به دشت های غربت
چراغانی می کنند فضای خالی و تاریک آرزوهایم را...!

من در این جشن سکوت و پرواز،
اوج می گیرم،
جان می گیرم،
نواهای زندگی
بوی نان
بوی تولد
دلهره لغزان و خواستنی عروسی ، در حجله
شوق اولین برف زمستان...
همه در فضای خالی و تاریک ذهنم به پیشواز می آیند..

* * *

و زمان معیار نا چیزیست که با بی رحمی پا به حریم آرزوهایم می گذارد

* * *

چشم ها را می بندم و هیچ نمی بینم،
نه خطی
نه آرزویی
نه پروازی...
چی بگم که همه چیزها گفتنی نیست...! انتظار این هم که با گفتنشوون دل آدم آروم بگیره دروغیه که به خودمون میگیم ..مگه باورمون بشه!

19 January 2010

برمیگرده

به روی خودم نیاوردم که چه دلگیرم و چه خسته! وقتی زنگ زد مثل همیشه حرف زدم و منتظر شدم به خاطر دیروز عذرخواهی کنه، فکر کردم که شاید الان بهترین فرصت باشه که بتونیم با هم صحبت کنیم و من حرف های نزده رو وسط بکشم ....پس بهتره که صبر کنم و کمی از خودم سیاست نشون بدم....بازفکر نکرده حرف نزنم که بعدش پشیمون بشم، برای همین قبول کردم که بیاد دنبالم ...چون هنوز ازش حسابی دلگیرم و می خوام که حرف بزنم ....خودم خوب می دونم که زیر چشمام کبود شده و پوستم حسابی خسته هست وبا هیچ آرایش و بزک دوزکی هم درست بشو نیست....پس بی خیالش میشم....همینه که هست و در ضمن نمی تونه بیشتر از این هم از من انتظار داشته باشه وقتی که زنگ میزنه می گه بیست دقیقه دیگه حاضر باش میام دنبالت!

در ماشین رو که باز کردم حتی نگاهم نکرد...پیش خودم گفتم حتماّ میدونه چقدر رنجیدم نمی دونه چطوری شروع کنه به عذر خواهی! من هم هیچی نگفتم، فکر کردم بهش فرصت بدم خودشو جمع کنه....بی هوا گفت : فکر می کردم انقدر مهم هستم که وقتی همچین چیزی ازم میبینی گوشی رو برداری زنگ بزنی هر چی دلت می خواد بگی، ولی مثل اینکه حتی این هم برات مهم نیست...خب بگو برای چی با من موندی؟ این دفعه بگو چون کسی نمیتونه بدتر از این بهت توهین کنه ...بگو ...!

من هیچی نگفتم، فقط پرسیدم کجا میریم، چون ممکنه نزدیک خونه آشنا منو ببینه ... خیلی سرد نگاهم کرد و گفت که چطوری باید به من بفهمونه که دوستم نداره؟ پرسید چه کاری بدتر از کار دیشبش سراغ دارم که به یک زن بشه فهموند که داره بهش خیانت میشه؟
هیچی نگفتم...با اینکه هزار تا حرف داشتم هیچی نگفتم ....پیاده شدم...می دونستم باز که تنها بشه برمیگرده...من به همین راضی بودم!

ساعت چهار

حتی نمیشه نفس کشید! با کوچکترین حرکتی از خواب بیدار میشه و من دوباره یک ساعت باید کلنجار برم و بخوابونمش! ای وای، دستم خواب رفته!من ادعایی ندارم ولی با زجری که این دو ماهه کشیدم حتماّ تاوان تمام گناه هام تا الان داده شده. واقعاّ اگه بهشتی در کار باشه با اوصاف فعلی بنده ، من رو حتماّ توش راه میدن، بی چک و چونه....
ساعت سه و نیم هست که اگه خوابم ببره میشه چهار، اگه این دو ساعت مثل بچه های خوب تو فیلم ها بخوابه...من 6 بهش شیر میدم، عوضش می کنم، صبحانه علی رو آماده می کنم، تا هفت و نیم می تونیم از خونه در بیاییم...من هشت سر کارم! خوبه، تا سه که اونجام یک کمی استراحت می کنم، تا چهار اگه برسم خونه...بچه رو علی از پیش مامانش میاره و من زودتر رسیدم خونه که عالیه...اگه شیر ساعت پنج رو از شیر های توی یخچال بهش بدم می تونم یک کمی شیر بدوشم ....امیدوارم برای امروز به اندازه داشته باشه و گر نه باز مادربزرگ جان تلفن میزنن که بیا، بچه سیاه شد بس که گریه کرد....!
آخ داره بارون میاد..چقدر دلم هوس املت های دربند و کرده...این علی هم که زد زیر همه چیز وقتی خرش از پل گذشت...یادش به خیر...وای نون بربری داغ، کره و پنیر...اگه گوجه داشته باشیم صبحونه املت درست می کنم...آخ که علی حتماّ کوفتمون می کنه بس که میگه دیر شد...!
نه....!نه! مامان جون بخواب...آخه هنوز چهار هم که نشده تو بیدار شدی...........!!!

18 January 2010

همه تاریخ ها از یادم رفتند، مثلاّ نمی دونم چندم ماه هست یا اصلاّ چند شنبه...حقیقت اینه که یک تقویم به چه عظمت هم جلوی چشمم هست ولی مدت هاست که روزها رو توش گم کردم...مهم هم نیست، چون امروز هم مثل همه روز هاست، یک روز دیگه...

17 January 2010

زنجیر

تمام درد ها را در جام می ریزم،
تمام آنچه از من گرفته شده
و
آنچه چون تفاله ای
به سمت من پرتاب شده

تمام دردها را
آن هزاران سکوت را
و آن تنهایی های لب طاقچه را
دود خواهم کرد...

* * *
دخترکان نور در جاده ها می ریزند
و مردان حریص
نورها را می دزدند...
دل های کورشان سو می گیرد...
نور ارزانی می کنند به ما ...
که در این جاده های سنگلاخی
گم شده ایم...
و نوری نیست...
وچراغی نیست...
* * *
کورسوی دلمان می میرد
هر آنچه توشه داشتیم در دشت تنهاییمان
می سوزد
* * *
تمام دردها را در جام میریزیم..
تمام آنچه از ما گرفته شده...
و تمام آن نورها
که چون تفاله ای
به سمت ما پرتاب شده...

افکار ما 5

همانا ما به شدت از روز های یکشنبه متنفر می باشیم، که تمام این خانه بوی الکل می دهد و از کنار درب اتاق ها که می گذریم صدای خرناصه و سایر اصوات مربوط و نا مربوط گوش نوازی می کنند...و البته ما نیز به این قوانین همواره نا نوشته تن در می دهیم و روز خود را از حوالی ظهر آغاز می کنیم که همانا کوچکترین صدایی کل خانه را به یکباره از خواب بیدار می کند، گو اینکه این خواب ها هیچکدام نسبتی با خواب ناز نداشته و به دنباله مستی حاصل شده و نکته جالب تر آنکه هیچ یک از افراد جزئیات عیش شبانه اش در خاطرش نیست و ما گاهی دچار حس بی ربطی می شویم چون حسادت و دلمان می خواهد روزی از این خواب بیدارمان کنند و ما هیچ از این کابوس به یاد نیاوریم و به ریش بی زاویه زندگی بسی خنده ها کنیم و بیـ....خی نثارش که بیانگر برد ما در این جدال مداوممان با زندگی باشد...همانا که ما سال هاست خود را در جمع مردگان می بینیم ، که دریغا یارای جدالمان بیش نیست!

16 January 2010

عینک آفتابی

بعضی وقت ها می دونی که وقت گریه نیست ، اما گریه می کنی! بی توجه به اینکه در موردت چه قضاوتی میشه...حتی ته دلت به خودت حق هم میدی ...که همه متوجه این دلگیری بی گاه باشند...من اما یاد گرفتم اجازه ندم که هیچ کس بفهمه که شاد هستم یا غمگین، حتی خودم هم دیگه فرقی بینشون نمیبینم...شادی یا غم!
***
صدا قطع و وصل میشد...ولی تو فقط فکر این بودی که از لا به لای صدای بوق ماشین و موتورو راننده تاکسی های خطی که به زور می خواستند با توهم مسیر بشن فقط یک صدا بشنوی : همونجایی که هستی صبر کن قربونت برم ، میرسم بهت الان!
خیالت راحت شد، انگار آب روی آتیشه این صدا....حالا داری گریه می کنی و راننده تاکسی ها همگی با هم خفه شدند، سرت رو بالا می گیری و برات اهمیت نداره که تک تکشون یک سناریو برات نوشتند، ته دلت می خندی و میگی گور بابای همتون...همتون!
حالا تو ماشینی...عاشق این سقف متحرکی، سیگارت رو برات روشن می کنه و بهت خیره نگاه می کنه و میگه : هر وقت بهتر شدی بهم بگو چی اینجوری ریخته تو رو به هم...هر موقع دلت خواست....
زیر چشمی نگاهش می کنی و می دونی هیچ وقت این نگاه و لحظه بر نمی گرده...می تونی عشق رو رو پوستت حس کنی...درست که نگاهش می کنی میبینی همه چیز یادت رفته...اعتراف میکنی: ببخشید، الان خوبم، میشه بریم خونه...؟دلم می خواد بریم خونه بعد حرف بزنم، اما خوب شدم، شاید هیچی نداشته باشم بگم...
عینک آفتابیتو از تو داشبورد در میاره و میده دستت: بیا، جا گذاشته بودی طبق معمول، پشتی صندلی رو بخوابون، عینکت رو بزن...من اینجام...میریم خونه...بخواب اگه میتونی...الان هوا خوبه اگه بخوای میریم لب سد...حالا بخواب...
چشماتو می بندی...گریه می کنی و دستی رو که باید دنده عوض کنه فشار میدی.......
به خونه که رسیدید داری می خندی و همه چیز یادت رفته...
***
....و امروز هیچ صدایی نیست تا بهت بگه : همونجایی که هستی صبر کن قربونت برم، میرسم بهت الان!

15 January 2010

افکار ما 4

دلمان می خواهد بنویسیم اما انتخاب آنچه مهم تر است بسی مشکل می نماید و ما همچنان موضوعات مختلف را در ذهن آشفته مرور
می کنیم که مبادا فراموش شود آنچه اهمیت دارد! دل ما اهمیت دارد یا دل دیگری؟ اینکه دل چروک شده ما در بی خبریست اهمیت دارد یا دیگر هیچ چیز مهم نیست و ما از سر ناچاری به افکار کپه شده در دور افتاده ترین نقطه این ذهن خط خطی متوسل شده ایم!
حتی از خود بی خبریم، از حال خود! از تصمیمات خود بوی عقل و درک و فهمم مدت هاست که نمی شنویم اما از این مستی و سرخوشی دائمی چنان لذتی می بریم که در فکر تغییری نیستیم ، گو اینکه در این دوره و زمانه در امتداد مد روشنفکری، تغییر، چیزی است بسی خواستنی که مردمان جان خود فدایش می کنند و ما همچنان در سکون به سر می بریم و از این سکون دائمی و هموار خود بسی در لذت! اما یک جایی از این آرامشمان می لنگد، حال کجای کارمان غلط است نمی دانیم، زیرا که برای رفع مشکلات باید در جاگاه ذهنی خود تغییراتی بدهیم ...که چون این مستلزم اندکی جا به جایی است، ما مشکلات نا معلوم را نادیده انگاشته به راه هموار و ساده گذشته ادامه می دهیم! همان به که ما ساعت ها به چروک های نا متوازن پرده های این پنجره خاک گرفته دلمان مشغول باشیم...بلکه این زمان بگذرد و ما را با خودش ببرد به آن دورها که دخترکان دامن ها بالا گرفته و پاهای بلورین در آب شیرین نهر ها خنک می کنند و با چشمان خمارشان عشق طلب می کنند....و مردان با گلی، دلی را می بردند و بوی عطرشان طعم توتون خشکیده بود و نه " نیو فرگرنس دولچه و گابانا "!همان به که من در جاده های برف گرفته گم شوم ولی دستم در دستی باشد که سرما و برف و دلتنگیم را می برد به دور دست ها....!
همان به که ندانیم چه بگوییم و ندانیم چگونه بگوییم که دلخوشی ما در حیرانی ماست و مستی و اوهام پی در پی......

14 January 2010

سعی کردم لباس ها رو مرتب توی کمد بچینم! اصولاّ توی این چیز ها هیچ استعدادی ندارم! اما این بار فرق می کنه ، هنوز جای پهن شدن روی بند رخت روشونه...چشمامو روشون بستم...اشکم رو حسابی خوردم، راه دیگه ای نداشتم. حدود یک ساعته که همشونو پهن کردم وسط اتاق، باید جمشون می کردم! یادم میاد که هر کدوم رو کجا پوشیده بودم، آرزو می کردم این بوی پودر شوما بهشون نبود، اما هست و اینجاست و اتاق رو پر کرده..
باز پشت سر هم حرف زدم، بهش مجال ندادم از غصه هاش بگه، مرتب قانون نا نوشته زندگی براش ردیف کردم، باید خیلی چندش آور شده باشم، خیلی! باز حالش بد شده، نمی دونم کی خوب میشه، صبر می کنم...هیچ به این مخ پشمکیم نمی رسه که چطور حالش رو خوب کنم...فلج شدم! دلم به همه جا سر می کشه طفلکی این دل...بد جوری قاطی کرده!
دلم حس عاشق شدن داره، حس پر و خالی شدن پی در پی...قصه من هم شده تفسیر احساسات آنی از فرسنگ ها دوری...
کاش ساکت میشدم که حرف هاش رو میزد...می گفت دلتنگه، خسته هست و کلافه...می گفت خسته شده...
اما من از قوانین نا نوشته زندگی براش گفتم!
سردرد مزخرف خوب نشد که نشد...سعی کردم که با هر چیزی دم دستم بود خوبش کنم! نه ! نشد که نشد!چای شیرین با شکلات، بی شکلات
به زور خوابیدم! کلی طول کشید تا خوابم برد...پشتم درد می کنه..انگار که از یک ارتفاعی پرت شدم پایین یا اینکه یک کتک حسابی خوردم!
کی دیشب این پرده ها رو کشید؟ من باید صبح ها که بیدار میشم این خورشید تکراری رو ببینم...!!!
می دونم چه خبره! می دونم چه مرگمه....نمی خوام بهش فکر کنم ...شاید سر دردم هم به خاطر اینه که ...جمجمه ام سعی می کنه که این افکار رو کنار بزنه...داره تلاش می کنه و داره بهش حسابی فشار میاد...!
سیگار ندارم...بد جوری دلم سیگار می خواد، حسش نیست که برم بیرون، از این هوای دلگیر بیرون حالم به هم می خوره، از این تظاهر جمعی برای پیشواز بهار!
دیشب باز هم دیر اومد، مست، خراب...مثل همیشه...به من نمی گه چه مرگشه، اما من خوب می دونم! باز خودشو اسیراین مرتیکه کرده...آخرش از اولش معلوم بود! من دیگه بریدم، باید همون بار اول که با اون زنیکه دیدمش، به روش می آوردم تا حواسش باشه که خبر دارم ، خودش می رفت گورشو گم می کرد..! الان بی فایده است، حالا که مهتاب خبر داره و باز خودشو به کوچه علی چپ میزنه جایی برای موعظه کردن من نمی مونه...حالا که زده شکم این دختر رو بالا آورده یادش افتاده که در قبال خانواده و زن و بچه اش مسئوله...حالا این طفل معصوم باید یک هفته خونریزی کنه...یک هفته مثل مرده بیافته گوشه خونه درد بکشه...هر چقدر هم من کنارش بشینم با هم به عالم و همه
آدم ها فحش بدیم و نقشه بکشیم برای تعطیلات مزخرف عید، بی فایده است...من اونی نیستم که به دردش بخورم...
سر درد مزخرف خوب نشد که نشد...

13 January 2010

افکار ما 3

هر بار که خرید می کنیم بعدش کلی اشک می ریزیم! بی دلیل ! نمی دانیم کجای دلمان اینگونه می سوزد که آثارش تا چند روز باقی می ماند و ما درمانده تر از همیشه در چهاردیواری استیجاری خود به دیوار ها خیره می شویم و به دنبال راه حل برای یافتن سر کلاف گم شده راه
واقع بینی می گردیم که سال هاست گم کرده ایم و بی فایده وقت خود را صرف پیدا کردن راه حل می کنیم!
همانا امروز بعد از خرید ماهیانه که به چهاردیواری خود رجعت نمودیم ، آش و کاسه گذشته باز نمایان شده و این بار اینگونه بر واقعیت فائق آمدیم که همانا ما همه گونه در خیالات خود مغروقیم (غرقه) اما از این غوص میان واقعیات و توهمات بسی مسرور! که همانا خوب می دانیم که دیگر این فرصت در زندگانیمان دست نخواهد دادن که ما در اتومبیل در میان راه لواسانات سر بر شانه ای بگذاریم و به خواب برویم و یا در روزهای پنجشنبه به تفرج و اسکی رفته و تا دیر هنگام کنار آتشدان نشسته، تصویر متحرک تماشا کنیم و سیگاری آتش بزنیم و دود سیگارمان تا کهکشان راه شیری ببرد ما را! و خوب می دانیم که هیچ چیز دردناک تر از این نمی تواند باشد ، اما چه کنیم که به قول عزیزی ما بدان دسته از مردمان تعلق داریم که همواره سوزن به تخـ.... های خود می زنیم! باشد که با خیالات شیرین تر از واقعیت چهاردیواری تلخمان به خواب برویم بلکه در رویاهایمان کمی مزه این دهانمان که تلخ است شیرین شود!

فراموش می کنیم که چه خوش خیال و بی خیال بودیم، و این که هر بار چه آرزوهای ساده و پیش پا افتاده ای داشتیم...!!!

فراموش می کنیم که چند بار دروغ گفته ایم، به خود و دیگران...!!!حتی فراموش می کنیم که چرا دروغ گفته ایم...!!!


زندگیمان پر شده است از خاطرات گم شده و پراکنده و کمرنگ و فراموش می کنیم بو ها را ، صدا ها را، رنگ ها را...


من اما از به یاد ماندنشان در هراسم که مبادا هیچ وقت از یادم نرود..و این سایه سنگین خاطرات در هم من ، در همه جا مرا تعقیب کند و من همچنان در حسرت تکرار شدن گذشته ای بس شیرین و تلخ، عطرآگین و متعفن ، اما خواستنی، روز هاو ثانیه های امروز را فراموش کنم!

رقصیدم،
دستها را در خلأ درخشان نور رها کردم،
رقصیدم،
گیسوان رها شده را به باد سپردم،
و رقصیدم،

طعم گس رهایی
و تلخی مستی را
و توهم نور و تاریکی را
و همه آن سال ها قربت و غریبی را...
همه ثانیه ها را...
رقصیدم....

12 January 2010

پنجره

خسته ام...
لباس ها را که گوشه اتاق جمع شده نگاه کردم، به روی خودم نیاوردم، حوصله جر و بحث ندارم ولی حوصله کار کردن هم ندارم. حق دارم، شاید از معدود روزهایی است که به خود حق می دهم.
دیشب باز هم نخوابیدم؛ باز هم ...عجیب است که نمی توانم یک بار،حتی برای یک هم بگویم که نمی توانم، نمی خواهم...یا هر چیزی مشابه این ها، هر شب لال می شوم و باز هم نمی فهمد...می فهمد فقط به راحتی به خودش حق می دهد، کاری که من هیچ وقت یاد نگرفتم.
لباس ها را امروز نمی شورم، می خواهم تمام روز را اینجا چمباتمه زده کنار پنجره بگذرانم، اینجا!
آینه و شمعدان را هفته هاست گرد گیری نکرده ام، خسته ام و او نمی فهمد و این تلاش من برای فهماندن بی فایده است. من می دانم او می فهمد اما فقط به خود حق می دهد.
خسته ام...
قرص ها تمام شده اند....باید لباس ها را شست...چرا من باید صد بار تکرار کنم که پیراهن هایش را جدا از بقیه لباس ها بگذارد تا یقه هایشان را جدا بشورم...چند بار ؟ این پیراهن را که دو روز قبل شسته بودم...ااااه ....البته بدون این جای روژلب .... او به خودش حق می دهد...
چرا من نمی فهمم؟ شاید می فهمم، اما ، به خودم حق می دهم.....

10 January 2010

what is gone..is released

Some times you think that the seconds are to long and you can not tolerate them any more but some times you think that what you needed was short as a second...a blink of eye, and you do not have, it is too far to gain a second...
I would like to have all of those gone seconds of my life...time for enjoying them...the freedom of those gone moments...you can never catch them again!

9 January 2010

اوهام

تلاش برای حفظ هر آنچه داریم...
آنچه زنده نگاهمان می دارد...
آنچه امیدوارمان می کند به بودن...
***
زندگی با خیال مرگ
زندگی با خیال رهایی
زندگی با ترس
***
فرار از واقعیت
فرار از من
فرار از زندگی
***
من و خیال زندگی
من و تلاش بودن
من و فرار از من






(به دوستی در دلتنگی)
یک وقتی توی زندگی یک مسائلی مهم می شوند که وقتی زمان رنگشان را کم می کند ؛ به عقل خود شک می کنیم که یعنی ارزشش را داشت؟
یک روزی وقتی در آزمایشگاه بودم ،به اشتباه به مدت یک ساعت همگی فکر می کردیم تمام اسپرم های فریز شده ای که پرداخت پولشان عقب افتاده بود؛ دور انداخته شده اند! من فکر می کنم داشتم دیوانه می شدم، ضربان قلبم 120 شده بود و عرق کرده بودم...فکر می کنم خیلی حالم بد شده بود...حرف که می زدم تقریباّ فریاد بود که بر سر همکارهایم می کشیدم...بعد که معلوم شد اشتباه شده، همه به من گفتند دیوانه ام که به خاطر این موضوع اینقدر خودم را اذیت می کنم!
حالا بیشتر از یک سال یا شاید هم بیشتر از آن ماجرا می گذرد....من می ترسم این روزها ...که من نیستم...اسپرم ها را دور انداخته باشند...
فکر می کردم در چند سال گذشته به چند نفر گفته ام: نگران نباشید؛ نمونه شما برای عمل همسرتان مناسب بود...!
یا چند بار گفته ام: متأسف هستم ؛ امیدوارم دفعه بعد نتیجه بگیرید...
چند بار با بیماران گریه کردم و چند بار در دستشویی...؟ هیچ کس این جواب ها را نمی دهد...نمی داند...حتی من هم نمی دانم..
اما می دانم از اینکه بعضی اوقات یک سری مسائل برایم مهم می شود هیچ وقت پشیمان نیستم....
درآن لحظه از زندگیم ...مهمترین همان بوده که برایش اشک ریخته ام، دلتنگی کرده ام.....
چه کسی می تواند اهمیت مسائل را تعیین کند؟
چه کسی این قانون نا نوشته را به ما تحمیل می کند ....کدام دلیل قاطعانه ثابت می کند چه مسأله ای مهم است.........؟
هر چه باشد ....
من می دانم ارزش نگرانی، گریه، از کوره در رفتن و .....را داشته...

8 January 2010

افکار ما 2

به عمر خود به یاد نمی آوریم که چنین افسرده و خسته بوده باشیم. گیریم که در زندگی خود روزهای سخت بسیار داشته ایم و گریه ها کرده و لعن و نفرین ها نثار کرده ایم ، ولی اینبار که اینگونه ایم در غربت به سر می بریم و کسی ما را مدد بر پا خواستن نمی دهد؛ همانا ما در این زمینه بسیار ضعیف بوده و چون طفلی در گهواره خود زاری می کنیم مگر معجزه ای اتفاق افتد.
و در این روزگار سخت ، در پی یافتن راهی برای رشد و نمو احساسات رقیق و لطیف خود می باشیم ؛ با اطلاع از عدم تناسب زمانی .
اما چه می شود کرد که فیل ما همواره در زمان نا مناسب یاد هندوستان می کند، همچون صاحب خویش!

7 January 2010

He just called to say: ''I LOVE YOU'' !

6 January 2010

همسایه ها عادت ندارند

پله ها را به ترتیب شمردم...15، 16....دارد تمام می شود!!...20!!! چرا قدیم تر ها که آسانسور مد نبود این راه پله ها این
قدر باریک و پله ها را اینقدر بلند می ساختند!؟ هیچ این پله ها برای زانو خوب نیست!
بوهای عجیب و مخلوط پیاز داغ، تریاک ، کفش های رها شده کنار در!!عجب جایی باید کار کنم...چطور شد که نسرین این جزئیات را نگفت؟ لابد طرف بد جوری اصرار کرده؛ یا شاید فقط ظاهراینجا اینقدر قدیمی و فلاکلت زده است...حالا این همه اصرار نسرین به من برای چی بود؟ ای بابا من که گفته بودم ترجیح می دهم آشنا باشم با خلقیات و عادت ها! این بار سعی می کنم رک و پوست کنده به موقع حرف بزنم و بگویم حساب آشنایی و دوستی جدا، این مسأله هم جدا! آخ که پاک یادم رفت طبقه چند هستم، بس که زیادند این پله ها...
امیدوارم آب خنکی ، چیزی لااقل تعارف کنند قبل از هر چیز!
داستان این چادر هم ماجراییست، ای بابا، من فکر کنم ساختمان را اصلاّ اشتباه آمده ام...الان ساختمان پنج طبقه هم اسم دارد برای خودش، کسی پی پلاک نیست این روزها.
خب از قرار اینجاست، در هم که باز است، ای بابا بعد این همه دمخوری با هم این دختر هنوز نمی داند من چه اخلاقی دارم؟ من که گفته ام همیشه ...یا آشنا یا یک معرف حسابی..نه هر کس که یک تعارف زد؛ تا من باشم این بار به موقع حرف بزنم...
بسم ا...اینجا واقعاّ ترسناک است، موبایل روشن، کفش ها هم انگار باید در آورد..عجب داستانی..!کسی هم نیست انگار....
آه چراغ ها روشنند مثل روز اینجا روشن است، من احتمالاّ کلی معطل خواهم شد تا جناب بر سر حال لازم بیایند...چه عجیب ،این گلدان شبیه گلدان خانه رضا است، همان گلدان سفیدی که با دیدن گل هایش جفتمان هوس آب نبات می کردیم...ای بابا یعنی هنوز هم می فروشند از این گلدان ها یا طرف حسابی پیر است!؟الان وقت دیدن این گلدان نبود...این همه آشغال وسط این خانه ریخته، من باید همین یکی را میدیدم...نه ..تمامش کن..والا باز خراب می کنی همه چیز را. من باید می گفتم که فقط پیش آشنا می روم....


- سلام ، رسیدید؟
چای هست که توی این گرما نمی چسبد اما می توانم یک دیرینک لایت درست کنم که هم شما خنک شی هم ما گرم...
بابت چادر هم شرمنده همسایه ها عادت به غیر از این ندارند.....اگردوست دارید بروید توی اتاق من الان می آیم...

-کثافت ! نکرد بیاید عین آدم جلو، سلامی ...علیکی...!!!
خب از قرار دارد می آید ...کاش آنقدر وقت صرف تتوی کمرم نکرده بودم ..طرف شعورش را ندارد،حالا یک هفته باید بسابم تا پاک شود...ببینم این چه جانوری است که ما را خنک می کند...سعی کن بخندی لااقل..
آمد....

رضا.....؟؟؟؟
گریه کردم، خیلی ناگهانی و خیلی کوتاه.

برای رسیدن به این نتیجه دردناک خیلی زمان لازم نبود، توانایی و قدرت روبه رو شدن لازم داشت. قدرت اینکه در برابر حقیقتی که مزه اش را هر روز حس می کنی؛ تاب بیاوری.

من به اجبار موقعیت رویارویی با واقعیت را ایجاد کردم، من پشیمانم.

شاید پنج ساله بودم؛ خوب خاطرم هست؛ مامان گریه می کرد و بابا هیچ سعی نکرد که آرامش کند؛ من همان روزها فهمیدم که چه از دور همراهیمان می کرد....مامان مریض شده بود،خانه جدید،جنگ و مأموریت های دایمی بابا مریضی مامان را عادی تر از هر چیزی جلوه می داد. روی دستهای مامان لکه های بزرگ بنفش رنگی بودند که از قرار بد جوری می خاریدند و هیچ کس داستان این لکه ها را نمی دانست. بعد از مریضی سخت مامان در هچیرور و تمام دوا و درمان ها که در نهایت به تشخیص عفونت کلیه ختم شد، این لکه های بنفش که به شدت می خاریدند، به نظر من که بچه بودم هم جذاب تر بود و هم دلخوش کننده تر، چون حداقل مامان از درد گریه نمی کرد و یا از اثر داروها خواب نبود. اما حوصله من را هم نداشت و هیچ دل و دماغ بافتنی و خیاطی هم نداشت. همیشه توی یک ترسی بود که من نمی فهمیدم از چی و کجا می آمد...اما همیشه با مامان بود، هیچ وقت هم ازش جدا نشد.
من بزرگ شدم و قضیه لکه های بنفش هم مثل همه چیزهای بی اهمیت و گذرا از یاد همه رفت، جنگ هم بعد از لکه ها تمام شد. بابا که عنصر نایاب خانه بود به عضوی دردسترس تبدیل شد و پنجشنبه ها به مراسم نهار خانوادگی. از همین پنجشنبه ها بود که اوضاع آرام آرام متحول شد. نهار خانوادگی به جنگ های داخلی بی اساسی تبدیل شد و پیک نیک های جمعه با کوچکترین اشتباهی از جانب هر کس به فیلم های تکراری عصرهای دلگیر جمعه ختم می شد.
فکر کنم در تمام جنگ هایی که من از زیر بالش شب ها می شنیدم ؛ به عنوان قاضی فرضی و به این امید که شاید از طرفی مورد سوأل قرار بگیرم، همیشه مامان در نهایت مقصر بود و من هیچ جا منطقی توی حرف هاش پیدا نمی کردم ،اما نمی فهمیدم که چرا با این همه ادله ای که بابا رو می کرد باز به راحتی به شکست تن می داد.
شانزده ساله که بودم، از این داستان به شدت لذت می بردم که وقتی می خواستم به طور مخفیانه با تلفن صحبت کنم تا نبودن بابا بدون هیچ مشکلی و شک برانگیز بودن؛ ساعت ها به صحبت های عاشقانه شانزده سالگی می گذشت ، اما ساعت ها هم برای متقاعد کردن مامان که قبول نمی کرد من پشت در زنگ می زدم و کسی در را باز نمی کرده و من از مدرسه یکراست به خانه آمده ام ،و یا از مدرسه برای جلسه تماس گرفته شده بود نه مورد انظباطی؛ وقت صرف می شد.
همه می دانستیم و این واقعیت انکار می شد. همه می دانستند و جنگ ها هر روز جدی تر می شدند. من بزرگ شدم و هیجان ها همه تمام شدند...واقعیت ؛ تنهایی و فاصله این همه سال دوری از زندگی بود و اثرات ترس و جدایی هر روز پررنگ ترمی شد....
یک روز در اوج تنهایی از بهترین دکتر گوش و حلق و بینی وقت گرفتم و به مامان وعده دادم که بیا و به همه ثابت کن که
می شنوی....خوب یادم هست ، گریه ها را ، دلتنگی سالهای سکوتی را که در تاریکی فریاد زده شده بودند و ما که از هم برای همیشه دور شده بودیم ، و با هم به این انکار همگانی تن دادیم.
****
امشب در مبحث آنتی بیوتیک ها خواندم: از عوارض جانبی مصرف استرپتومایسین تخریب اعصاب شنوایی است.
گریه کردم....
تمام سوأل های بی جوابم ...
تمام دوری ها بر سرم خراب شد!
من به اجبار موقعیت رویارویی با واقعیت را ایجاد کردم؛ من پشیمانم.

5 January 2010

نظر

به نظرتون قسمت نظرات حذف بشه بهتر نیست؟
در مورد صبح زود هیچ نظری ندارم که زود یعنی چقدر زود....به هر حال من بیدارم و زنده...نفس می کشم و فکر می کنم...این نشون میده که من هنوز زنده ام....
سالروز مرگ آلبر کامو....به نظرم زندگی با مدل مرگش حسابی بهش شوک وارد کرده...و این حقیقت رو که نمیشه در یک سری موارد زندگی کوچکترین اختیاری داشت...بد جوری در آخرین لحظه تو صورتش فریاد زده....
من تلاش می کنم ولی می دونم تغییر اونچه قرار هست اتفاق بیافته از دست من خارج....من مطمـئن هستم که اونچه پیش می آد بهترینه...شاید این مرز فرضی من با نیهیلیسم باشه....مرزی فرضی....به هر حال حقیقت مبهم تر از اینه که بشه برای اثباتش دلیل آورد...و هر تلاشی برای این کار..مثل اصرار کودکانه ای هست به وجود هیولایی در کمد لباس ها....می دونی نیست ولی بودنش رو اثبات می کنی برای فرار از تنهایی.........
ساعت 2:46 صبح هست...خوابم نمی بره...درس هم نمی تونم که بخونم....کاش...........نه هیچ کاشی در کار نیست...
می خوابم و صبح زود بیدار میشم....

vertigo

I'm so tired now...can't tell how much...changed some things in the page and every thing is different now..and I don't like it..it is like changing the decoration of your room..and after all those moving heavy things you just realize that it was a bad idea at first place...but you don't have the energy to change it all over gain..I think I'm ganna die to night..because of headache...but no one dies of this..better find a better reason to die.......
O....finished the antibiotics..sort of not completely..but freaking out of stress...fu...can't resist any more ....just need to rest for a while....I'm so fucking damn tired of every thing...missing love, home, loneliness, studying, ..................just tired....I need some one to hug me..not any one..the one.....a big and long lasting hug....

4 January 2010

انکار .....

به جاده ای تاریک پا می گذاریم...
این ترس نیست که مارا پس می زند؛ یا حتی چیزی شبیه ترس...نه؛ این سایه لرزان اعتمادی است که در تاریکی های این راه ...بر شانه خاکی راه؛ آنجا که ما نیستیم و نمی بینیم ؛ سنگینی می کند...
صدای لرزان مویه ای از دور دست ها تورا بیدار می کند...و تن لرزان آرمیده در کنارت ؛ تمنای آغوش تو را دارد. تو نگاه می کنی...تردید و ترس چهره ات را می پوشاند...و محبتی که دریغ می کنی...شانه های خاکی راه را تاریک تر...

صدایت می کند و انکار؛ آسان ترین راه پیمودنی...سر می گردانی واین بار صدایی از درون ؛ بیدار نگاهت می دارد...که چرا اگر عشقی نیست؛ این آغوش ناکام در کنار توست..؟...و تو تنها موجودی روی این زمین هستی که پاسخ را می دانی....

*******

خسته ای...گناهی شرم آلود تورا در بر گرفته...طاقت نمی آوری....سر بلند می کنی...از نفس کشیدن می ترسی...نا گفته می دانی بازی نکرده را باخته ای....تو تنهایی...در این ثانیه از زندگیت تنهاترینی....پناه می خواستی و عشق...دستی که بتوان در ترس و تنهایی فشرد...

نفس هارا می شماری...چندین و چند بار...عددهایت گم می شوند....تو میان عددها، بدن ها، عرق های در هم خشکیده تنهایی ...

و آرام آرام عددها را گم می کنی...نفس ها را....

و به نا گاه تردیدی خشکیده همراهت می شود......پایان امید هایت در صدای نفس ها پیداست.....و تو تنها موجودی روی این زمین هستی که می دانی...

سیگارت را دود می کنی....دود را به هوای تازه ، بیرون از دم عرق های خشک شده می فرستی...

به پیکر خوابیده خیره ای...نگاهت را از نگاهش می دزدی....هر دو می دانید،

و انکار آسانترین راه پیمودنی....


غم غربت

به عمرم این قدر با آهنگ جواد حال نکرده بودم...
ای وای این غربت چه نمی کنه با آدم....احتمالاّ من ژن جوادی رو هم داشتم...این هم یک حس نوستالژیک می تونه باشه...حالم به هم خورد از این شعارهای تکراری فیس بوکی....
کی تخمشو داره که ساسی مانکن بزاره رو وال.....عمری....!!!این ها فعلاّ تو کف شامپاینن و این حرف ها و همه به نا گاه خاک وطن و خون شهید براشون مقدس شده....پاش بیافته همشون کربلا هم میرن ........
موندم تو خماری این که ما واقعاّ ملت مد گرایی هستیم...حتی تو روشن فکری........

3 January 2010

Never start doing something that you can not or unable to continue..this is the rule...I should have known, I was told that I am not this type..and now I am stuck here..don't know what to do..and in the middle of nowhere, this was the only and last thing that I would neede...oohh...No Farsi fonts, because it takes hours to write...but...........

دلمه (به فتح اول و دوم)

بهت زنگ می زنم...
به درک که پول تلفن از اومدن به اینجا ارزون تر می شد....می دونم که خود خواهیه....نه نیست...نمی دونم...بد جوری خرابم....وقتی صدات رو می شنوم...کمی حالم خوش تر میشه........کمی؛ خوشتر.......
دلم گرفته....
ولی الان وقتش نیست که به دل بی نوا رسیدگی بشه........
کی وقتشه؟.......
حالم خوبه.....
بی جا دلم گرفته....دلم مثل یه تیکه پوست دلمه شده افتاده ته قفسه سینه ام.......
کون لق اون دل دلمه شده....
که اگه امتحان خراب بشه...اون موقع باید دنبال خاک گشت برای بر سر ریختن.....اینجا هم که خاک نیست...
همه گل شده..(به کسره اول)!!!

I'll bake a cake

Washed that fu...ing bathroom, it took two hours to be sterilized!!!That's how it is...living in a shared house...you should care about stuff that you wouldn't give a fu... before.....I am going to bake a cake....yummm...hope so I mean...
I am tying my best, that was I told Dad...I am trying..but he doesn't know what is going around my life...he never did!!I think this distance between us is making me telling stuff that I couldn't express before........it feels good..alittle.....weird!! I am not kind of girl to talk about stressing out for exams with her dad.........
May be I am telling these , because there is nothing to tell...!!Of course I can't tell him that I 've missed my room, or smoking in my room in the middle of nights or...walking in Lavasan streets or...........thousands of...moments with..............
No it's better to talking about me...here ..not there..maybe they want to forget the former me Back in Tehran...maybe they need this change more than me..........
Words...words that are meaningless until they are together...like people...when you see them alone..they are just a complex of meat and flesh and skin..but when you see them in communication...they are senses, feelings...emotions..
I just want the words.........it is going to be ugly in interaction with senses.....

2 January 2010

خوابم یا بیدارم.........؟

حمام رو نشستم...!!!قرار بود...اما نشد...یعنی حسش نبود....
مگه چه عیبی داره که من بشورم..هیچی...!!!فقط گاهی یادمون میره که آدمیم و آدم ها اگه به اندازه کافی پول نداشته باشن...حمام که هیچ کون بچه هم باید که بشورن.....حالا ما به حمام بسنده می کنیم...!!!
امشب زود می خوابم..قول میدم....به خودم....چون فعلاّ وضعیت طوری هست که کسی تو این دنیا به این بزرگی به تخـ....هم نیست که من خوابم یا بیدارم....؟.....تو با منی ؛ با من..........زر مفتیه اصولاّ.........
ولی....بد جوری حال آدمو خوب می کنه.....
ای که دلم برات تنگه...خندت برام آهنگه.......
قشنگترین سوقاتیه....غبار پیراهن تو............
و هزاران ترانه درخواستی دیگر.......

فکر های در هم...........

دستمو سوزوندم!!چرا خوبه که خمیردندون روی سوختگی بزنی؟
کی تو دنیا اولین بار به این نتیجه رسیده که این کار رو باید کرد؟
دارم به این موضوع فکر می کنم که .........من به شدت قاطی کردم؛ نه اینجوری بودم.......
.....با خودم اتود 8 سال پیش رو که شکسته آوردم اینجا...........!!!؟؟؟دور انداختن برای همه این قدر سخته یا من ...خلم؟؟
من خل نیستم؛ فقط انگار که زیادی وابسته هستم!!!خوبه اصلاّ!!! حال می کنم با این اخلاقم....خوبه که آدم ها رو هم نمی تونم دور بندازم!!عالیه.....چون چه به دردم بخورن یا نه....من نگهشون می دارم....

Way OUT

Boring....no, it is just the weakness of your mind...just the confession of being weak and powerless...
The thing is I am trying..from down deep in my heart..but the problem is that my mind is much more powerful than my heart...I should have used my mind instead of my heart..!!
At the end..it is me and the broken heart...
It is snowing outside and I am trying just to ignore...it is the best...temporary...ignorance....but I don't have the power to ignore my thoughts.........
OOOhhhmmm.......this is the break...having fun part of my life....!!!....
Isn't there any body out there to pull me out of the ocean of thoughts...ideas...memories...I 've got lost in the middle of decades, days, weeks...hours and seconds of thoughts........
Hey you!!
You...you should show me the way out...the way out of this cave that I made for myself....pull me out and stand by me.....show me the road...the way out!!!

روزها

از اینکه صبح دیر از خواب بیدار بشم متنفرم؛ شبها بیدارم و تمام صبح رو از دست می دم....این من نیستم...
من آدمی هستم که شب تا دیروقت مهمونی می رفت ؛ مست می شد و فردا صبح ساعت 6 بیدار بود و می رفت سر کار؛ احساس خستگی نمی کرد و همیشه عصرها ساعت 5 کسی بود که عاشقت می شد و تو تمام روز و به هوای دیدنش سر می کردی و شونه ای داشتی که همیشه می تونستی سرتو روش بذاری....
من اون آدمم هنوز اما ...بی تو!!!!


در نگاهم باد پرواز می کند.....


هزاران سکوت و تنهایی،


من اینجا


طلوع را قربانی خواهم کرد
و


سکوتت را،


که همواره در تأیید تنهاییم


مرا همراهی می کند!

1 January 2010

افکار ما

اعصاب این جنگولک بازی ها رو به شخصه نداریم!! جدی !!!
امروز هم خسته هستم هم دلگیر....شاید مثل همیشه....فعلا ٌ داستان اینجوری هاست!!شاید چون وسط داستان جمع آوری قوا برای رویارویی با مشکلات جدید و قدیمی به ناگاه دلتنگی مثل همیشه بی خبر به قلب بنده حقیر هجوم آورد...که ای بابا چی نشستی که عمر می گذرد و این چرندیات موزون و نا موزون....گیریم که حتی در صحت وسلامت عقل هم نوشته شده باشند...حقیقت دارند و تو به شدت از قافله سریع السیر زندگی جا مانده و یا حتی اگه سوار این زندگی هستی...؛ مقصد نا معلومه....
پیش خود گفتم: زهی سعادت....همان به که در این دلتنگی های مزمن و بی درمان...حیرانی هم همراه ما گشته...اوج لذت لحظه های عمر دو صد چندان شود....
این شد که احساسات قلنبه و نا محلول ذهن خسته و دلتنگ خود را به حراج گذاشته ایم ؛ باشد که مرهمی باشیم بر احساسات نا محلول دیگری؛ در دلی دیگر!

فاصله


درکتاب شیمی سال دوم دبیرستان اومده بود که بهترین فاصله برای پیوند دو اتم هیدروژن 7.4 پیکومتر هست!!

اگه اشتباه نکرده باشم!! شاید هم 4.7 بوده...مهم اینه که آدم بفهمه که فاصله لازم برای برقراری پیوند چقدر هست و از یک حدی بیشتر یا کمتر مولکول هیدروژن نخواهیم داشت!!!!

بعضی وقت ها مهم نیست که چقدر دوری یا نزدیک؛ مهم اینه که در فاصله ی لازم قرار گرفتی و پیوند برقراره!! اون وقته که دوری و نزدیکی معنی جدید پیدا می کنند!

Change

So it is like this........just you have to get used to this life..!!!which seems impossible...
That's why every week is going to be a NEW BEGINNING..!!??Not this time...just let face it this time..it is the same day as yesterday...as last week..these are all the same...
I have been thought that the only thing that you have the power to change is yourself...but no one was there at the time to let me know it is the most difficult thing that you may do during your life...
So that's why I have been trying so hard these years and nothing has been changed....I didn't notice the key word...this is the most difficult one!!!

The New Decade...

Hope it is going to be a real new beginning...not those with lot's of hopes....just bubble like hopes...which you can see the future in reflects of light on the other side !
I need a really good and hopeful beginning..in every aspect of my life.......I'm not afraid of making mistake...people make mistakes all the time..I 'm afraid of breaking hearts, wasting time...
This should be a new , real and hopeful beginning...