4 January 2010

انکار .....

به جاده ای تاریک پا می گذاریم...
این ترس نیست که مارا پس می زند؛ یا حتی چیزی شبیه ترس...نه؛ این سایه لرزان اعتمادی است که در تاریکی های این راه ...بر شانه خاکی راه؛ آنجا که ما نیستیم و نمی بینیم ؛ سنگینی می کند...
صدای لرزان مویه ای از دور دست ها تورا بیدار می کند...و تن لرزان آرمیده در کنارت ؛ تمنای آغوش تو را دارد. تو نگاه می کنی...تردید و ترس چهره ات را می پوشاند...و محبتی که دریغ می کنی...شانه های خاکی راه را تاریک تر...

صدایت می کند و انکار؛ آسان ترین راه پیمودنی...سر می گردانی واین بار صدایی از درون ؛ بیدار نگاهت می دارد...که چرا اگر عشقی نیست؛ این آغوش ناکام در کنار توست..؟...و تو تنها موجودی روی این زمین هستی که پاسخ را می دانی....

*******

خسته ای...گناهی شرم آلود تورا در بر گرفته...طاقت نمی آوری....سر بلند می کنی...از نفس کشیدن می ترسی...نا گفته می دانی بازی نکرده را باخته ای....تو تنهایی...در این ثانیه از زندگیت تنهاترینی....پناه می خواستی و عشق...دستی که بتوان در ترس و تنهایی فشرد...

نفس هارا می شماری...چندین و چند بار...عددهایت گم می شوند....تو میان عددها، بدن ها، عرق های در هم خشکیده تنهایی ...

و آرام آرام عددها را گم می کنی...نفس ها را....

و به نا گاه تردیدی خشکیده همراهت می شود......پایان امید هایت در صدای نفس ها پیداست.....و تو تنها موجودی روی این زمین هستی که می دانی...

سیگارت را دود می کنی....دود را به هوای تازه ، بیرون از دم عرق های خشک شده می فرستی...

به پیکر خوابیده خیره ای...نگاهت را از نگاهش می دزدی....هر دو می دانید،

و انکار آسانترین راه پیمودنی....