29 January 2010
لبریزم از عشق و هراس...
از هوای سوزان تغییر فصل،
از درد مادری در وقت زا...
از بوی دریا...بوی شن...
لبریزم
از حس لمس لرزان پرهای کبوتری مرده یر لب بام...
از ناتوانی فریادی در خواب
از ذوق طفلی که اول بار می نویسد "مادر"
از درد زانوان خسته از راه
از شوق
از شور
از درد
از امید
...........
کاش هوایی بود برای زندگی...
28 January 2010
27 January 2010
فرار
و مرا از این همه گریزی نیست!
من زیر میلیون ها ذره افکار پراکنده خرد شده ام
و مرا راه گریزی نیست!
من از شوق، عشق، غربت و تنهایی لبریزم
و مرا گریزی نیست!
من تنهایم
و گریزی نیست!
25 January 2010
افکار ما 8
افکار ما 7
24 January 2010
باز نگاهم می کنه و عصبانی تر از قبل بهم میگه که با همین مزخرفات زندگی خودمو حروم کردم و اگه خیلی حالیم بود باید خودمو جمع و جور می کردم که الان به این فلاکت نمی افتادم، اینکه اگه انقدر بی خیال نبودم مردم منو هالو فرض نمی کردن! اگه تصمیمات درست توی زندگی می کرفتم الان وضعم این نبود...که بیچاره تو لازم نیست به من بگی چی کار کنم ، داره چهل سالت میشه هنوز مثل دخترهای شونزده ساله فکر میکنی، باورت شده هر کسی هر چیزی بهت میگه...فکر می کنی همه به فکرت هستن الا خانوادت، همه راست میگن الا من که مادرتم!
بهش هیچی نگفتم، چی می تونستم که بگم! فقط به این فکر کردم که آدم ها رو نمیشه عوض کرد! اگه میتونی خودتو عوض کن!...
بهش گفتم راست میگی، خب برو همین الان بهش زنگ بزن، ولی اگه دعواتون شد، خودت کردی و نگی به من نگفتی! چون صد بار بهت گفتم!
به ناگاه حالش خوب شد که، آره راست میگی....شاید منظوری نداشته ولی دیدمش به روش میارم که از این به بعد حواسش به حرف زدنش باشه...
پیش خودم گفتم که من می تونم خودمو عوض کنم...به بقیه هم کاری ندارم....!!
23 January 2010
نگاهشو دوخت به کفش های زنونه ویترین ...سرشو با ترس گرفت بالا، نگاهم کرد و با هراس گفت :به کسی نمیگی؟ خودم، آخه من دخترم، موهامو زدم که هیچ کس نفهمه ...حالا چسب میخری؟
21 January 2010
افکار ما 6
حال که از جای برخاسته ایم و روز آغاز نموده ایم با خود بسی در جدالیم ، که چگونه توانسته ایم چنین ظلمی بر خود روا داشته و به خود خیانت کرده، این فرصت کوتاه عمر را چنین حرام کرده ایم....؟اما چه می توان کرد که گاهی گرما و امنیت خیالی و بستری گرم قدرتش از عقل و درایت ما بیشتر است..گو اینکه ما در همان بستر هم که بودیم جدال عقل و بالشمان بر پا بود!
گو اینکه تلاش ما در حفظ این ساعات و دقایق بی نتیجه ماند و بالش ما بر درایت و تدبیر ما فائق آمد، در نهایت این عقل و تدبیر ماست که با عذاب دادن وجدان ما کل روز را به ...ا می دهد و در نهایت جان و عقل هر دو با هم پیروزند و این ماییم که بازنده ایم که نه توانایی حکومت بر جانمان را داریم نه تدبیر و منطقمان به وقت بر ما حکم می راند!
20 January 2010
خط مبهم افق را دنبال می کنم
آنجا که آرزوهایم جان می گیرند
و
پر می کشند به تاریکی عریان ذهنم
نور می پاشند به دشت های غربت
چراغانی می کنند فضای خالی و تاریک آرزوهایم را...!
من در این جشن سکوت و پرواز،
اوج می گیرم،
جان می گیرم،
نواهای زندگی
بوی نان
بوی تولد
دلهره لغزان و خواستنی عروسی ، در حجله
شوق اولین برف زمستان...
همه در فضای خالی و تاریک ذهنم به پیشواز می آیند..
* * *
و زمان معیار نا چیزیست که با بی رحمی پا به حریم آرزوهایم می گذارد
* * *
چشم ها را می بندم و هیچ نمی بینم،
نه خطی
نه آرزویی
نه پروازی...
19 January 2010
برمیگرده
در ماشین رو که باز کردم حتی نگاهم نکرد...پیش خودم گفتم حتماّ میدونه چقدر رنجیدم نمی دونه چطوری شروع کنه به عذر خواهی! من هم هیچی نگفتم، فکر کردم بهش فرصت بدم خودشو جمع کنه....بی هوا گفت : فکر می کردم انقدر مهم هستم که وقتی همچین چیزی ازم میبینی گوشی رو برداری زنگ بزنی هر چی دلت می خواد بگی، ولی مثل اینکه حتی این هم برات مهم نیست...خب بگو برای چی با من موندی؟ این دفعه بگو چون کسی نمیتونه بدتر از این بهت توهین کنه ...بگو ...!
من هیچی نگفتم، فقط پرسیدم کجا میریم، چون ممکنه نزدیک خونه آشنا منو ببینه ... خیلی سرد نگاهم کرد و گفت که چطوری باید به من بفهمونه که دوستم نداره؟ پرسید چه کاری بدتر از کار دیشبش سراغ دارم که به یک زن بشه فهموند که داره بهش خیانت میشه؟
هیچی نگفتم...با اینکه هزار تا حرف داشتم هیچی نگفتم ....پیاده شدم...می دونستم باز که تنها بشه برمیگرده...من به همین راضی بودم!
ساعت چهار
ساعت سه و نیم هست که اگه خوابم ببره میشه چهار، اگه این دو ساعت مثل بچه های خوب تو فیلم ها بخوابه...من 6 بهش شیر میدم، عوضش می کنم، صبحانه علی رو آماده می کنم، تا هفت و نیم می تونیم از خونه در بیاییم...من هشت سر کارم! خوبه، تا سه که اونجام یک کمی استراحت می کنم، تا چهار اگه برسم خونه...بچه رو علی از پیش مامانش میاره و من زودتر رسیدم خونه که عالیه...اگه شیر ساعت پنج رو از شیر های توی یخچال بهش بدم می تونم یک کمی شیر بدوشم ....امیدوارم برای امروز به اندازه داشته باشه و گر نه باز مادربزرگ جان تلفن میزنن که بیا، بچه سیاه شد بس که گریه کرد....!
آخ داره بارون میاد..چقدر دلم هوس املت های دربند و کرده...این علی هم که زد زیر همه چیز وقتی خرش از پل گذشت...یادش به خیر...وای نون بربری داغ، کره و پنیر...اگه گوجه داشته باشیم صبحونه املت درست می کنم...آخ که علی حتماّ کوفتمون می کنه بس که میگه دیر شد...!
نه....!نه! مامان جون بخواب...آخه هنوز چهار هم که نشده تو بیدار شدی...........!!!
18 January 2010
17 January 2010
زنجیر
تمام آنچه از من گرفته شده
و
آنچه چون تفاله ای
به سمت من پرتاب شده
تمام دردها را
آن هزاران سکوت را
و آن تنهایی های لب طاقچه را
دود خواهم کرد...
* * *
دخترکان نور در جاده ها می ریزند
و مردان حریص
نورها را می دزدند...
دل های کورشان سو می گیرد...
نور ارزانی می کنند به ما ...
که در این جاده های سنگلاخی
گم شده ایم...
و نوری نیست...
وچراغی نیست...
* * *
کورسوی دلمان می میرد
هر آنچه توشه داشتیم در دشت تنهاییمان
می سوزد
* * *
تمام دردها را در جام میریزیم..
تمام آنچه از ما گرفته شده...
و تمام آن نورها
که چون تفاله ای
به سمت ما پرتاب شده...
افکار ما 5
16 January 2010
عینک آفتابی
15 January 2010
افکار ما 4
می کنیم که مبادا فراموش شود آنچه اهمیت دارد! دل ما اهمیت دارد یا دل دیگری؟ اینکه دل چروک شده ما در بی خبریست اهمیت دارد یا دیگر هیچ چیز مهم نیست و ما از سر ناچاری به افکار کپه شده در دور افتاده ترین نقطه این ذهن خط خطی متوسل شده ایم!
حتی از خود بی خبریم، از حال خود! از تصمیمات خود بوی عقل و درک و فهمم مدت هاست که نمی شنویم اما از این مستی و سرخوشی دائمی چنان لذتی می بریم که در فکر تغییری نیستیم ، گو اینکه در این دوره و زمانه در امتداد مد روشنفکری، تغییر، چیزی است بسی خواستنی که مردمان جان خود فدایش می کنند و ما همچنان در سکون به سر می بریم و از این سکون دائمی و هموار خود بسی در لذت! اما یک جایی از این آرامشمان می لنگد، حال کجای کارمان غلط است نمی دانیم، زیرا که برای رفع مشکلات باید در جاگاه ذهنی خود تغییراتی بدهیم ...که چون این مستلزم اندکی جا به جایی است، ما مشکلات نا معلوم را نادیده انگاشته به راه هموار و ساده گذشته ادامه می دهیم! همان به که ما ساعت ها به چروک های نا متوازن پرده های این پنجره خاک گرفته دلمان مشغول باشیم...بلکه این زمان بگذرد و ما را با خودش ببرد به آن دورها که دخترکان دامن ها بالا گرفته و پاهای بلورین در آب شیرین نهر ها خنک می کنند و با چشمان خمارشان عشق طلب می کنند....و مردان با گلی، دلی را می بردند و بوی عطرشان طعم توتون خشکیده بود و نه " نیو فرگرنس دولچه و گابانا "!همان به که من در جاده های برف گرفته گم شوم ولی دستم در دستی باشد که سرما و برف و دلتنگیم را می برد به دور دست ها....!
همان به که ندانیم چه بگوییم و ندانیم چگونه بگوییم که دلخوشی ما در حیرانی ماست و مستی و اوهام پی در پی......
14 January 2010
باز پشت سر هم حرف زدم، بهش مجال ندادم از غصه هاش بگه، مرتب قانون نا نوشته زندگی براش ردیف کردم، باید خیلی چندش آور شده باشم، خیلی! باز حالش بد شده، نمی دونم کی خوب میشه، صبر می کنم...هیچ به این مخ پشمکیم نمی رسه که چطور حالش رو خوب کنم...فلج شدم! دلم به همه جا سر می کشه طفلکی این دل...بد جوری قاطی کرده!
دلم حس عاشق شدن داره، حس پر و خالی شدن پی در پی...قصه من هم شده تفسیر احساسات آنی از فرسنگ ها دوری...
کاش ساکت میشدم که حرف هاش رو میزد...می گفت دلتنگه، خسته هست و کلافه...می گفت خسته شده...
اما من از قوانین نا نوشته زندگی براش گفتم!
به زور خوابیدم! کلی طول کشید تا خوابم برد...پشتم درد می کنه..انگار که از یک ارتفاعی پرت شدم پایین یا اینکه یک کتک حسابی خوردم!
کی دیشب این پرده ها رو کشید؟ من باید صبح ها که بیدار میشم این خورشید تکراری رو ببینم...!!!
می دونم چه خبره! می دونم چه مرگمه....نمی خوام بهش فکر کنم ...شاید سر دردم هم به خاطر اینه که ...جمجمه ام سعی می کنه که این افکار رو کنار بزنه...داره تلاش می کنه و داره بهش حسابی فشار میاد...!
سیگار ندارم...بد جوری دلم سیگار می خواد، حسش نیست که برم بیرون، از این هوای دلگیر بیرون حالم به هم می خوره، از این تظاهر جمعی برای پیشواز بهار!
دیشب باز هم دیر اومد، مست، خراب...مثل همیشه...به من نمی گه چه مرگشه، اما من خوب می دونم! باز خودشو اسیراین مرتیکه کرده...آخرش از اولش معلوم بود! من دیگه بریدم، باید همون بار اول که با اون زنیکه دیدمش، به روش می آوردم تا حواسش باشه که خبر دارم ، خودش می رفت گورشو گم می کرد..! الان بی فایده است، حالا که مهتاب خبر داره و باز خودشو به کوچه علی چپ میزنه جایی برای موعظه کردن من نمی مونه...حالا که زده شکم این دختر رو بالا آورده یادش افتاده که در قبال خانواده و زن و بچه اش مسئوله...حالا این طفل معصوم باید یک هفته خونریزی کنه...یک هفته مثل مرده بیافته گوشه خونه درد بکشه...هر چقدر هم من کنارش بشینم با هم به عالم و همه
آدم ها فحش بدیم و نقشه بکشیم برای تعطیلات مزخرف عید، بی فایده است...من اونی نیستم که به دردش بخورم...
سر درد مزخرف خوب نشد که نشد...
13 January 2010
افکار ما 3
واقع بینی می گردیم که سال هاست گم کرده ایم و بی فایده وقت خود را صرف پیدا کردن راه حل می کنیم!
همانا امروز بعد از خرید ماهیانه که به چهاردیواری خود رجعت نمودیم ، آش و کاسه گذشته باز نمایان شده و این بار اینگونه بر واقعیت فائق آمدیم که همانا ما همه گونه در خیالات خود مغروقیم (غرقه) اما از این غوص میان واقعیات و توهمات بسی مسرور! که همانا خوب می دانیم که دیگر این فرصت در زندگانیمان دست نخواهد دادن که ما در اتومبیل در میان راه لواسانات سر بر شانه ای بگذاریم و به خواب برویم و یا در روزهای پنجشنبه به تفرج و اسکی رفته و تا دیر هنگام کنار آتشدان نشسته، تصویر متحرک تماشا کنیم و سیگاری آتش بزنیم و دود سیگارمان تا کهکشان راه شیری ببرد ما را! و خوب می دانیم که هیچ چیز دردناک تر از این نمی تواند باشد ، اما چه کنیم که به قول عزیزی ما بدان دسته از مردمان تعلق داریم که همواره سوزن به تخـ.... های خود می زنیم! باشد که با خیالات شیرین تر از واقعیت چهاردیواری تلخمان به خواب برویم بلکه در رویاهایمان کمی مزه این دهانمان که تلخ است شیرین شود!

12 January 2010
پنجره
لباس ها را که گوشه اتاق جمع شده نگاه کردم، به روی خودم نیاوردم، حوصله جر و بحث ندارم ولی حوصله کار کردن هم ندارم. حق دارم، شاید از معدود روزهایی است که به خود حق می دهم.
دیشب باز هم نخوابیدم؛ باز هم ...عجیب است که نمی توانم یک بار،حتی برای یک هم بگویم که نمی توانم، نمی خواهم...یا هر چیزی مشابه این ها، هر شب لال می شوم و باز هم نمی فهمد...می فهمد فقط به راحتی به خودش حق می دهد، کاری که من هیچ وقت یاد نگرفتم.
لباس ها را امروز نمی شورم، می خواهم تمام روز را اینجا چمباتمه زده کنار پنجره بگذرانم، اینجا!
آینه و شمعدان را هفته هاست گرد گیری نکرده ام، خسته ام و او نمی فهمد و این تلاش من برای فهماندن بی فایده است. من می دانم او می فهمد اما فقط به خود حق می دهد.
خسته ام...
قرص ها تمام شده اند....باید لباس ها را شست...چرا من باید صد بار تکرار کنم که پیراهن هایش را جدا از بقیه لباس ها بگذارد تا یقه هایشان را جدا بشورم...چند بار ؟ این پیراهن را که دو روز قبل شسته بودم...ااااه ....البته بدون این جای روژلب .... او به خودش حق می دهد...
چرا من نمی فهمم؟ شاید می فهمم، اما ، به خودم حق می دهم.....
10 January 2010
what is gone..is released
9 January 2010
اوهام
آنچه زنده نگاهمان می دارد...
آنچه امیدوارمان می کند به بودن...
***
زندگی با خیال مرگ
زندگی با خیال رهایی
زندگی با ترس
***
فرار از واقعیت
فرار از من
فرار از زندگی
***
من و خیال زندگی
من و تلاش بودن
من و فرار از من
(به دوستی در دلتنگی)
یک روزی وقتی در آزمایشگاه بودم ،به اشتباه به مدت یک ساعت همگی فکر می کردیم تمام اسپرم های فریز شده ای که پرداخت پولشان عقب افتاده بود؛ دور انداخته شده اند! من فکر می کنم داشتم دیوانه می شدم، ضربان قلبم 120 شده بود و عرق کرده بودم...فکر می کنم خیلی حالم بد شده بود...حرف که می زدم تقریباّ فریاد بود که بر سر همکارهایم می کشیدم...بعد که معلوم شد اشتباه شده، همه به من گفتند دیوانه ام که به خاطر این موضوع اینقدر خودم را اذیت می کنم!
حالا بیشتر از یک سال یا شاید هم بیشتر از آن ماجرا می گذرد....من می ترسم این روزها ...که من نیستم...اسپرم ها را دور انداخته باشند...
فکر می کردم در چند سال گذشته به چند نفر گفته ام: نگران نباشید؛ نمونه شما برای عمل همسرتان مناسب بود...!
یا چند بار گفته ام: متأسف هستم ؛ امیدوارم دفعه بعد نتیجه بگیرید...
چند بار با بیماران گریه کردم و چند بار در دستشویی...؟ هیچ کس این جواب ها را نمی دهد...نمی داند...حتی من هم نمی دانم..
اما می دانم از اینکه بعضی اوقات یک سری مسائل برایم مهم می شود هیچ وقت پشیمان نیستم....
درآن لحظه از زندگیم ...مهمترین همان بوده که برایش اشک ریخته ام، دلتنگی کرده ام.....
چه کسی می تواند اهمیت مسائل را تعیین کند؟
چه کسی این قانون نا نوشته را به ما تحمیل می کند ....کدام دلیل قاطعانه ثابت می کند چه مسأله ای مهم است.........؟
هر چه باشد ....
من می دانم ارزش نگرانی، گریه، از کوره در رفتن و .....را داشته...
8 January 2010
افکار ما 2
و در این روزگار سخت ، در پی یافتن راهی برای رشد و نمو احساسات رقیق و لطیف خود می باشیم ؛ با اطلاع از عدم تناسب زمانی .
اما چه می شود کرد که فیل ما همواره در زمان نا مناسب یاد هندوستان می کند، همچون صاحب خویش!
6 January 2010
همسایه ها عادت ندارند
قدر باریک و پله ها را اینقدر بلند می ساختند!؟ هیچ این پله ها برای زانو خوب نیست!
بوهای عجیب و مخلوط پیاز داغ، تریاک ، کفش های رها شده کنار در!!عجب جایی باید کار کنم...چطور شد که نسرین این جزئیات را نگفت؟ لابد طرف بد جوری اصرار کرده؛ یا شاید فقط ظاهراینجا اینقدر قدیمی و فلاکلت زده است...حالا این همه اصرار نسرین به من برای چی بود؟ ای بابا من که گفته بودم ترجیح می دهم آشنا باشم با خلقیات و عادت ها! این بار سعی می کنم رک و پوست کنده به موقع حرف بزنم و بگویم حساب آشنایی و دوستی جدا، این مسأله هم جدا! آخ که پاک یادم رفت طبقه چند هستم، بس که زیادند این پله ها...
امیدوارم آب خنکی ، چیزی لااقل تعارف کنند قبل از هر چیز!
داستان این چادر هم ماجراییست، ای بابا، من فکر کنم ساختمان را اصلاّ اشتباه آمده ام...الان ساختمان پنج طبقه هم اسم دارد برای خودش، کسی پی پلاک نیست این روزها.
خب از قرار اینجاست، در هم که باز است، ای بابا بعد این همه دمخوری با هم این دختر هنوز نمی داند من چه اخلاقی دارم؟ من که گفته ام همیشه ...یا آشنا یا یک معرف حسابی..نه هر کس که یک تعارف زد؛ تا من باشم این بار به موقع حرف بزنم...
بسم ا...اینجا واقعاّ ترسناک است، موبایل روشن، کفش ها هم انگار باید در آورد..عجب داستانی..!کسی هم نیست انگار....
آه چراغ ها روشنند مثل روز اینجا روشن است، من احتمالاّ کلی معطل خواهم شد تا جناب بر سر حال لازم بیایند...چه عجیب ،این گلدان شبیه گلدان خانه رضا است، همان گلدان سفیدی که با دیدن گل هایش جفتمان هوس آب نبات می کردیم...ای بابا یعنی هنوز هم می فروشند از این گلدان ها یا طرف حسابی پیر است!؟الان وقت دیدن این گلدان نبود...این همه آشغال وسط این خانه ریخته، من باید همین یکی را میدیدم...نه ..تمامش کن..والا باز خراب می کنی همه چیز را. من باید می گفتم که فقط پیش آشنا می روم....
- سلام ، رسیدید؟
چای هست که توی این گرما نمی چسبد اما می توانم یک دیرینک لایت درست کنم که هم شما خنک شی هم ما گرم...
بابت چادر هم شرمنده همسایه ها عادت به غیر از این ندارند.....اگردوست دارید بروید توی اتاق من الان می آیم...
-کثافت ! نکرد بیاید عین آدم جلو، سلامی ...علیکی...!!!
خب از قرار دارد می آید ...کاش آنقدر وقت صرف تتوی کمرم نکرده بودم ..طرف شعورش را ندارد،حالا یک هفته باید بسابم تا پاک شود...ببینم این چه جانوری است که ما را خنک می کند...سعی کن بخندی لااقل..
آمد....
رضا.....؟؟؟؟
برای رسیدن به این نتیجه دردناک خیلی زمان لازم نبود، توانایی و قدرت روبه رو شدن لازم داشت. قدرت اینکه در برابر حقیقتی که مزه اش را هر روز حس می کنی؛ تاب بیاوری.
من به اجبار موقعیت رویارویی با واقعیت را ایجاد کردم، من پشیمانم.
شاید پنج ساله بودم؛ خوب خاطرم هست؛ مامان گریه می کرد و بابا هیچ سعی نکرد که آرامش کند؛ من همان روزها فهمیدم که چه از دور همراهیمان می کرد....مامان مریض شده بود،خانه جدید،جنگ و مأموریت های دایمی بابا مریضی مامان را عادی تر از هر چیزی جلوه می داد. روی دستهای مامان لکه های بزرگ بنفش رنگی بودند که از قرار بد جوری می خاریدند و هیچ کس داستان این لکه ها را نمی دانست. بعد از مریضی سخت مامان در هچیرور و تمام دوا و درمان ها که در نهایت به تشخیص عفونت کلیه ختم شد، این لکه های بنفش که به شدت می خاریدند، به نظر من که بچه بودم هم جذاب تر بود و هم دلخوش کننده تر، چون حداقل مامان از درد گریه نمی کرد و یا از اثر داروها خواب نبود. اما حوصله من را هم نداشت و هیچ دل و دماغ بافتنی و خیاطی هم نداشت. همیشه توی یک ترسی بود که من نمی فهمیدم از چی و کجا می آمد...اما همیشه با مامان بود، هیچ وقت هم ازش جدا نشد.
من بزرگ شدم و قضیه لکه های بنفش هم مثل همه چیزهای بی اهمیت و گذرا از یاد همه رفت، جنگ هم بعد از لکه ها تمام شد. بابا که عنصر نایاب خانه بود به عضوی دردسترس تبدیل شد و پنجشنبه ها به مراسم نهار خانوادگی. از همین پنجشنبه ها بود که اوضاع آرام آرام متحول شد. نهار خانوادگی به جنگ های داخلی بی اساسی تبدیل شد و پیک نیک های جمعه با کوچکترین اشتباهی از جانب هر کس به فیلم های تکراری عصرهای دلگیر جمعه ختم می شد.
فکر کنم در تمام جنگ هایی که من از زیر بالش شب ها می شنیدم ؛ به عنوان قاضی فرضی و به این امید که شاید از طرفی مورد سوأل قرار بگیرم، همیشه مامان در نهایت مقصر بود و من هیچ جا منطقی توی حرف هاش پیدا نمی کردم ،اما نمی فهمیدم که چرا با این همه ادله ای که بابا رو می کرد باز به راحتی به شکست تن می داد.
شانزده ساله که بودم، از این داستان به شدت لذت می بردم که وقتی می خواستم به طور مخفیانه با تلفن صحبت کنم تا نبودن بابا بدون هیچ مشکلی و شک برانگیز بودن؛ ساعت ها به صحبت های عاشقانه شانزده سالگی می گذشت ، اما ساعت ها هم برای متقاعد کردن مامان که قبول نمی کرد من پشت در زنگ می زدم و کسی در را باز نمی کرده و من از مدرسه یکراست به خانه آمده ام ،و یا از مدرسه برای جلسه تماس گرفته شده بود نه مورد انظباطی؛ وقت صرف می شد.
همه می دانستیم و این واقعیت انکار می شد. همه می دانستند و جنگ ها هر روز جدی تر می شدند. من بزرگ شدم و هیجان ها همه تمام شدند...واقعیت ؛ تنهایی و فاصله این همه سال دوری از زندگی بود و اثرات ترس و جدایی هر روز پررنگ ترمی شد....
یک روز در اوج تنهایی از بهترین دکتر گوش و حلق و بینی وقت گرفتم و به مامان وعده دادم که بیا و به همه ثابت کن که
می شنوی....خوب یادم هست ، گریه ها را ، دلتنگی سالهای سکوتی را که در تاریکی فریاد زده شده بودند و ما که از هم برای همیشه دور شده بودیم ، و با هم به این انکار همگانی تن دادیم.
****
امشب در مبحث آنتی بیوتیک ها خواندم: از عوارض جانبی مصرف استرپتومایسین تخریب اعصاب شنوایی است.
گریه کردم....
تمام سوأل های بی جوابم ...
تمام دوری ها بر سرم خراب شد!
من به اجبار موقعیت رویارویی با واقعیت را ایجاد کردم؛ من پشیمانم.
5 January 2010
سالروز مرگ آلبر کامو....به نظرم زندگی با مدل مرگش حسابی بهش شوک وارد کرده...و این حقیقت رو که نمیشه در یک سری موارد زندگی کوچکترین اختیاری داشت...بد جوری در آخرین لحظه تو صورتش فریاد زده....
من تلاش می کنم ولی می دونم تغییر اونچه قرار هست اتفاق بیافته از دست من خارج....من مطمـئن هستم که اونچه پیش می آد بهترینه...شاید این مرز فرضی من با نیهیلیسم باشه....مرزی فرضی....به هر حال حقیقت مبهم تر از اینه که بشه برای اثباتش دلیل آورد...و هر تلاشی برای این کار..مثل اصرار کودکانه ای هست به وجود هیولایی در کمد لباس ها....می دونی نیست ولی بودنش رو اثبات می کنی برای فرار از تنهایی.........
vertigo
4 January 2010
انکار .....
صدایت می کند و انکار؛ آسان ترین راه پیمودنی...سر می گردانی واین بار صدایی از درون ؛ بیدار نگاهت می دارد...که چرا اگر عشقی نیست؛ این آغوش ناکام در کنار توست..؟...و تو تنها موجودی روی این زمین هستی که پاسخ را می دانی....
*******
خسته ای...گناهی شرم آلود تورا در بر گرفته...طاقت نمی آوری....سر بلند می کنی...از نفس کشیدن می ترسی...نا گفته می دانی بازی نکرده را باخته ای....تو تنهایی...در این ثانیه از زندگیت تنهاترینی....پناه می خواستی و عشق...دستی که بتوان در ترس و تنهایی فشرد...
نفس هارا می شماری...چندین و چند بار...عددهایت گم می شوند....تو میان عددها، بدن ها، عرق های در هم خشکیده تنهایی ...
و آرام آرام عددها را گم می کنی...نفس ها را....
و به نا گاه تردیدی خشکیده همراهت می شود......پایان امید هایت در صدای نفس ها پیداست.....و تو تنها موجودی روی این زمین هستی که می دانی...
سیگارت را دود می کنی....دود را به هوای تازه ، بیرون از دم عرق های خشک شده می فرستی...
به پیکر خوابیده خیره ای...نگاهت را از نگاهش می دزدی....هر دو می دانید،
و انکار آسانترین راه پیمودنی....
غم غربت
ای وای این غربت چه نمی کنه با آدم....احتمالاّ من ژن جوادی رو هم داشتم...این هم یک حس نوستالژیک می تونه باشه...حالم به هم خورد از این شعارهای تکراری فیس بوکی....
کی تخمشو داره که ساسی مانکن بزاره رو وال.....عمری....!!!این ها فعلاّ تو کف شامپاینن و این حرف ها و همه به نا گاه خاک وطن و خون شهید براشون مقدس شده....پاش بیافته همشون کربلا هم میرن ........
موندم تو خماری این که ما واقعاّ ملت مد گرایی هستیم...حتی تو روشن فکری........
3 January 2010
دلمه (به فتح اول و دوم)
به درک که پول تلفن از اومدن به اینجا ارزون تر می شد....می دونم که خود خواهیه....نه نیست...نمی دونم...بد جوری خرابم....وقتی صدات رو می شنوم...کمی حالم خوش تر میشه........کمی؛ خوشتر.......
دلم گرفته....
ولی الان وقتش نیست که به دل بی نوا رسیدگی بشه........
کی وقتشه؟.......
حالم خوبه.....
بی جا دلم گرفته....دلم مثل یه تیکه پوست دلمه شده افتاده ته قفسه سینه ام.......
کون لق اون دل دلمه شده....
که اگه امتحان خراب بشه...اون موقع باید دنبال خاک گشت برای بر سر ریختن.....اینجا هم که خاک نیست...
همه گل شده..(به کسره اول)!!!
I'll bake a cake
2 January 2010
خوابم یا بیدارم.........؟
مگه چه عیبی داره که من بشورم..هیچی...!!!فقط گاهی یادمون میره که آدمیم و آدم ها اگه به اندازه کافی پول نداشته باشن...حمام که هیچ کون بچه هم باید که بشورن.....حالا ما به حمام بسنده می کنیم...!!!
امشب زود می خوابم..قول میدم....به خودم....چون فعلاّ وضعیت طوری هست که کسی تو این دنیا به این بزرگی به تخـ....هم نیست که من خوابم یا بیدارم....؟.....تو با منی ؛ با من..........زر مفتیه اصولاّ.........
ولی....بد جوری حال آدمو خوب می کنه.....
ای که دلم برات تنگه...خندت برام آهنگه.......
قشنگترین سوقاتیه....غبار پیراهن تو............
و هزاران ترانه درخواستی دیگر.......
فکر های در هم...........
Way OUT
روزها
من آدمی هستم که شب تا دیروقت مهمونی می رفت ؛ مست می شد و فردا صبح ساعت 6 بیدار بود و می رفت سر کار؛ احساس خستگی نمی کرد و همیشه عصرها ساعت 5 کسی بود که عاشقت می شد و تو تمام روز و به هوای دیدنش سر می کردی و شونه ای داشتی که همیشه می تونستی سرتو روش بذاری....
من اون آدمم هنوز اما ...بی تو!!!!
1 January 2010
افکار ما
امروز هم خسته هستم هم دلگیر....شاید مثل همیشه....فعلا ٌ داستان اینجوری هاست!!شاید چون وسط داستان جمع آوری قوا برای رویارویی با مشکلات جدید و قدیمی به ناگاه دلتنگی مثل همیشه بی خبر به قلب بنده حقیر هجوم آورد...که ای بابا چی نشستی که عمر می گذرد و این چرندیات موزون و نا موزون....گیریم که حتی در صحت وسلامت عقل هم نوشته شده باشند...حقیقت دارند و تو به شدت از قافله سریع السیر زندگی جا مانده و یا حتی اگه سوار این زندگی هستی...؛ مقصد نا معلومه....
پیش خود گفتم: زهی سعادت....همان به که در این دلتنگی های مزمن و بی درمان...حیرانی هم همراه ما گشته...اوج لذت لحظه های عمر دو صد چندان شود....
این شد که احساسات قلنبه و نا محلول ذهن خسته و دلتنگ خود را به حراج گذاشته ایم ؛ باشد که مرهمی باشیم بر احساسات نا محلول دیگری؛ در دلی دیگر!
فاصله

Change
That's why every week is going to be a NEW BEGINNING..!!??Not this time...just let face it this time..it is the same day as yesterday...as last week..these are all the same...
I have been thought that the only thing that you have the power to change is yourself...but no one was there at the time to let me know it is the most difficult thing that you may do during your life...
So that's why I have been trying so hard these years and nothing has been changed....I didn't notice the key word...this is the most difficult one!!!