5 January 2010

در مورد صبح زود هیچ نظری ندارم که زود یعنی چقدر زود....به هر حال من بیدارم و زنده...نفس می کشم و فکر می کنم...این نشون میده که من هنوز زنده ام....
سالروز مرگ آلبر کامو....به نظرم زندگی با مدل مرگش حسابی بهش شوک وارد کرده...و این حقیقت رو که نمیشه در یک سری موارد زندگی کوچکترین اختیاری داشت...بد جوری در آخرین لحظه تو صورتش فریاد زده....
من تلاش می کنم ولی می دونم تغییر اونچه قرار هست اتفاق بیافته از دست من خارج....من مطمـئن هستم که اونچه پیش می آد بهترینه...شاید این مرز فرضی من با نیهیلیسم باشه....مرزی فرضی....به هر حال حقیقت مبهم تر از اینه که بشه برای اثباتش دلیل آورد...و هر تلاشی برای این کار..مثل اصرار کودکانه ای هست به وجود هیولایی در کمد لباس ها....می دونی نیست ولی بودنش رو اثبات می کنی برای فرار از تنهایی.........