سعی کردم لباس ها رو مرتب توی کمد بچینم! اصولاّ توی این چیز ها هیچ استعدادی ندارم! اما این بار فرق می کنه ، هنوز جای پهن شدن روی بند رخت روشونه...چشمامو روشون بستم...اشکم رو حسابی خوردم، راه دیگه ای نداشتم. حدود یک ساعته که همشونو پهن کردم وسط اتاق، باید جمشون می کردم! یادم میاد که هر کدوم رو کجا پوشیده بودم، آرزو می کردم این بوی پودر شوما بهشون نبود، اما هست و اینجاست و اتاق رو پر کرده..
باز پشت سر هم حرف زدم، بهش مجال ندادم از غصه هاش بگه، مرتب قانون نا نوشته زندگی براش ردیف کردم، باید خیلی چندش آور شده باشم، خیلی! باز حالش بد شده، نمی دونم کی خوب میشه، صبر می کنم...هیچ به این مخ پشمکیم نمی رسه که چطور حالش رو خوب کنم...فلج شدم! دلم به همه جا سر می کشه طفلکی این دل...بد جوری قاطی کرده!
دلم حس عاشق شدن داره، حس پر و خالی شدن پی در پی...قصه من هم شده تفسیر احساسات آنی از فرسنگ ها دوری...
کاش ساکت میشدم که حرف هاش رو میزد...می گفت دلتنگه، خسته هست و کلافه...می گفت خسته شده...
اما من از قوانین نا نوشته زندگی براش گفتم!