حتی نمیشه نفس کشید! با کوچکترین حرکتی از خواب بیدار میشه و من دوباره یک ساعت باید کلنجار برم و بخوابونمش! ای وای، دستم خواب رفته!من ادعایی ندارم ولی با زجری که این دو ماهه کشیدم حتماّ تاوان تمام گناه هام تا الان داده شده. واقعاّ اگه بهشتی در کار باشه با اوصاف فعلی بنده ، من رو حتماّ توش راه میدن، بی چک و چونه....
ساعت سه و نیم هست که اگه خوابم ببره میشه چهار، اگه این دو ساعت مثل بچه های خوب تو فیلم ها بخوابه...من 6 بهش شیر میدم، عوضش می کنم، صبحانه علی رو آماده می کنم، تا هفت و نیم می تونیم از خونه در بیاییم...من هشت سر کارم! خوبه، تا سه که اونجام یک کمی استراحت می کنم، تا چهار اگه برسم خونه...بچه رو علی از پیش مامانش میاره و من زودتر رسیدم خونه که عالیه...اگه شیر ساعت پنج رو از شیر های توی یخچال بهش بدم می تونم یک کمی شیر بدوشم ....امیدوارم برای امروز به اندازه داشته باشه و گر نه باز مادربزرگ جان تلفن میزنن که بیا، بچه سیاه شد بس که گریه کرد....!
آخ داره بارون میاد..چقدر دلم هوس املت های دربند و کرده...این علی هم که زد زیر همه چیز وقتی خرش از پل گذشت...یادش به خیر...وای نون بربری داغ، کره و پنیر...اگه گوجه داشته باشیم صبحونه املت درست می کنم...آخ که علی حتماّ کوفتمون می کنه بس که میگه دیر شد...!
نه....!نه! مامان جون بخواب...آخه هنوز چهار هم که نشده تو بیدار شدی...........!!!