یک وقتی توی زندگی یک مسائلی مهم می شوند که وقتی زمان رنگشان را کم می کند ؛ به عقل خود شک می کنیم که یعنی ارزشش را داشت؟
یک روزی وقتی در آزمایشگاه بودم ،به اشتباه به مدت یک ساعت همگی فکر می کردیم تمام اسپرم های فریز شده ای که پرداخت پولشان عقب افتاده بود؛ دور انداخته شده اند! من فکر می کنم داشتم دیوانه می شدم، ضربان قلبم 120 شده بود و عرق کرده بودم...فکر می کنم خیلی حالم بد شده بود...حرف که می زدم تقریباّ فریاد بود که بر سر همکارهایم می کشیدم...بعد که معلوم شد اشتباه شده، همه به من گفتند دیوانه ام که به خاطر این موضوع اینقدر خودم را اذیت می کنم!
حالا بیشتر از یک سال یا شاید هم بیشتر از آن ماجرا می گذرد....من می ترسم این روزها ...که من نیستم...اسپرم ها را دور انداخته باشند...
فکر می کردم در چند سال گذشته به چند نفر گفته ام: نگران نباشید؛ نمونه شما برای عمل همسرتان مناسب بود...!
یا چند بار گفته ام: متأسف هستم ؛ امیدوارم دفعه بعد نتیجه بگیرید...
چند بار با بیماران گریه کردم و چند بار در دستشویی...؟ هیچ کس این جواب ها را نمی دهد...نمی داند...حتی من هم نمی دانم..
اما می دانم از اینکه بعضی اوقات یک سری مسائل برایم مهم می شود هیچ وقت پشیمان نیستم....
درآن لحظه از زندگیم ...مهمترین همان بوده که برایش اشک ریخته ام، دلتنگی کرده ام.....
چه کسی می تواند اهمیت مسائل را تعیین کند؟
چه کسی این قانون نا نوشته را به ما تحمیل می کند ....کدام دلیل قاطعانه ثابت می کند چه مسأله ای مهم است.........؟
هر چه باشد ....
من می دانم ارزش نگرانی، گریه، از کوره در رفتن و .....را داشته...