20 January 2010

چشم ها را می بندم و در تاریکی ذهنم
خط مبهم افق را دنبال می کنم
آنجا که آرزوهایم جان می گیرند
و
پر می کشند به تاریکی عریان ذهنم
نور می پاشند به دشت های غربت
چراغانی می کنند فضای خالی و تاریک آرزوهایم را...!

من در این جشن سکوت و پرواز،
اوج می گیرم،
جان می گیرم،
نواهای زندگی
بوی نان
بوی تولد
دلهره لغزان و خواستنی عروسی ، در حجله
شوق اولین برف زمستان...
همه در فضای خالی و تاریک ذهنم به پیشواز می آیند..

* * *

و زمان معیار نا چیزیست که با بی رحمی پا به حریم آرزوهایم می گذارد

* * *

چشم ها را می بندم و هیچ نمی بینم،
نه خطی
نه آرزویی
نه پروازی...