6 January 2010

گریه کردم، خیلی ناگهانی و خیلی کوتاه.

برای رسیدن به این نتیجه دردناک خیلی زمان لازم نبود، توانایی و قدرت روبه رو شدن لازم داشت. قدرت اینکه در برابر حقیقتی که مزه اش را هر روز حس می کنی؛ تاب بیاوری.

من به اجبار موقعیت رویارویی با واقعیت را ایجاد کردم، من پشیمانم.

شاید پنج ساله بودم؛ خوب خاطرم هست؛ مامان گریه می کرد و بابا هیچ سعی نکرد که آرامش کند؛ من همان روزها فهمیدم که چه از دور همراهیمان می کرد....مامان مریض شده بود،خانه جدید،جنگ و مأموریت های دایمی بابا مریضی مامان را عادی تر از هر چیزی جلوه می داد. روی دستهای مامان لکه های بزرگ بنفش رنگی بودند که از قرار بد جوری می خاریدند و هیچ کس داستان این لکه ها را نمی دانست. بعد از مریضی سخت مامان در هچیرور و تمام دوا و درمان ها که در نهایت به تشخیص عفونت کلیه ختم شد، این لکه های بنفش که به شدت می خاریدند، به نظر من که بچه بودم هم جذاب تر بود و هم دلخوش کننده تر، چون حداقل مامان از درد گریه نمی کرد و یا از اثر داروها خواب نبود. اما حوصله من را هم نداشت و هیچ دل و دماغ بافتنی و خیاطی هم نداشت. همیشه توی یک ترسی بود که من نمی فهمیدم از چی و کجا می آمد...اما همیشه با مامان بود، هیچ وقت هم ازش جدا نشد.
من بزرگ شدم و قضیه لکه های بنفش هم مثل همه چیزهای بی اهمیت و گذرا از یاد همه رفت، جنگ هم بعد از لکه ها تمام شد. بابا که عنصر نایاب خانه بود به عضوی دردسترس تبدیل شد و پنجشنبه ها به مراسم نهار خانوادگی. از همین پنجشنبه ها بود که اوضاع آرام آرام متحول شد. نهار خانوادگی به جنگ های داخلی بی اساسی تبدیل شد و پیک نیک های جمعه با کوچکترین اشتباهی از جانب هر کس به فیلم های تکراری عصرهای دلگیر جمعه ختم می شد.
فکر کنم در تمام جنگ هایی که من از زیر بالش شب ها می شنیدم ؛ به عنوان قاضی فرضی و به این امید که شاید از طرفی مورد سوأل قرار بگیرم، همیشه مامان در نهایت مقصر بود و من هیچ جا منطقی توی حرف هاش پیدا نمی کردم ،اما نمی فهمیدم که چرا با این همه ادله ای که بابا رو می کرد باز به راحتی به شکست تن می داد.
شانزده ساله که بودم، از این داستان به شدت لذت می بردم که وقتی می خواستم به طور مخفیانه با تلفن صحبت کنم تا نبودن بابا بدون هیچ مشکلی و شک برانگیز بودن؛ ساعت ها به صحبت های عاشقانه شانزده سالگی می گذشت ، اما ساعت ها هم برای متقاعد کردن مامان که قبول نمی کرد من پشت در زنگ می زدم و کسی در را باز نمی کرده و من از مدرسه یکراست به خانه آمده ام ،و یا از مدرسه برای جلسه تماس گرفته شده بود نه مورد انظباطی؛ وقت صرف می شد.
همه می دانستیم و این واقعیت انکار می شد. همه می دانستند و جنگ ها هر روز جدی تر می شدند. من بزرگ شدم و هیجان ها همه تمام شدند...واقعیت ؛ تنهایی و فاصله این همه سال دوری از زندگی بود و اثرات ترس و جدایی هر روز پررنگ ترمی شد....
یک روز در اوج تنهایی از بهترین دکتر گوش و حلق و بینی وقت گرفتم و به مامان وعده دادم که بیا و به همه ثابت کن که
می شنوی....خوب یادم هست ، گریه ها را ، دلتنگی سالهای سکوتی را که در تاریکی فریاد زده شده بودند و ما که از هم برای همیشه دور شده بودیم ، و با هم به این انکار همگانی تن دادیم.
****
امشب در مبحث آنتی بیوتیک ها خواندم: از عوارض جانبی مصرف استرپتومایسین تخریب اعصاب شنوایی است.
گریه کردم....
تمام سوأل های بی جوابم ...
تمام دوری ها بر سرم خراب شد!
من به اجبار موقعیت رویارویی با واقعیت را ایجاد کردم؛ من پشیمانم.