16 January 2010

عینک آفتابی

بعضی وقت ها می دونی که وقت گریه نیست ، اما گریه می کنی! بی توجه به اینکه در موردت چه قضاوتی میشه...حتی ته دلت به خودت حق هم میدی ...که همه متوجه این دلگیری بی گاه باشند...من اما یاد گرفتم اجازه ندم که هیچ کس بفهمه که شاد هستم یا غمگین، حتی خودم هم دیگه فرقی بینشون نمیبینم...شادی یا غم!
***
صدا قطع و وصل میشد...ولی تو فقط فکر این بودی که از لا به لای صدای بوق ماشین و موتورو راننده تاکسی های خطی که به زور می خواستند با توهم مسیر بشن فقط یک صدا بشنوی : همونجایی که هستی صبر کن قربونت برم ، میرسم بهت الان!
خیالت راحت شد، انگار آب روی آتیشه این صدا....حالا داری گریه می کنی و راننده تاکسی ها همگی با هم خفه شدند، سرت رو بالا می گیری و برات اهمیت نداره که تک تکشون یک سناریو برات نوشتند، ته دلت می خندی و میگی گور بابای همتون...همتون!
حالا تو ماشینی...عاشق این سقف متحرکی، سیگارت رو برات روشن می کنه و بهت خیره نگاه می کنه و میگه : هر وقت بهتر شدی بهم بگو چی اینجوری ریخته تو رو به هم...هر موقع دلت خواست....
زیر چشمی نگاهش می کنی و می دونی هیچ وقت این نگاه و لحظه بر نمی گرده...می تونی عشق رو رو پوستت حس کنی...درست که نگاهش می کنی میبینی همه چیز یادت رفته...اعتراف میکنی: ببخشید، الان خوبم، میشه بریم خونه...؟دلم می خواد بریم خونه بعد حرف بزنم، اما خوب شدم، شاید هیچی نداشته باشم بگم...
عینک آفتابیتو از تو داشبورد در میاره و میده دستت: بیا، جا گذاشته بودی طبق معمول، پشتی صندلی رو بخوابون، عینکت رو بزن...من اینجام...میریم خونه...بخواب اگه میتونی...الان هوا خوبه اگه بخوای میریم لب سد...حالا بخواب...
چشماتو می بندی...گریه می کنی و دستی رو که باید دنده عوض کنه فشار میدی.......
به خونه که رسیدید داری می خندی و همه چیز یادت رفته...
***
....و امروز هیچ صدایی نیست تا بهت بگه : همونجایی که هستی صبر کن قربونت برم، میرسم بهت الان!