بهش میگم مادر من، فایده اش چیه که این همه خودتو آزار میدی آخرش هم هیچی...!؟زندگی همینه...به همین مزخرفی ، اصلاّ از فکر عوض کردن آدم ها بیا بیرون که فدای اون حرص و جوش خوردنت بشم...بی فایده هست ، اگه می تونی خودت رو عوض کن!
باز نگاهم می کنه و عصبانی تر از قبل بهم میگه که با همین مزخرفات زندگی خودمو حروم کردم و اگه خیلی حالیم بود باید خودمو جمع و جور می کردم که الان به این فلاکت نمی افتادم، اینکه اگه انقدر بی خیال نبودم مردم منو هالو فرض نمی کردن! اگه تصمیمات درست توی زندگی می کرفتم الان وضعم این نبود...که بیچاره تو لازم نیست به من بگی چی کار کنم ، داره چهل سالت میشه هنوز مثل دخترهای شونزده ساله فکر میکنی، باورت شده هر کسی هر چیزی بهت میگه...فکر می کنی همه به فکرت هستن الا خانوادت، همه راست میگن الا من که مادرتم!
بهش هیچی نگفتم، چی می تونستم که بگم! فقط به این فکر کردم که آدم ها رو نمیشه عوض کرد! اگه میتونی خودتو عوض کن!...
بهش گفتم راست میگی، خب برو همین الان بهش زنگ بزن، ولی اگه دعواتون شد، خودت کردی و نگی به من نگفتی! چون صد بار بهت گفتم!
به ناگاه حالش خوب شد که، آره راست میگی....شاید منظوری نداشته ولی دیدمش به روش میارم که از این به بعد حواسش به حرف زدنش باشه...
پیش خودم گفتم که من می تونم خودمو عوض کنم...به بقیه هم کاری ندارم....!!