19 January 2010

برمیگرده

به روی خودم نیاوردم که چه دلگیرم و چه خسته! وقتی زنگ زد مثل همیشه حرف زدم و منتظر شدم به خاطر دیروز عذرخواهی کنه، فکر کردم که شاید الان بهترین فرصت باشه که بتونیم با هم صحبت کنیم و من حرف های نزده رو وسط بکشم ....پس بهتره که صبر کنم و کمی از خودم سیاست نشون بدم....بازفکر نکرده حرف نزنم که بعدش پشیمون بشم، برای همین قبول کردم که بیاد دنبالم ...چون هنوز ازش حسابی دلگیرم و می خوام که حرف بزنم ....خودم خوب می دونم که زیر چشمام کبود شده و پوستم حسابی خسته هست وبا هیچ آرایش و بزک دوزکی هم درست بشو نیست....پس بی خیالش میشم....همینه که هست و در ضمن نمی تونه بیشتر از این هم از من انتظار داشته باشه وقتی که زنگ میزنه می گه بیست دقیقه دیگه حاضر باش میام دنبالت!

در ماشین رو که باز کردم حتی نگاهم نکرد...پیش خودم گفتم حتماّ میدونه چقدر رنجیدم نمی دونه چطوری شروع کنه به عذر خواهی! من هم هیچی نگفتم، فکر کردم بهش فرصت بدم خودشو جمع کنه....بی هوا گفت : فکر می کردم انقدر مهم هستم که وقتی همچین چیزی ازم میبینی گوشی رو برداری زنگ بزنی هر چی دلت می خواد بگی، ولی مثل اینکه حتی این هم برات مهم نیست...خب بگو برای چی با من موندی؟ این دفعه بگو چون کسی نمیتونه بدتر از این بهت توهین کنه ...بگو ...!

من هیچی نگفتم، فقط پرسیدم کجا میریم، چون ممکنه نزدیک خونه آشنا منو ببینه ... خیلی سرد نگاهم کرد و گفت که چطوری باید به من بفهمونه که دوستم نداره؟ پرسید چه کاری بدتر از کار دیشبش سراغ دارم که به یک زن بشه فهموند که داره بهش خیانت میشه؟
هیچی نگفتم...با اینکه هزار تا حرف داشتم هیچی نگفتم ....پیاده شدم...می دونستم باز که تنها بشه برمیگرده...من به همین راضی بودم!