14 January 2010

سردرد مزخرف خوب نشد که نشد...سعی کردم که با هر چیزی دم دستم بود خوبش کنم! نه ! نشد که نشد!چای شیرین با شکلات، بی شکلات
به زور خوابیدم! کلی طول کشید تا خوابم برد...پشتم درد می کنه..انگار که از یک ارتفاعی پرت شدم پایین یا اینکه یک کتک حسابی خوردم!
کی دیشب این پرده ها رو کشید؟ من باید صبح ها که بیدار میشم این خورشید تکراری رو ببینم...!!!
می دونم چه خبره! می دونم چه مرگمه....نمی خوام بهش فکر کنم ...شاید سر دردم هم به خاطر اینه که ...جمجمه ام سعی می کنه که این افکار رو کنار بزنه...داره تلاش می کنه و داره بهش حسابی فشار میاد...!
سیگار ندارم...بد جوری دلم سیگار می خواد، حسش نیست که برم بیرون، از این هوای دلگیر بیرون حالم به هم می خوره، از این تظاهر جمعی برای پیشواز بهار!
دیشب باز هم دیر اومد، مست، خراب...مثل همیشه...به من نمی گه چه مرگشه، اما من خوب می دونم! باز خودشو اسیراین مرتیکه کرده...آخرش از اولش معلوم بود! من دیگه بریدم، باید همون بار اول که با اون زنیکه دیدمش، به روش می آوردم تا حواسش باشه که خبر دارم ، خودش می رفت گورشو گم می کرد..! الان بی فایده است، حالا که مهتاب خبر داره و باز خودشو به کوچه علی چپ میزنه جایی برای موعظه کردن من نمی مونه...حالا که زده شکم این دختر رو بالا آورده یادش افتاده که در قبال خانواده و زن و بچه اش مسئوله...حالا این طفل معصوم باید یک هفته خونریزی کنه...یک هفته مثل مرده بیافته گوشه خونه درد بکشه...هر چقدر هم من کنارش بشینم با هم به عالم و همه
آدم ها فحش بدیم و نقشه بکشیم برای تعطیلات مزخرف عید، بی فایده است...من اونی نیستم که به دردش بخورم...
سر درد مزخرف خوب نشد که نشد...