دیشب داشتم از ترس میمردم! با حس دل به هم خوردگی صد بار از خواب بیدار شدم! نمی دونم چه مرگم شده بود، مست هم نبودم، مطمئن هستم ...هنوزهم هیچ حالم خوش نیست، دیشب کلی توی حمام نشستم تا حالم به هم بخوره! هم ترسیده بودم هم می خواستم هر چه سریعتر حالم خوب بشه! عرق نعنا هم که اینجا ندارم...مونده بودم نصفه شبی که چه خاکی به سرم بریزم...خیلی بد بود! ظهر برای ردیابی مشکل همون چیزهایی که دیشب خورده بودم خوردم....اما هنوز حالم خراب نشده....فکر کنم اولین بار بود که خیلی هم بدم نمی اومد هر چه سریعتر حالم به هم بخوره...آخر سر سطل آشغال رو گذاشتم کنار تخت و خوابیدم ولی باز هم بیدار شدم، آخر سر هم بالا نیاوردم که نیاوردم.....